اسطورهی مشترک تمام فرهنگها کاستن از درد/رنج و افزایش لذت/شادی است. هیچ فرهنگی نیست که سعادت بشر را نوید ندهد. اما ریشهی اختلاف و تضاد فرهنگها در تفسیرهای مختلف و متضاد از درد و لذت و سعادت است که این نوشته وارد بحثش نمیشود. از سوی دیگر، انسان موجود فرهنگی است. به تعبیری، انسان شاید تنها موجودی است که با قصه زندگی میکند. هر قصه پاسخی است به این پرسشهای انسان که من از کجا آمدهام؟ هدف از خلقت من چیست؟ من بعد از مرگ به کجا میروم؟ من در این چند سال حیات چگونه باید زندگی کنم؟ کدام افعال خوب است و کدام افعال بد و بیشمار سؤالهای دیگر. هر قصه در فرهنگ پاسخهای متفاوت و متضاد به این پرسشها میدهد. با وجود تمام اختلافها و تضادها اما اسطورهی سعادت میان تمام قصهها یعنی میان تمام فرهنگها مشترک است. سعادت به معنای کاستن از درد و رنج و افزایش لذت و خوشی است. دلیل اینکه انسان چرا با قصه زندگی میکند این است که معنا مال انسان است و قصه منبعِ معنابخش. بنابراین، انسان موجودی است که معنامند زندگی میکند.
فرهنگ بنا به قاعدهی کاستن درد و افزایش لذت یک طرحی از وضع موجود و وضع مطلوب ترسیم میکند. انسان همواره در پی گذر از وضع موجود به وضع مطلوب است و همین امر، پیشرفت را ممکن کرده است. یوتوپیا و بهشت بهعنوان غایت فرهنگ از همینجا ریشه گرفته است. فرهنگ برای تحقق سعادت بیشتر یا خیر بیشتر و در نهایت برای تحقق یوتوپیا با یک نظام ارزشگذاری عمل میکند. این نظام کارهایی که موجب سعادت بیشتر میشود را ارزش داده و تشویق میکند اما کارهایی را که منجر به درد و رنج بیشتر میشود سرکوب میکند. این نظام ارزشگذاری وفق منطق غریزهی صیانت نفس عمل میکند. از اینرو، روش بهنجار یا مطابق حکم صیانت نفس رسیدن به سعادت این است که انسان کمتر درد و رنج بکشد و بیشتر لذت ببرد و خوش باشد. اما در مواردی عدول از این روش بهصورت خودآزاری به مقصد لذت ظاهر میشود. این نابهنجاری در سطح فردی بهعنوان یک بیماری بهنام مازوخیسم شناخته شده است. مازوخیسم گونهی بیماری روانی است که فرد مبتلا به آن از درد کشیدن و آزار دیدن لذت میبرد. فردی که به این بیماری دچار میشود، مازوخیست است. فرد مازوخیست خلاف صیانت نفس و اسطورهی گذار از وضع موجود به وضع مطلوب عمل میکند، زیرا در گریز از درد و گرایش به لذت دچار اختلال میشود. یعنی بهجای کاستن درد خواستن درد را پیشه میکند و از آن لذت میبرد.
مازوخیسم ممکن است روانی یا فزیولوژیکی باشد. از اینرو، فردی که مبتلا به مازوخیسم روانی است از آزار کلامی مانند سرزنش و نکوهش و تمخسر و توهین و تحقیر لذت میبرد اما فردی که مبتلا به مازوخیسم فزیولوژیکی باشد بیشتر از آزار جسمی، مانند خودزنی و شکنجه لذت میبرد. مسأله این است که چرا مازوخیست از درد کشیدن و آزار دیدن از سوی خود یا دیگری لذت میبرد؟ پاسخ روانپزشکی این است که مازوخیست وقتی درد میکشد، سیستم عصبی وی برای جلوگیری از درد -اندروفین که هرمون سرخوشی و لذت است- ترشح میکند. معمولا فرد مازوخیست تا جایی به خودآزاری ادامه میدهد که لذت میبرد، یعنی نمیگذارد درد کاملا بر لذت غلبه کند. با وجود این، برخی از مازوخیستهای افراطی به خود زخم زده و حتا دست به خودکشی میزنند. این بیماری دقیقا در مقابل سادیسم قرار میگیرد زیرا فرد مبتلا به سادیسم از دیگرآزاری لذت میبرد. ممکن است فردی به هردوی این بیماری یعنی به سادو-مازوخیسم مبتلا شود. سادو-مازوخیست هم از خودآزاری لذت میبرد و هم از دیگرآزاری.
اما اگر خودآزاری به یک رویه عمومی در یک جامعه تبدیل شود، ما با یک مسألهی اجتماعی و فرهنگی سر و کار داریم که نام آن را میتوان مازوخیسم جمعی گذاشت. وقتی بخشی اعظم گفتار روزمرهی اکثر افراد جامعه به شکوه و شکایت از زندگیشان، شغل شان، درآمد شان، خانهیشان، کوچهی کثیف شان، همسر شان، وزن شان، تغذیهیشان، جامعهیشان، سرکهای خراب شان، هوای آلودهیشان و حکومتکنندگانشان و… اختصاص دارد اما هیچکاری برای بهبود این چیزهای نامطلوب نمیکنند و عمدتا پس از سالها باز در همان شغل و درآمد و خانه و کوچهی کثیف و… زندگی میکنند، معنایش این است که در این جامعه یک چرخش فرهنگی صورت گرفته است. در این چرخش فرهنگی آنچه به ظاهر دردمندی به حساب میآید برای افراد جامعه لذتبخش است. فرهنگ در این چرخش تاریخی دچار بیماری شده زیرا نظام ارزشگذاری آن مختل شده است. بیماری فرهنگی یا اختلال نظام ارزشگذاری آن خود را بهصورت نارضایتی منفعلانه نشان میدهد. افرادی که در بستر این فرهنگ زیست میکنند ناراض اند اما دست به عمل فعالانه برای رفع نارضایتی نمیزنند بلکه فقط از ابراز نارضایتی و سرزنش و نکوهش و حتا تحقیر و تمسخر خود لذت میبرد.
از این منظر اگر به افغانستان نگاه اندازیم، این بیماری فرهنگی، یعنی نارضایتی منفعلانه یا مازوخیسم جمعی به وضوح خود را در گفتار روزمرهی مردم کشور نشان میدهد. مردم افغانستان از کوچهی کثیف شکایت میکنند اما کوچههایشان کثیف است. میگویند وطن را دوست داریم اما در فکر فرار از آن است. از هوای آلوده شکایت میکنند اما هوا خصوصا در زمستان کاملا مسموم است. از بینظمی ترافیک شکایت میکنند اما وقتی پشت فرمان موتر نشستند قانون ترافیک را زیر پا میگذارند. از جنگ بیزاری میجویند اما راهحل مشکل کشور را بیشتر در جنگ میبینند. از فساد اداری مینالند اما رشوه میگیرند و رشوه میدهند. دعوا و جنجال را با حکم وجدان و غیرت و آیه و حدیث محکوم میکنند اما دعوای دو نفر را با اشتیاق تماشا میکنند. به این فهرست بسی موارد دیگر را میتوان افزود. نکته این است که این تناقضهای رفتاری بهخاطر مرضی است که فرهنگ ما به آن مبتلا شده است. شهروندان افغانستان با محکوم کردن، بیزاری جستن، تقبیح و سرزنش کردن، جوک گفتن و خندیدن، شکایت کردن و نالیدن روان خود را تخلیه میکنند، یعنی لذت میبرند. اگر اینطور نبود، وضعی که سالها از آن بیزاریم باید خیلی بهتر میشد. بهتر نشدن وضع نامطلوب افغانستان بسته به عاملهای زیاد است که یکی از عمدهترینهای آن همین بیماری فرهنگی است.
ادامه دارد…