یک
راست میگویم. همین کار را کردند. چند روز پیش، درست هنگامی که نگاههای تیز آفتاب مستقیم بر سرم میخورد، همین کار را کردند. از پشت پنجرههای کوچک مستطیلی دیدم که دست کوچکی دراز شد و دستمالهای چهارخانهام را به چنگ گرفت و با خودش برد. میخواستم فریاد بزنم و کمک بخواهم. ناگهان دست کوچکی دیگر چاقوی را بهسویم گرفت و گفت صدایت را نکش.
صبح همانروز وقتی از خانه میبرآمدم، دلم ناآرام بود. یک رقم در قفس سینهام میتپید. احساس سنگینی میکردم. با خود گفتم شاید امروز عجلم آمده باشد؛ در کدام انتحاری یا انفجاری کشته شوم و راحت شوم. اما چهرهی شوهر معیوبم پیش چشمانم ظاهر شد و کودکانی که پس از رفتنم بیمادر میشدند. خریطهی دستمالها در دستم را محکم گرفتم و به سمت مقصد همیشگیام به راه افتادم. به جایم که رسیدم، بوجی کرباسی را روی خاک بغل سرک هموار کردم و دستمالهای چهارخانه را یکییکی روی بوجی قرار دادم. همچنان که منتظر مشتری بودم، آفتاب از سر کوه آسمایی فاصله گرفته بود و به فرق سر من نزدیک میشد. نگاههای تیزش از چادری آفتابزدهام عبور کرده و به پوست سرم میرسید. مغزم را به جوش میآورد. دو نوجوان از مقابل دستمالهایم گذشتند. یکی از آنان پشت سرش را نگاه کرد و برگشت. یکی از دستمالها را به دستان کوچکش گرفت و نرخ آن را پرسید. وقتی نرخش را گفتم، گفت نمیتواند بخرد. دوستش هم یک دستمال را گرفت و رفت. گفتمش کجا میبری؟ گفت صبر پس میآورم. اما دلم به تپش افتاد که مبادا آن را با خود ببرد، بیآنکه پولش را بپردازد. داخل یکی از دکانها شد. دقایقی گذشت. وقتی برگشت، دستمال را از دور پرت کرد و رفت به طرف راهش.
چند ساعت بعد، درست هنگامی که نگاههای تیز آفتاب مستقیم بر سرم میخورد، از آنچه که دلهره داشتم رخداد. درست هنگامی بود که اکثر دکانها بسته شده بود و دکانداران رفته بودند به نماز. دوباره رفتوآمد پاها زیاد شد. پاهای کوچک و لاغر بیشتر. پاهایی که لباس یکرنگ داشتند، مثل اونیفورم مکتبها. از بس که گرسنه بودم، شکمم به پشتم چسپیده بود و کمرم را راست کرده نمیتوانستم. چشمهایم فقط خیره بود به دستمالهای سیاهوسفید. احساس خوابآلود داشتم، چون شب قبل آن، بهخاطر کودک شیرخوارم که ناآرامی میکرد، تا صبح ملاآذان بیدار بودم. ناگهان چرخهای بایسکل مقابل دستمالهایم ایستاده شد، پیش از آنکه سرم را بلند کنم، دستهای کوچکی به دستمالها دراز شد و با شتاب آنها را به چنگ گرفت. نگاهم که دستمالها را دنبال میکرد، به صورت پسر نوجوانی دوخته شد که بالای سرم ایستاد بود. متوجه شدم که میخواهند دزدی کنند. میخواستم فریاد بزنم و کمک بخواهم، اما پسری که سوار بایسکل بود، چاقویی را درست در برابر چشمهایم نشانه گرفت و گفت: «صدایت را نکش.» صدا در گلویم خفه شد. در چشمبههمزدنی شش هفت تا از دستمالهایم را داخل بیگ مکتباش جابهجا و هر دو سوار بایسکل شده فرار کردند.
دو
راست میگوید. این اتفاق رخ داد. ما دیدیم. ما همه شاهد بودیم. وقتی آفتاب در دل آسمان بود و من در زیر سایهبان مصروف فروختن بودم. هنگامی که دانشآموزان از مکتب رخصت میشدند، دو نوجوان تمام داروندارش را با خود بردند و او هیچ کاری از دستش برنیامد. او را همیشه دیدهام که صبحها میآید و کنار خیابان بوجی را هموار میکند و روی آن اجناسی را برای فروش میگذارد. چیزی زیادی ندارد جز چند عدد دستمالهای گردن و چند جوره جوراب. گاهی متوجه شدهام که در زیر چادری مینالد. نمیدانم چه میگوید ولی ما متوجه بودهایم که با خود گپ میزند. خبر دارم که شوهرش از پای معیوب است و توان کارکردن را ندارد. آنروز وقتی از دکان بیرون شدم تا اجناسی را داخل پلاسیک قرار داده و بهدست مشتری بدهم، دیدم که دو پسر نوجوان سوار بر بایسکل بالای سر او ایستادهاند. دکان من از موقعیت او هفت هشت دکان فاصله دارد. پسری کوچکتر که شاید دانشآموز صنف نهم بوده باشد، دست برده بود به دستمالهای او. پسر دیگر سوار بر بایسکل چاقوی را در برابر چشمهای او گرفته بود. تا من سودای مشتری را تمام کردم و خواستم به کمک او بروم، دزدان سوار شدند و فرار کردند.
سه
پسرم همه چیز را راستراست قصه کرد و من به حرفهایش باور دارم. به مادرش که دروغ گفته نمیتواند. او و دوستش همین کار را کردهاند. تو هم راست میگویی، من نگفتم که تو دروغ میگویی. پسرم اعتراف کرده است که با دوست مکتباش اجناس تو را دزدی کردهاند. دستمالها را که دزدیدند میخواستند بفروشند، اما من به پسرم اجازه ندادم که این کار را بکند. مال کسی را دزدی کرده و به فروش برساند و از پولش چیزی برای شکمش بخرد. راست میگویم برایتان. پسرم دیشب همه چیز را برایم راستراست قصه کرد. «دو سه روز میشد تصمیم گرفته بودیم که این کار را بکنیم. بلاخره آنروز که هوا خیلی گرم بود، انجامش دادیم. ما همیشه دست به این نوع کارها نمیزنیم، فقط همین مورد برایمان ساده به نظر رسید. میدانستیم که او نمیتواند ما را تعقیب کند. پیر و ضعیف است. وسوسه شدیم و شیطان گولمان زد. به پولش نیاز داشتیم.»