Photo: Generated by AI

پیرمرد دست‌فروش و یک عمر خزان

همان‌گونه که بر فراز پل دراز کشیده بود، نگاهش را به آسمان دوخته بود؛ انگار چشم در چشم آسمان شده بود. خستگی‌ یک روز کاری‌ای دراز و دشوار را به ‌راحتی می‌شد در چشمان نگرانش خواند. او مثل صدها پیرمرد کارگر و سالمند خیابانی، یک مرد رنجور و محزونی بود که برای پیداکردن لقمه‌نانی برای خانواده‌اش به خیابان آمده بود. با تحول چشم‌گیری که در ماه آگست ۲۰۲۱ رخ‌داد، برای او و امثال او، انگار آب از آب تکان نخورده است. آن پل همان پل دو سال پیش است. آسمان نیز همان آسمان دو سال پیش و روزها نیز همان روزهای دراز و دشوار قبل از روی‌کارآمدن مجدد طالبان به قدرت است.

دم‌دمای عصر بود و آسمان، آسمانی که پیرمرد کارگر بدان چشم دوخته بود، خالی بود؛ دقیقا مثل آسمان زندگی‌ای ساده‌ی خودش. این سالمند خیابانی در آن‌جا تنها نبود. سالمندان خیابانی، یکی از محروم‌ترین اقشار جامعه‌ی امروز و دیروز افغانستان است.

او نه نگاهی دارد به گذشته‌ی خزانی‌اش، و نه هم امیدی دارد معطوف به آینده‌اش. هرچه بود تقدیر بود و هرچه هست نصیب و قسمت است. برای کاظم همان بود و همین نیز است. با خریطه‌ی بزرگ پلاستیکی، با ده-دوازده اسفنج و سیم ظرف‌شویی، خیابان‌های پل سرخ و پل سوخته را طی ‌می‌کند. در تقلای یک لقمه‌نان، بی‌پول نباید به خانه برگردد. هرچند خودش نه همسری دارد و نه فرزندی، زندگی یعنی نفس‌کشیدن یعنی برای خانواده‌ی خواهرش؛ جایی که سرپناهی برایش شده است.

دیروز

کاظم پنجاه‌و‌چند سال پیش در روستای دورافتاده‌ای در ولایت سرپل به‌دنیا آمد. نوجوان بود که با صدای شلیک گلوله آشنا شد. جنگ‌های خانمان‌سوز او را مثل هزاران ساکن این مرزوبوم آواره ساخت. چند سالی را در ولایت فراه سپری کرد و سپس با خانواده‌ی پدری‌اش به کابل آواره‌ شدند. با آغاز جنگ‌های داخلی و سوختن کابل در آتش اعتقادهای آسمانی و زمینی، به کویته‌ی پاکستان فرار کردند. در آن‌جا در کنار قالین‌بافی، پدرش او را تشویق به ازدواج کرد، هرچند خودش راضی نبود. ازدواج او به ‌ثمر ننشست و خانمش او را ترک کرد.

کابل که آرام شد از کویته دوباره برگشتند. رفتند دوباره به سرپل و شروع کردند به کشاورزی و مال‌داری. ده سال پیش، هنگامی که پدرش از دنیا رفت و برادرانش هم یکی پس از دیگری رفتند پی کارشان، کاظم آمد به کابل و در خانه‌ی خواهر کوچکش ساکن شد. با پول خواهرزاده‌اش یک کراچی دستی تهیه کرد و روزگاری بخورنمیری را تجربه کرد. بعد از چند سال کراچی‌اش را دزدی با خود برد و او را سخت خشمگین ساخت. با سقوط دولت پیشین هر کسی را که می‌شناخت، یا به ایران رفتند یا به پاکستان و کشورهای دیگر. اما او نرفت. نتوانست برود.

امروز کاظم امروز باید به خیابان بیاید. سنگر مبارزه‌ی او با هیولای هفت‌سر فقر، در فضای گاهی شلوغ و گاهی خلوت خیابان است. از پل سرخ تا پل سوخته را آرام‌آرام، در پی لقمه‌نانی قدم بزند. باد سرد خزانی را روی گونه‌های ترک‌برداشته‌اش حس کند. قطره‌های باران خزانی را که یک‌آن شروع می‌کند به بارش، روی دوشش احساس کند و همچنان خیابان‌های خیس شهر را همگام با خواهرزاده‌ی کوچک‌اش راه برود. برای کاظم بحران بیکاری بی‌رحم‌تر از همیشه است. در یک‌ شبانه‌روز فقط یک‌ وعده غذا دارد، یک قرص نان خشک. وقتی گرسنه می‌شود دست‌مال کهنه‌ی دور کمرش را محکم‌تر بسته می‌کند. هفته‌ی سه-چهار عدد اسفنج دست‌شویی شاید به فروش برسد و هزینه‌ی دو قرص را تأمین می‌کند. وقتی به افق تاریک آسمان کابل نگاه می‌کند، ابرهای تیره می‌بیند که فصل سرما را با خود می‌آورد و دردهای مفاصل را به یاد او می‌اندازد.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *