Photo: via Freepik

روایت دیروز و امروز (۱)؛ تک‌درخت بید و خزان زندگی

باد تُندی می‌وزد و تک‌درختِ بید در خود می‌لرزد. و چند برگ زرد از شاخه‌‌اش -از شدت شلاق سرمای خزان- کنده می‌شود و آرام و چرخان به ‌زمین خشک فرو می‌افتد. انگار صدای ناله‌ای از دل تک‌درخت بید نحیف بلند می‌شود و با صدای گریه‌ی سوزناک مادر، نشسته بر گلیم سوگ پسری از دست‌رفته‌اش، همنوا می‌شود. مادر جامه‌ی سیاه عزا از یک‌ سال بدین‌سو به‌ تن دارد؛ از روزگاری که روی آسمان این خانواده را ابرهای تیره پوشانده است. از زمانی که پسرش راهی‌ای مسیر قاچاق به‌سوی ایران شد و مثل برگ افتاده‌ی درخت بید در این حویلی پیکر بی‌جانش را آوردند.

مادر ابوذر در حاشیه‌ی اتاق سرد، زانوانش را بغل کرده و زارزار می‌گیرید. غم و اندوه، از چندین جهت، درِ خسته و دیوارهای دردمند این خانه را می‌گزد. همان‌جا نشسته است درست از لحظه‌ای که درب چوبی‌ای خانه‌ی کاه‌گلی را باز کرد و خمیده‌خمیده آمد و در آغوش سرد اتاق پناه گرفت. گاهی به دروازه‌ی اتاق نگاه می‌کند و گاهی از پنجره‌ به حویلی، به تک‌درخت بید لرزان در باد پاییزی خیره می‌شود. گاهی با خود حرف می‌زند و گاهی با خود می‌گیرید. سرش را بالا و پایین تکان می‌دهد. از دو سال بدین‌سو این‌گونه شده است، از زمانی که ابوذر، پسرش را از دست داده است.

دیروز

ابوذر پسر بزرگ این مادر محزون بود. با ورود به مکتب، اشتیاق رشک‌برانگیزی از خودش به درس و کتاب نشان می‌داد و به امیدی این‌که روزی بتواند وارد دانشگاه پولی‌تخنیک شود، شب تا سحر زیر نور زردرنگ هریکین چشمانش به کتاب و دستانش به قلم بود. ابوذر اما نمی‌دانست روزگار خیلی‌ زود رنگ تیره‌وتارش را به رخ او می‌کشد و با مرگ پدرش آرزوی انجنیر شدن او را هم به زیر خاک می‌برد. در پی آن، بار سنگین سرپرستی‌ای خانواده او را به‌ اجبار از صنف درسی کشیده و به خیابان‌ها پرت می‌کند. پدر ابوذر در شصت‌وچند سالگی در هنگامه‌ی همه‌گیری کرونا بیمار می‌شود و سپس نیروی پاهایش را از دست می‌دهد. یک ماه پس از بازگشت طالبان از دنیا می‌رود. ابوذر از آن‌جایی که در سال‌های اخیر دولت اشرف‌ غنی که شکم فقر تحت راهکارهای اقتصادی‌ای او فربه‌تر می‌شد، شبیه هزاران جوان دیگر تصمیم می‌گیرد بخت کاروبارش را در مهاجرت بیازماید. بنابراین، سر می‌سپارد به‌سوی غرب کشور تا مگر آن‌جا شاید دست‌اش به کاری برسد و کمرش زیر بار مسئولیت سرپرستی نشکند.

دختر بزرگ: ابوذر برادرم را هیچ‌وقت خوشحال ندیدم. نوجوان بود که گرد رنج و اندوه روی شانه‌های لاغرش نشست. پس از مرگ پدر، گاهی کتاب می‌خواند. به شعر علاقه پیدا کرده بود‌. گاهی هم شعر می‌سرود. به‌ قول خودش، «اشعار تلخ» می‌نوشت. پیش از آخرین سفرش به‌سوی ایران تمام دست‌نوشته‌هایش را به آتش کشید‌. وقتی پرسیدمش «چرا آن‌ها را در می‌دهی؟» گفت: «دیگر نمی‌نویسم. دیگر نمی‌خواهم از خودم چیزی بگویم. این‌ها شعر نیست، همه‌اش درد است. و دیگر خسته شده‌ام از دردنویسی.»

امروز

باد سرد خزانی در لای برگ‌های زرد تک‌درخت بید در آفتاب نیمه‌جان بعدازظهر شرشر می‌کند. مادر ابوذر همان‌گونه در حاشیه‌ی اتاق دلتنگ نشسته است و به در نگاه می‌کند. انگار دروازه نیز با او ناله می‌کند. در حال حاضر دو دخترش، ۱۵ و ۱۲ و پسر نُه‌ساله‌اش از او مراقبت می‌کنند. یکی از افراد خیرخواه هرازگاهی مقدار مواد اولیه برای این خانواده تهیه می‌کند. در کل وضع روحی مادر پس از آوردن پیکر بی‌جان ابوذر دچار لرزش می‌شود و قدرت حافظه‌اش را تضعیف می‌کند. دیوارهای اتاق کاه‌گلی هم ضعیف‌شده است و سوراخ‌های موش این‌طرف و آن‌طرف به چشم می‌خورد و هرازگاهی صدای «چیوچیو»ی به‌گوش می‌رسد. بالای اتاق اما هیچ سوراخی برای بخاری زمستانی دیده نمی‌شود. آن‌جا که دخترک خردسال نشسته است، باید موقعیت بخاری باشد و در زمستان پیش‌رو صدای «جِرِق‌جِرِق» سوختن چوب‌ها سکوت سرد این خانه را بشکند. پرسشی که برای کودکان این چهاردیواری حیاتی است، این است: آیا امسال این اتاق با بخاری آشتی خواهد کرد؟