Photo: Ahmad Fazl

ضرورت بازاندیشی فاجعه

۱

شر، در همه‌ی دوره‌های اندیشه‌ی انسانی و حتا امروزه یکی از مهم‌ترین و پیچیده‌ترین مسائل مورد بحث بوده. این پرسش‌ها که شر چه است؟ چه کسی باعث به‌وجود آمدن شر شده یا منشأ شر کجا است؟ آیا شر در ذات جهان ما نهفته است یا چون عرَضی بر آن حادث شده و امکان پالودن جهان از آن وجود دارد؟ پرسش‌هایی اند که همواره ذهن بشر را به خود مشغول داشته و حتا در شادترین دوران‌های تاریخی، انسان‌ها ناچار بوده‌اند که به شر مستتر و جاری در جهان فکر کنند و بیندیشند؛ شاید به این دلیل ساده که شر، به‌مثابه‌ امری مضر و ناخوشایند، همواره و در درازنای تاریخ پابه‌پای بشر آمده و قواره‌ی عبوس و اخم‌کرده‌ی آن هرگز از مقابل چشم‌های انسانی ما کنار نرفته است.

پاسخ به شر ولی همواره متفاوت و گاه حتا متناقض و متضاد همدیگر بوده است. بعضی اندیشمندان آن را امر عرَضی/حادث دانسته‌اند که با نفس خیر جهان ناسازگار نیست و صرفا چون حادثه‌ای بر جهان و هستی ما حادث می‌شود. بدین معنا که جهان ذاتا بر نیکی و خیر بنا شده و در بنیاد خود بر نیکی استوار است، اما گاهی شر بر این جهان نیک حادث شده و باعث مختل‌شدن فرآیند تداوم نیکی و خیر در جهان می‌گردد. مثال ساده‌ای وجود دارد که به وضوح و روشنی این بحث کمک می‌کند. تاریکی چیست؟ تاریکی وجود ندارد و صرفا عدم موجودیت نور است. اگر شر را تاریکی فرض کنیم و خیر را نور، در این نگاه، شر چیزی نیست که ذاتا در جهان وجود داشته باشد؛ بلکه صرفا «عدم خیر» است که بدان هستی و وجود می‌بخشد. دقیقا به همان شکل که عدم موجودیت نور سبب به‌وجود آمدن تاریکی است و تاریکی مساوی‌ است با شرایطی که به میزان کافی در آن نور وجود ندارد.

این‌چنین، وجود شر در جهان با ذات نیکو و خیر جهان ناسازگار نیست. چنانچه لایب‌نتس جهان موجود را بهترین جهان ممکن می‌دانست. یعنی معتقد بود که جهان موجود بهترین جهانی است که امکان وجود آن فراهم بوده. ماشینی وجود دارد که در راستای یک هدف سعادت‌آور و نیک فعالیت می‌کند، اما گاهی بعضی از قطعات آن به‌دلایل مختلفی چون زنگ‌زدگی و عدم رسیدگی از کار می‌افتد و فعالیت ماشین را مختل می‌کند. قطعه‌ی خراب ماشین مذکور با نفس وجود ماشین در تضاد و تخاصم نیست و خرابی آن به‌طور بنیادی با ذات ماشین در تضاد نبوده و ماهیت نیک ماشین را زیر سؤال نمی‌برد.

در سوی دیگر، بعضی دیگر از اندیشمندان، شر موجود در جهان را عرَضی ندانسته و به این دیدگاه که می‌گفت: «جهان بر نیکی بنا شده» ایرادهایی چند وارد کرده‌اند. یکی از مهم‌ترین ایرادهای واردشده این است که امر عرَضی یک امر موقتی و بیرونی است اما شر موجود در جهان از بیرون جهان به آن حادث نمی‌شود و چه بسا که با ذات جهان آمیخته است. از آن‌جایی که شر موجود در جهان مستتر و منتشر و دائمی است، احتمال این‌که چون حادثه‌ای نیک جهان را مختل کند، اگر نه کاملا غیرممکن، بسیار غیرمحتمل می‌شود.

ج. آر. آر. تالکین، نویسنده‌ی کتاب مشهور ارباب حلقه‌ها، در «تاریخ سیلماریلیون» زمانی که به توصیف موجود غول‌پیکر و عنکبوت‌مانندی به‌نام «آنگولیانت» می‌پردازد، می‌نویسد: «…این تاریکی صرفا عدم نور نبود، بلکه از خود هستی داشت و نور را می‌بلعید.» مخالفان ایده‌ی نیک‌پنداری ذات جهان، دقیقا چنین برداشتی از شر ارائه می‌کنند. شر از یک‌طرف دائمی و مستتر هست و از سوی دیگر همواره در ستیز با نیکی است و چون تاریکیِ انگولیانت که نور را می‌بلعید؛ شر نهفته در جهان، نیکی را می‌بلعد و به فساد می‌کشاند. چنین است که فرانسوا ولتر زیرکانه و با نیشخند، به لایب‌نتس می‌گوید که «اگر این بهترین جهان ممکن باشد، پس بیچاره جهان‌های دیگر!»

این همان نبرد فکری است که در اروپای قرن هجدهم بر سر منشأ شر در گرفت، و یکی از پی‌آمدهای مهم زمین‌لرزه‌ی بزرگ شهر لیسبون پرتغال بود؛ که در یکم نوامبر ۱۷۵۵ به‌وقوع پیوست. زمین‌لرزه‌ی لیسبون نه فقط باعث دگرگونی در سطح علوم (مثلا زلزله‌شناسی) گردید و روی سیاست و جامعه‌ی اروپا و به‌طور خاص کشور پرتغال تأثیر عمیق و ژرفی نهاد؛ بلکه توجه همه‌ی فیلسوفان و روشنفکران دوره‌ی روشنگری را به خود مشغول کرد و کسانی نظیر ولتر، روسو و کانت درباره‌ی آن به‌طور جدی دست به نوشتن و تفکر زدند. محوریت بحث روشنفکری پیرامون مسأله‌ی شر بود که منجر به تمایزی میان شر اخلاقی و شر طبیعی شد. پرسش مهم هم این بود که چگونه می‌توان چنین شر هولناکی را که ده‌ها هزار قربانی گرفته، در درون جهان‌بینی دینی-کلیسایی توضیح داد. همین درگیری فکری بر سر خیر و شر باعث شد که بعدا مکتب فرانکفورت و کسانی نظیر والتر بنیامین و تئودور آدورنو به تعمق درباره‌ی فاجعه‌ی لیسبون بپردازند و آن را چون نقطه‌ی اوجی در جدال روشنگری مدنظر قرار دهند.

۲

زمین‌لرزه‌های پی‌هم هولناک و غم‌انگیز هرات، بیش از همه‌چیز و پیش از هرچیز، ما را به یاد زمین‌لرزه‌ی شهر لیسبون پرتغال می‌اندازد که حدود یک سوم نفوس این شهر را زیر خاک و آوار مدفون کرد. زمین‌لرزه‌ی لیسبون، چنانچه گفته شد، نه صرفا یک رخداد زمین‌شناختی و یک فاجعه‌ی طبیعی بود، بلکه منجر به یک تکان و دگرگونی فکری هم شد. طوری که هرگاه وقایع مرتبط به زمین‌لرزه‌ی لیسبون را می‌خوانیم، یکی از واقعات بسیار تأمل‌برانگیز که مستقیما از همین فاجعه ناشی شده، بحثی است که میان متفکران آن دوره بر سر مسأله‌ی شر به پا خاست.

اما صحبت درباره‌ی زمین‌لرزه‌ی فاجعه‌بار هرات، به‌دلیل نسبتی که ما آن داریم و هنوز به‌قدر کافی از آن فاصله نگرفته‌ایم دشوار است: ما هنوز در شوک و خطر فاجعه هستیم و یک نسبت فرانکفورتی با آن داریم. همان‌طور که پیروان مکتب فرانکفورت می‌گفتند که فاجعه نهایت و ابدیت است یا «شعر گفتن بعد از آشویتس توحش است»؛ به‌ نظر می‌رسد که دروازه‌ی هرگونه صحبت درباره‌ی فاجعه‌ی هرات مهروموم شده و کسی قادر نیست چیزی به زبان بیاورد. با این‌حال، حرف‌زدن در زمانی که قادر به حرف‌زدن نیستیم، بیش از هر زمان دیگری ضروری و اجنتاب‌ناپذیر می‌شود. چیزی که به زبان نمی‌آید، ضرورت پیدا می‌کند که به زبان بیاید.

سوگ، به مثابه‌ی همزاد شر، هرچند زاییده‌ی نسبتی‌ است که ما با شر داریم اما امری تماما ناخودآگاه است. بدین معنا که سوگ اگرچه مستقیما از رابطه‌ای که ما از شر داریم به‌وجود می‌آید و به یک بیان، واکنشی‌ است که ما در مواجهه با شر از خود بروز می‌دهیم؛ یک امر ارادی نیست. این‌طور نیست که وقتی شری به میان می‌آید و ما در معرض آن یا آگاهی از آن قرار می‌گیریم؛ تصمیم بگیریم و اراده کنیم که در واکنش به آن سوگوار باشیم و به سوگ بنشینیم. بلکه به‌ محض این‌که شر رخ می‌دهد و وارد آگاهی ما می‌گردد، با سوگ به آن پاسخ می‌دهیم؛ یعنی سوگ واکنشی‌ است غیرارادی در مقابله با ورود شر در حیطه‌ی آگاهی ما. فرصت درنگ از ما گرفته می‌شود و اساسا نمی‌تواند خودش را معنا کند. برای نمونه، زمانی که زمین‌لرزه‌ی هولناک هرات رخ داد ما فرصت این را نداشتیم که تصمیم بگیریم تا در همدردی با فاجعه‌ی هرات سوگوار شویم و بدین طریق غم و رنج ناشی از این شر مضاعف را تبارز دهیم. همین که فاجعه به میان آمد یا رخ داد، سوگ چون همزاد فاجعه بر ما مستولی شد.

با این‌حال، سوگ دارای ویژگی بارز دیگری هم هست: به همان میزان که از فاجعه چه به‌لحاظ جغرافیایی و چه به‌لحاظ زمانی فاصله می‌گیریم و نشانه‌های فاجعه کم‌رنگ می‌شوند، سوگ نیز کاهش می‌یابد. کاهش سوگ بدین معنا است که انسان همیشه سوگوار نیست و به‌ محض این‌که قادر شود تا زخم‌هایی را که شر/ فاجعه در او وارد کرده درمان کند، از سوگ فاصله می‌گیرد. سوگ پیش از تفکر اتفاق می‌افتد و در واقع فرصت تفکر را از آدمی می‌ستاند؛ اما به‌ همان میزان نیز سریع از میان می‌رود. کافی است فاصله‌ی زمانی یا جغرافیایی قابل توجهی از فاجعه بگیریم یا نشانه‌های آن را بزداییم تا از احساس سنگین سوگ، سبک‌دوش و آزاد شویم.‌ درباره‌ی فاجعه‌ی هرات، گفتنی مهم این است که نباید و نمی‌توان سوگ را نفی کرد. توقع نداشته باشیم که بر این فاجعه اشک نریزیم و فریاد نزنیم و بهت‌زده و نگران به تعقیب اخبار و مسائل مرتبط با آن نپردازیم. در عین‌حال، باید در نظر داشته باشیم که سوگ یک امر لحظه‌ای و موقتی است؛ حتا زمانی که زندگی ما به‌وسیله‌ی فاجعه دگرگون یا باژگون می‌شود، چنانچه فرصت التیام پیدا کنیم از سوگ فاصله می‌گیریم. پس نیازمند یک برخورد جدی‌تر و آگاه‌تر با فاجعه هستیم تا بتوانیم هم فاجعه را یادسپاری کنیم و هم برای مصائب پسا فاجعه آماده شویم.

از طرفی، سوگ در صورت تداوم به بخش ناخودآگاه رانده می‌شود. چون ذهن در مواجهه با شر و امور آزارگر به‌وسیله‌ی مکانیسم دفاعی خود (مثل استدلال و تلقین) از یکپارچگی خویشتن خود دفاع می‌کند و مصایب ناشی از آن را به خلاء ناخودآگاه واپس می‌راند. پس سوگ رانده‌شده یا سرکوب‌شده به‌وسیله‌ی منِ هشیار، ممکن است خود را در شمایل نمادین نشان بدهد و بدین طریق تخلیه شود. در این‌صورت ما نیازمندیم تا برنامه‌هایی را اجرا کنیم که صدمات و سرکوب سوگ را به حداقل برساند. چنین کاری میسر نمی‌شود مگر این‌که اندیشمندان، نویسندگان، فیلسوفان و روشن‌فکران به تبیین عقلانی فاجعه بپردازند و سعی کنند تا جامعه را از حالت شوک به رویارویی با فاجعه بکشانند.

یکی از مهم‌ترین چیزهایی که ما از فاجعه‌ی لیسبون و به تعقیب آن جدال فیلسوفان دوره‌ی روشنگری بر سر آن می‌توانیم یاد بگیریم، این است که نوعیت برخورد جامعه با فاجعه تعیین‌کننده‌ی مسیر آینده‌ی آن جامعه است. حامد عبدالصمد در کتاب «زوال جهان اسلام» نقل می‌کند که دلبستگی خاصی به پارک المپیک شهر مونیخ دارد؛ کوهی که در واقع حاصل انباشت ویرانه‌های شهر مونیخ پس از جنگ جهانی است و همیشه درباره‌ی این‌که آلمان پس از جنگ چگونه دوباره به شکوفایی رسید متعجب بوده. وی می‌نویسد: «پس از جنگ، آلمانی‌ها می‌توانستند بر ویرانه‌های شهرشان سال‌ها و دهه‌ها گریه کنند و بمباران‌کنندگان را تا ابد لعن و نفرین نمایند. اما آن‌ها فهمیدند که گناه بخش بزرگی از این بدبختی بر عهده‌ی خود آن‌ها بوده و آه و ناله هم نتیجه‌ای ندارد. آن‌ها شروع به همکاری با دشمنان گذشته‌ی خود کردند تا بتوانند کشورشان را بازسازی کنند.» همین سخن را با اندکی مدارا می‌توانیم درباره‌ی فاجعه‌ی هرات که برخلاف ویرانی مونیخ، نتیجه‌ی یک رخداد طبیعی است و نه جنگ، نیز به زبان بیاوریم.

لذا نه فقط یادسپاری و سوگ فاجعه الزامی است، بلکه داشتن برخورد و خوانش درست از فاجعه نیز حائز اهمیت فراوان است. نوع خوانشی که ما از فاجعه ارائه می‌کنیم، تعیین‌کننده‌ی راهی‌ است که در آینده خواهیم پیمود. دوره‌ی روشنگری با تعمق در فاجعه‌ی لیسبون باعث تحول نگاه جامعه‌ی اروپایی نسبت به رابطه‌ی شر و جهان انسانی می‌شود و حداقل تأثیر آن هشداری‌ است که در پی می‌آید: بشر می‌باید برای رویارویی با فاجعه و شر نهفته در جهان آماده شود، چون برخلاف سنت کلیسا، شر از هیچ گونه ترحم و عدالت و قضاوتی برخوردار نیست. اما جامعه‌ی ما به‌قدری تکه‌وپاره و سردرگم است که به‌ سختی می‌توانیم راه درستی برای مقابله با فجایع پیدا کنیم و این به همان اندازه‌ای که تراژیک هست، کمیک هم هست. دستگاه روحانی به‌شدت و قوت اعلام می‌کند که زمین‌لرزه‌ی هرات به‌ سبب گناه و معصیتی‌ است که مردم مرتکب می‌شوند و این فاجعه نشانی از همه‌گیری معصیت در جامعه است. متوجه نیستند که دارند شخصی را -که همه‌ی خانواده‌اش اعم از پیر و جوان زیر آوار شده- به گناهکاری و فساد فی‌الارض متهم می‌کنند. بدِ ماجرا این است که هیچ جریان فکری پیشرو و نقادی در جامعه وجود ندارد تا بپرسد که شر ناشی از گناه و فساد چگونه دامن‌گیر یک کودک شیرخوار می‌شود؟ و مکافات معصیت یک جامعه بر مبنای چه عدالتی میان کودکان و سال‌خوردگان و زنان و مردان تقسیم می‌گردد؟

آنچه ما می‌باید از فاجعه‌ی لیسبون بیاموزیم پرسش‌گری است. اگرچه سوگ و امدادرسانی بخش‌های اجتناب‌ناپذیر و ضروری ستیز و غلبه بر فاجعه اند؛ تبعات و مصایب فاجعه هرگز صرفا به‌وسیله‌ی سوگ و کمک‌رسانی جبران نمی‌گردد. چون فاجعه، به مثابه‌ی شر، روح و هستی جامعه را شکنجه می‌کند و می‌آزارد. در زمین‌لرزه‌ی هرات نه فقط مردم جان‌ها، خانه‌ها و سرپناه‌ها و عزیزان خود را از دست داده‌اند؛ بلکه هستی و حیات جامعه‌ی افغانستان به‌طور کل و جامعه‌ی هرات به‌طور خاص، بر اثر تبعات و پی‌آمدهای این زمین‌لرزه دچار عذاب و شکنجه شده‌اند. ویرانی مختص خانه‌ها و ساختمان‌های هرات نیست، روح جمعی هرات نیز ویران گردیده، در زیر هر خشتی که زمین افتاده روحی بر بستر فاجعه غنوده است. لذا جامعه‌ی فاجعه‌زده، در کنار دیگر نیازمندی‌هایش، نیازمند یک پشتوانه‌ی فکری قوی و پیشرو نیز هست تا به یاری آن به‌لحاظ فکری و روحی بر فاجعه غلبه کرده و راه خود را به‌سوی آینده باز کند.

من ابدا در جایگاهی نیستم که برای جامعه خط و راه تعیین کنم، با این‌حال شواهد نشان می‌دهند که راه بیرون‌رفت از هر فاجعه‌ای به نوع خوانشی که جامعه از آن ارائه می‌دهد بستگی دارد. چنانچه بخواهیم خوانش پویا و فعالی به‌دست دهیم، ناگزیر به پرسش‌گری در باب فاجعه هستیم وگرنه در پی‌ریزی طرحی نو ناکام می‌مانیم و در دام فاجعه اسیر می‌شویم. پس پرسش اصلی‌ای که پیش روی ما فاجعه‌زدگان و فاجعه‌زادگان وجود دارد، می‌تواند چنین معنایی داشته باشد: چگونه فاجعه را بخوانیم و چگونه فاجعه را به‌گونه‌ای بخوانیم که راه آینده را روشن کند و در دام آن برای ابد زندانی نشویم؟ و آیا واقعا قادریم که این یا آن فاجعه را با سنت فکری خود توضیح دهیم یا نیازمند روش جدیدی هستیم؟