سهراب، ۲۳ ساله و از ولایت هرات است. آرام، حرفشنو و خوشبرخورد. دفعهی دوم است که به ایران آمده. وقتی میپرسم که دفعهی چندم است که در ایران آمده است، با حسرت و افسوس و آه سرد میگوید: «دو بار. و هر دو بار بهصورت قاچاق.» او ادامه میدهد: «دفعهی اول که آمدم ۱۶ سالم بود. دوست داشتم درس بخوانم. اقتصاد خانواده ضعیف بود. با وضعیتی که خانوادهی ما داشت بعید بود که بتوانم درسهایم را ادامه دهم. چیزی که من در سن ۱۶ سالگی میدیدم بچههای همسنوسال من وقتی خانوادهیشان مشکلات اقتصادی داشتند میآمدند ایران تا کار کنند. همه آیندهی بهتر را در همین راه میدیدند. دفعهی اول که آمدم ایران -چون نوجوان بودم- برایم خیلی سخت نبود. در سنوسال من بچههای زیادی بودند که همه کارگری میکردند. برای ما در آن سنوسال که مسئولیت کلان هم نداشتیم، کارگری قابل قبول بود. قبول داشتیم که انگار چنین روزگاری با سرنوشت ما گره خورده است. این تصور را داشتیم که بهجای سختگرفتن وضعیت بهتر است شرایط را قبول کنیم.
هرچند قبول این شرایط برای من و همنسلانم کار سادهای نبود. در کار ساختمانی امکانات و تجهیزات امروز نبود. اکثر مواد ساختمانی با دست و قدرت فیزیکی به طبقات کشیده میشدند. کشیدن کیسهی سیمان و ماسه در چندین طبقه کار هر روز ما بود. برای ما در آن زمان کار چیزی نبود که سخت تمام شود، اما آنچه که سخت تمام میشد آرزوهای دودشدهی من و همسنوسالانم بود. تصور کنید من در سن ۱۶ سالگی کیسهی سیمان را تا طبقهی ششم یک ساختمان بر دوش بکشم و همزمان ببینم که در برابر چشمانم یکی با لوازم آموزشی در دست در حال حرکت به طرف مکتب باشد. این برای من و همنسلانم درد و حسرت کمی نبود. ما میدانستیم که آوارهایم و کسی را نداریم. هیچ پناهگاهی برای خود نمیدیدیم که به حسرتهای ما التیام ببخشد.
دفعهی اول پنج سال در ایران مسافر بودم. سه سال اول کارگر و بعد دو سال دیگرش را نگهبان کارگاه ساختمانی. در نگهبانی با وجودی که منت و زخم زبان زیادی را تحمل میکردم اما نسبت به کارگری بهتر بود. بعد از پنج سال سختی و مشقت، با اصرار خانواده برگشتم هرات؛ با پول کمی که کار کرده بودم. هرچند در طول سال بخش زیادی از درآمد خود را به پدرم میفرستادم.
رسیدن من به خانه همزمان بود با گپوگفت نامزادی و عروسی. برای یک جوان تازهبرگشته از سفر و پشت سرگذاشتن سختیها و دردسرها چه خبری بهتر از این موضوع میتوانست باشد. چند روز نگذشت که برنامهی نامزادی سروسامان گرفت. در زمان معینه خوشی برگزار شد. سه ماه بعد از نامزدی پدرم اصرار کرد که عروس را باید بیاوریم. با حساب و کتاب کلیای که انجام دادیم، نزدیک به دو لگ افغانی باید قرض میکردیم تا جشن عروسی برگزار میشد. پدرم گفت این مقدار را راحت میتوانیم قرض کنیم. بعد از عروسی انشاءالله قرضشان را برمیگردانیم. اینجا بود که نگرانی در دلم جا خوش کرد. چهکسی جز من مسئول پرداخت قرضه خواهد بود.
به هر حال، عروسی برگزار شد. مصارف بیشتر از چیزی شد که ما پیشبینی کرده بودیم، همان قسم قرضداری ما. حالا برای اینکه نزد رقبا کمنیاییم، هرطور میشد باید سرمان را بلند میگرفتیم. تا دو هفته بعد از عروسی همه چیز خوب پیش رفت، اما بعد از آن، روزی یکی از قرضداران با پیشانی ترش و لحن تند، قرضاش را خواست. هرچند طبق قرار اول حداقل شش ماه برای برگرداندن قرض وقت در نظر گرفته شده بود. هرچه اصرار کردیم که تا شش ماه را صبر کند و حتما پولشان را آماده میکنیم، قبول نکرد. با منت و اکراه یک ماه مهلت برای پرداخت تعیین کرد.
همین بود که یکی-دو روز دیگر تصمیم گرفتم برگردم ایران. کار کنم و قرض عروسی خود را بپردازم. از راه قاچاق آمدم و اکنون دو سال است که اینجایم. در کارگاه ساختمانی همان صاحب کار قدیمیام نگهبانم. هرچند وقتی برگشتم به سختی قبول کرد که نگهبانیاش را به من بدهد. فعلا تنها نگهبان نیستم، در کنار آن روزانه باید هشت ساعت کار کنم. مزدی که میدهد، تنها به نگهبانی تعلق دارد؛ همان ماه هشت میلیون تومان. با این وجود صاحب کار باز هم از کارم راضی نیست. کمتر روزی است که سر و صدایی راه نیندازد. تا حال چندین دفعه تهدید به اخراج از کارگاه شدم؛ تهدید به اخراج بدون پرداخت حقوق. یک بار پیش چشم چندین هموطنم با تحقیر و توهین فریاد سر داد که لوازم و لباسم را میاندازد بیرون.»
وقتی میپرسم که دلتنگ خانه و خانمت نمیشوی؟ میبینم اشک در چشمانش حلقه میزند و نفسش را با آه سرد بیرون میدهد و میگوید: «چطور دلتنگ نمیشوم. ما هم آخر انسانیم. چهکار کنم؟ چارهای ما چیست؟ ما غیر از کارگری و جانکندن راهی دیگری نداریم. خانه و خانمم را سپردم به خدا. دیگر ما کسی را نداریم. درآمد پایین است. هرچه کار کنیم چیزی درست نمیشود. در ضمن اگر خانه هم بروم، چون پاسپورت ندارم، پس دوباره آمدن برایم دشوار است. آمدن از راه قاچاق روبهروشدن با مرگ است. فعلا تمام خستگیها و زحماتی که متحمل میشوم به این امید است که روزی قرضداریهایم را تمام کنم و برگردم خانه نزد خانمم. وقتی قرضدار نباشی و کسی مزاحم زندگیات نباشد، میتوانی در کانون گرم خانواده با نان خشک هم به خوشی و آرامی زندگی را سپری کنی.»
آرزو میکنم کاش این روزها زودتر بیاید. کاش این سختیها و مشقتهای کارگری و آوارگی پایانی داشته باشد.
ادامه دارد…