در پایان روز؛در آیینه‌ی شکسته‌ی آینده‌اش

آن‌روز که از دروازه‌ی حویلی وارد شده بودی، بی‌آن‌که به مادرت سلامی بدهی و کلامی بگویی، با صورتی رنگ‌پریده و لبان خشک، مستقیم رفته بودی به اتاقت. دروازه را پشت‌ سرت محکم بسته بودی و به‌پای آن نشسته بودی و زانوهایت را بغل کرده بودی. وقتی از غصه‌ی آن‌روز لبریز شده بودی، اشک‌هایت روی گونه‌های بی‌رنگت جاری شده بود. وقتی -پس از چندین ساعت- که خواسته بودی ایستاده شوی، پیش چشمانت سیاه شده بود، افتاده بودی و آیینه شکسته بود. گردن‌بند جغدک هم از گردنت افتاده بود. و در پایان روز، خودت را در آیینه‌ی شکسته‌ی آینده‌ات دیده بودی.

مادر
دروازه را که برایش باز کردم، داخل حویلی شد. هیچ سلامی نکرد. چهره‌اش سفید شده بود، گویی خون در بدنش در کم‌ترین حد ممکن رسیده بود. از چشمانش متوجه شدم که خوب گریه کرده است. از راه‌زینه‌ها بالا شد. از پشتش با شتاب رفتم. داخل دهلیز شد، بعد رفت به طرف اتاقش. دروازه را‌ محکم پشت‌ سرش بست. از پشت در صدایش زدم: «بچه‌ام. دخترم دروازه را باز کن. چه گپ شده؟»
پس از ماه‌ها بیکاری -با روی‌کارآمدن دوباره‌ی طالبان به‌قدرت- در یکی از سالن‌های آرایشگری توانست مشغول کار شود. دخترم از صفر شروع کرد. چون هیچگاه فکرش را هم نمی‌کرد که روزی بتواند از طریق این هنر نان‌آور خانواده‌اش باشد. با آن‌که وضعیت روزبه‌روز برای دختران و زنان تنگ‌تر می‌شد، او -برخلاف جریان توفان- تلاش می‌کرد تا بهتر کار را یاد بگیرد. او به‌ مرحله‌ی استادی و کاملا حرفه‌ای‌شدن نرسیده بود که فرمان ملا هبت‌الله، تمامی‌ای سالن‌ها را بسته‌ کرد و لگد به روزی‌ای هزاران خانواده‌ی بی‌سرپرست به‌صورت بی‌رحمانه زد.
دخترم می‌توانست با شغل نیم‌بند آرایشگری‌اش یک‌ ماه سرپناه ما را تأمین کند. او می‌توانست با دستمزد ناچیزش چیزی روی سفره‌ی ما بیاورد. او می‌توانست اجازه ندهد کودکی -کوچک‌ترین خواهرش- با سوراخ قلب شبانه گرسنه بخوابد. اما او متأسفانه دیگر نمی‌تواند این‌ کارها را انجام بدهد. من هر روز چیزی را به کهنه‌فروشی می‌برم که بفروشم، تا بتوانم پنج دخترم را گرسنه نبینم.

خواهر
خواهرم تا قبل از سقوط روزهای خوبی را تجربه می‌کرد. دانشگاه می‌رفت و با هزار جان‌کندن، از دانشکده‌ی اقتصاد، دیپارتمنت اداره و تجارت مدرک لیسانسش را بدست آورد. در یک نهاد خصوصی در بخش اطلاعات‌دهی توانست برایش کار پیدا کند. شغل درجه‌یکی نبود اما می‌توانست روی سفره‌ی‌مان را از خالی‌بودن نجات بدهد. کابل که سقوط کرد، رنگ‌های زندگی‌ای خواهرم هم رفته‌رفته رنگ‌باخت. با آغاز کار در سالن آرایشگاه، مجبور شد پلان‌های آینده‌اش را نظر به‌ رنگ زندگی در سایه‌ی طالبان طرح‌ریزی کند. و آرایش کاملا مخالف در جهت گذشته به ساختمان آرزوهای آینده‌اش بدهد. خواهرم یگانه نان‌آور خانواده‌ی ما بود. پدرم که از دنیا رفت، تمام بار سنگین روزگار را بر دوش خواهرم رها کرد. پدرم از روزگار بد خیلی‌ زود موسفید شد. تا این‌که در همه‌گیری کرونا ما را برای همیشه تنها رها کرد. خواهرم قرار بود در تابستان سال ۱۴۰۰ ازدواج کند. با آمدن طالبان اما، نامزدش هم بیکار شد. نامزدش کدام تاجر شکم‌گنده نبود، بلکه پسری بود تحصیل‌کرده با شغل بخورونمیر. سرانجام وضعیت رقت‌بار پس از آمدن طالبان، او را مجبور به ترک وطن کرد تا مسیر پرخطر قاچاق را در پیش بگیرد و برود ایران. در مسیر ترکیه بود که خط ارتباطی او و خواهرم قطع شد. و ماه‌ها است از او خبری در دست نیست.

خداحافظی
وقتی از دروازه‌ی چوبی حویلی‌تان وارد می‌شود، هیچ نمی‌شناسی‌اش. پیراهن‌و‌تنبان خاکی به‌ تن کرده و دستمال سفید رنگ‌و‌رورفته‌ای به سر دارد. ریش‌وبروت مانده است و هیچ شناخته نمی‌شود. لحظه‌ای فکر می‌کنی در مقابل دو چشمت یک کارگر معمولی ایستاده است، نه یک جوان تحصیل‌کرده. در چشمانش اندوه عمیقی را می‌خوانی. ناگهان احساست سقوط می‌کند. می‌گوید آمده است تا همراه‌تان خداحافظی کند. پیش از خداحافظی می‌گوید که او همیشه با تو خواهد بود. و اشاره می‌کند به گردن‌بندت که با خود داری. در همان‌لحظه پرنده‌ی خیالت پرواز می‌کند به سال‌ها قبل: دست راستش را به جیب زیر بغلی کرتی‌اش برده بود، و پیش از آن‌که دستش را درآورد، به تو گفته بود تا چشمانت را ببندی. لبخند زده بودی و چشمانت را آرام بسته بودی. بعد گفته بود حالا کی‌ توانی بازشان کنی. چشمانت را که باز کردی، روی کف دستش جغدکی نشسته بود. سپس آن‌ را به گردنت آویخته بود.

امروز
همین‌جا نشسته‌ای؛ درست روبه‌روی آیینه‌ی شکسته. زانوهایت را در بغل گرفته‌ای. رنگ از طبیعت صورتت کاملا رفته است. زیر چشمان جغدمانندت تیره شده است. چشمانت می‌سوزند. چیزی گفته نمی‌توانی. احساس می‌کنی گلویت در دستانی فشرده می‌شود. همه‌چیز رنگ‌باخته است. جای نیش مار سمی‌ای این لحظه‌ها را روی جلدت حس می‌کنی. فکر می‌کنی در آخرزمان خودت قرار گرفته‌ای. در همین اتاقک که گورواری تاریک است، از تک‌پنجره‌ی آن دیگر باریکه‌های نور را دیده نمی‌توانی. در این‌جا سکوت مرگ‌زا حاکم است. احساس می‌کنی استخوان‌هایت را در بغل گرفته‌ای. هیچ صدا و حرکتی این‌جا نیست. سکوت بر پرده‌ی گوش‌هایت فشار می‌آورد و گوش‌هایت در سکوت زنگ می‌زند. و تو همان‌گونه در آیینه‌ی شکسته‌‌ی آینده‌ات خیره مانده‌ای.