چشمانم را میبندم و تصمیم میگیرم بخوابم. در ذهنم تصاویری از چند دقیقه حضور دیروزم در شفاخانه «راجندرا» در هند هک شده است. یکییکی بهشکل «استوری» کوتاه و پیوسته از مقابل چشمانم عبور کرده و مانع خوابم میشود.
دیروز با آدمی سر خوردم که در بستر بیماری افتاده بود. وجودش نحیف و باریک شده بود. وقتی داخل اتاق عاجل شفاخانه شدم، چشمانم به چشمهایش خوردند. دست و انگشتانش را تکان داد. آیا از من چیزی خواست؟ نمیشناختمش. بهسویش رفتم و دستش را در دستم گرفتم؛ کلامی هم حرف نزد. شاید نمیتوانست حرف بزند. دستم در دستش، لحظهی کوتاهی کنار تختش ایستادم. به چشمانش میدیدم و او عمیقتر نگاهم میکرد. نمیدانستم چه چیزی میخواهد. زبان هندیام خوب نبود. به زحمت از او پرسیدم چه چیزی میخواهد. سرش را تکان داد.
دستهایش را رها کردم و به سمت داکتری که در مقابل ما میز کارش گذاشته شده بود، رفتم. سلام کردم و به مرد پیر افتاده در بستر اشاره کردم، گفتم آن بیمار مطمئنا چیزی میخواهد، اما من ندانستم چه. شما سراغش را بگیرید.
داکتر بهسویم نگاهی کرد و گفت: «او چیزی نمیخواهد. دق شده است. این محیط هر آدمی را خسته میکند. او دوست دارد کسی کنارش باشد و با او حرف بزند.»
من برای دیدن یکی از دوستانم به شفاخانه رفته بودم. بعد از ملاقات دوستم از اتاق عاجل خارج شدم. بیرون دهلیز شفاخانه، سالن بزرگی بود. آدمهای زیادی در گوشه و کنارش نشسته بودند. همه دق و مغموم بودند. کسی گریه میکرد و انگشتانش را به هم گره زده بود و ناخودآگاه دعا میخواند. کسی ساکت بود و به سطح اتاق خیره شده بود. کسی روی سطح سالن راه میرفت. کسی التماسکنان از کسانی دیگر میخواست برایش خون هدیه کند. خدمههای شفاخانه هم بیتوجه به همهی آن آدمها و دردهایشان، به صفحهی موبایل خود نگاه کرده و گاهگاهی میخندیدند. تصویر دردآوری بود.
برای مدت طولانی در آن سالن، در گوشهای نشستم و به آدمها و حرکات شان چشم دوختم. در میان انبوهی از این تصویرها، چهرهی مردی در خاطرم ماند که سعی میکرد نزد اعضای خانوادهی خود نگرید. او مرد خانوادهای بود که بیمارش در همان شفاخانه از دنیا رفته بود. مرد دلش بغض میکرد، از دروازهی دهلیز بیرون میشد و در راهرو خروجی شفاخانه گریه میکرد. بعد بر میگشت و متباقی اعضای خانواده را که بیشتر زنان بودند دلداری میداد. لختی مینشست و دوباره به راهرو خروجی شفاخانه رفته اشکهایش را به تنهایی میریخت و بر میگشت تا خانواده را دلداری دهد. این کار را برای لحظاتی طولانی انجام داد. سعی میکرد خودش را استوار نگهدارد تا تکیهگاهی محکم برای خانوادهی داغدارش باشد.
وقتی از شفاخانه برگشتم، با خود فکر میکردم که ما در دنیایی زندگی میکنیم که آدمهایش غالبا میکوشند تصویری تکبعدی و نامتوازن از خود بهجا بگذارند. تصویری نامتوازن از زندگیهای آرام و شاد و خوشبخت. آدم وقتی این تصاویر را میبیند تقریبا فراموش میکند که در یک جامعهی آرام، مثل هند، درد و بدبختی نیز هست. در برابر این حجم دردی که من میدیدم، احساس میکردم که دنیا هیچ چیزی جز درد نیست. اما چه رنجی میبریم تا رنجی که میبریم دیده نشود.