نمیدانید لحظهای که این واژهها را برای شما مینویسم، چقدر خوشحالم. آنقدر خوشحال که یادم رفت مثل تمام آدمهایی که برای عزیزانشان نامه مینویسند، اول سلام کنم و احوال تان را بپرسم. خوب از آنجایی که سلامکردن هیچ وقت دیر نیست، همین حالا به همهیتان سلام می کنم! حال تان چطور است؟
میدانم، در این عصر و زمانهی سیاه، داشتن حال خوب و خوب بودن به سادگی میسر نیست.
بگذارید که سفرهی دلتنگیام را برایتان باز کنم. آه چقدر دیر است که شما را ندیدهام. چقدر دیر است که با شما حرف نزدهام. آخرین تصویری که از شما در ذهنم مانده، از روزهای خوب پیش از سقوط و سیاهی است. حضور تان در کوچه و پسکوچهها و صفهای کوتاه و بلندتان با کولهپشتی پر از کتاب و کتابچه و قلم و کاغذ که پیادهروها را بند میانداختید، چقدر شهرهای ناامن و کثیف افغانستان را زیبا و قابل تحمل میکرد. بودنتان و مکتبرفتنتان چقدر حال شهرها و محلههای خسته را با آدمهای خستهترش خوب میکرد. با شما، موجی از انرژی در شهر جاری میشد و آدمهای ناامید مثل مرا به آینده و به داشتن کشوری بدون خون و تفنگ امیدوار میکرد.
برایتان نگفتهام که آن شب تاریک وقتی تفنگداران شلاق بدست بعد از بیست سال برگشتند، چه حالی داشتم. تمام شب گریستم. برای شما گریستم. وقتی به این فکر میکردم که دیگر قرار نیست شما را در شهر و خیابانها که موقع برگشتن از مکتب دستهدسته دور دستفروشها جولان میدادید، ببینم. دلم از غم و غصه فشرده میشد. وقتی فکر میکردم که از فردا قرار نیست از خانه بیرون بیایید و مکتب بروید و وقت برگشتن از مکتب بولانی و شورنخود سفارش بدهید یا آیسکریم بهدست با شوخی و شیطنت به سمت خانه بروید، دلم فرو میریخت. بیش از دو سال از آن گریههای شبانهی من میگذرد. دو سال زمان برد که زخمهای روانی ناشی از آن کمی بهتر شود و من بتوانم برای شما بنویسم. حالا باید فهمیده باشید که چرا خوشحالم.
دوست دارم بعد از این برای شما هفتهی یکبار بنویسم. از همه چیز و از همه کس قصه کنم. خصوصا از صحبتها و نامهنگاریهای من و خواهرانم حرف بزنم. حال و احوال شما را بپرسم و به زندگی و برنامهها و کارهایتان سرک بکشم. نگران نباشید، من آدم فضولی نیستم فقط کنجکاوم که بدانم این روزها که کوچه و خیابانها را دیوهای ترسناک قصههای مادرکلانها گرفته و نمیتوانید مکتب بروید، چهکار میکنید؟ روزهایتان را در خانه چطور میگذرانید؟ بلاخره هر آدمی به نوعی روزهای خود را سر میکند. وقتی دل تان بگیرد، با چهکسی درد دل میکنید؟ اصلا کسی را دارید که با او راز دل بگویید. اگر چنین کسی را در زندگی دارید، بدانید که شما بیش از نصف آدمهای روی کرهی زمین خوشبخت هستید. اگر هم ندارید، ناراحت نباشید، من اینجا هستم. کتابچه و قلم تان را از روی تاقچه بردارید و برای من نامه بنویسید. نامهها فاصلهها را از بین میبرند.
تا نامهی دیگر خداحافظ
روی این لینک واتساپ کلیک کنید و نامهی خود را برایم ارسال کنید:
https://wa.link/oxtps5
ادامه دارد…