به دستهایش که خیره میشود به فکر عمیقی فرو میرود. نگاهش همانگونه تا دقایقی به دستهای پینهبستهاش میماند و سکوتی که گلوی اتاق سرد را میفشارد. اتاق از چهاردیواریی که برهنه ایستادهاند تشکیل شده است. در سمت شرقی اتاق پنجرهای رو به حویلیای کوچکی گشوده میشود. پنجرهها با پلاستیک ساده پوشیده شدهاند. هنگامی که باد تند پاییزی میوزد، پلاستیکهایی که جای شیشه بهکار رفتهاند، در برابر باد بیرحم دست از مقاومت میکشند.
مادر میگوید که بیش از ۴۵ سال عمرش را سپری کرده است و روزگاری که هیچگاه میزبان مهربانی برای او نبوده. تا زمانی که در خانهی پدر بود، ناداری هم مثل سایه او را دنبال میکرده است. در حال حاضر با دو پسر و سه دختر قدونیمقدش در یکی از پسکوچههای غرب کابل زندگی میکند.
شوهرش که موسفید شده بود، سه سال پیش بهشکل مرموزی از دنیا رفت. بهگفتهی مادرشوهرش، کاملا تندرست بود و سابقهی ورزش هم داشت. اما جدالهای خانوادگی میان برادران بر سر ارث پدری سبب شد که شوهرش را به قتل برسانند، جایدادهای پدری را میانشان تقسیم کنند و در نهایت، هیچ چیزی به یتیمان او نرسد. تا جایی که بهیاد میآورد، سال ۱۳۹۴ بوده که از ولایت غور بنابر نزاعهای خانوادگی به شهر کابل آواره شدهاند. شوهرش با مزدورکاری روزگارشان را به یک نحوی میگذرانده است. تا وقتی که او را -بهگفتهی مادر- زهر یا هر بلایی که بوده میخورانند و به همین شکل از دنیا میرود و پنج یتیم را بهجای میگذارد.
رنج یتیمی
پسر: پدرم تا جایی که بهیاد دارم مردی بیغرض بود. ضرر او به هیچکس نرسیده بود. در جوانی در کنار کشاورزی، علاقهی خوبی هم به پهلوانی داشت. در سالهای اخیر عمرش مرا هم به ورزش تشویق میکرد. اما من نتوانستم به تشویقهای او جامهی عمل بپوشانم. نه از ورزش شدم و نه از کاروبار و زندگی. مکتب را تا صنف هفتم خواندم اما دیگر بهشکل درست راه رفته نمیتوانم. پاهایم پس از چند قدم دچار لرزش میشود. پیش داکتر مسلکی تا هنوز نرفتهام، زیرا میدانم که توان پرداختن فیس داکتر را هم ندارم. تا پدرم بود روزگار بلاخره میچرخید و تنها بودن پدر همه چیز بود برای ما. شاید رنج یتیمی را نچشیده باشید. خیلی تلخ و کشنده است. مثل زهری که با آن پدرم را کشتند. مادرم سه سال میشود که ما را نان خشک یا تر میدهد. عقل من هم ماهها است که ضعیف شده است. اگر مادرم را چیزی شود یا مرا، حیران میمانم که چه بر سر برادرم و خواهرانم میآید.
آیندهی تاریکتر
مادر: با همین دستهای ضعیفم کار میکنم؛ اگر کاری پیدا شود، اگر خانهای برای پاککاری مرا خبر کند یا برای رختشویی کسی بیاید و ۱۰۰ افغانی یا ۱۵۰ افغانی در یک روز برایم بدهد. در غیر آن، چادریام را سر میکنم و از خانه به قصد گدایی بیرون میشوم. کسی خبر ندارد که دست به گدایی میزنم. به فرزندانم میگویم پشت کار میروم و خدا مهربان است. چند وقت پیش آوازه شده بود که طالبها گداها را از روی سرک جمع میکنند. بسیار ترسیده بودم. جایی دور رفته نمیتوانستم. وقتی موتر طالب را میبینم ترس در جانم پیدا میشود و دستوپایم سست میشود. تا پیش از آمدن طالبها، پس از آنکه شوهرم از دنیا رفت، کاروبار خوب بود. هر روز ۲۰۰ الی ۳۰۰ افغانی از همین کارهای خانه پیدا میکردم. اما دیگر آن روزها نمانده است و آینده هم تاریک است. بیخی به تشویشم ساخته است. وقتی به چرت میروم، ساعتها میگذرد. چه خواهد شد!