Photo:via Freepik

سختی‌های بی‌پایان مهاجران در ایران (۷)

احسان امید

تعداد زیادی از آشنایان و مهاجران افغانستانی در یک شرکت نسبتا بزرگ ساختمانی کار می‌کردیم. کارگر هم زیاد بود، افغانستانی و ایرانی که جمعا به سی-چهل نفر می‌رسید. بیشتر ایرانی‌ها هم کسانی بودند که برای کار از اطراف به تهران آمده بودند. محل بودوباش شبانه‌روزی تعدادی از آنان نیز مثل ما افغانستانی‌ها در محل کار و کارگاه ساختمانی بود. آنان با مهاجران برخورد مناسب نداشتند. مهاجران را رقیب شغل شان تلقی می‌کردند و عاملی می‌دانستند که کار و زندگی را از آنان گرفته‌اند. روزی نبود که به بهانه‌های مختلف به بچه‌ها گیر ندهند و سر و صدا راه نیندازند. ما به حرف‌های رکیک و بد و بی‌راه و گیردادن‌های بی‌مورد آنان هیچ اعتنایی نداشتیم، مصروف کار خود بودیم.

یکی از روزها که همه کار را تعطیل کردیم، نزدیک غروب بود و آسمان را ابر تیره و تاریک پوشانده بود. احتمال باریدن برف و باران هر لحظه وجود داشت. البته که برخی مناطق این‌جا (تهران) به ندرت برف می‌بارد، آن‌هم در صورتی که هوا خیلی سرد شود. آن غروب هم روز سردی بود. وقتی سردی و سیاهی شب بیشتر شد، همه به اتاق رسیده بودیم؛ اتاق نمناک که از سرناچاری ۱۲ نفر در آن‌جا زندگی می‌کردیم. همه دور هم جلو چراغ علاءالدین جمع و نشسته بودیم. یکی از کارگران که وظیفه‌ی شستن ظرف را عهده‌دار بود، با اکراه رفت تا ظرف‌ها را بشوید. با وجودی که سن‌وسال همه‌ی ما کم بود اما او کوچک‌تر از همه‌ی ما بود. بعد از رفتن، طولی نکشید که با صورت سرخ‌شده و ظرف‌های نیم‌شسته به اتاق برگشت. همه از سر شوخی و شیطنت خندیدیم که حتما از خاطر سرما فرار کرده، اما بغض گلویش شکست و شروع کرد به گریه کردن. پرسیدیم: «چه شده؟ چرا گریه می‌کنی؟» گفت: «باقری من را کتک زد و ظرف‌هایم را دور انداخت.» باقری یک جوشکار درشت‌هیکل ایرانی بود. همیشه زور می‌گفت و بیشتر اوقات به اکثر افغانستانی‌ها حرف‌های زشت و بد و بی‌راه تحویل می‌داد. کسی هم جرأت حرف زدن در مقابل او را نداشت.

ازش پرسیدیم: «باقری چرا تو را زد؟» گفت: «باقری می‌گوید هر موقع من لب شیر آب بیایم، شما کنار بروید که نوبت من است. من هم تا خواستم ظرف‌هایم را طرف دیگر جمع کنم، او عصبانی شد و مرا کتک زد.» همگی سکوت کردیم. همه باقری را می‌شناختند و جرأت جر و بحث با او را هیچ‌کسی نداشت. دلداری‌اش دادیم و گفتیم نگران نباشد و از اين به بعد، وظیفه‌ی ظرف‌شویی را کسی دیگر انجام خواهد داد. در همین لحظه بود که باقری با چشم‌های سرخ و به‌شدت عصبانی همراه با سه نفر دیگر به پشت در آمدند. با خشم و قهر فریاد زد:

افغانی‌های… کارتان به‌جایی رسیده که کتری (چای‌جوش) مرا با لگد می‌زنید.

کدام کتری آقای باقری؟ چه اتفاقی افتاده؟

باقری بدون گپ‌وگفت وارد اتاق شد و به طرف من حمله کرد. با یک دست‌اش دستم را محکم گرفت و دست دیگرش را بلند کرد که بزند، مانعش شدم. چند نفر دیگر هم با خود آورده بود، گویا منتظر حرکتی بودند. همه با هم به طرف من هجوم آوردند. اتاق شلوغ شد و مهاجران هم دست به‌کار شده بودند. نمی‌دانیم چطور شد اما یک زمان دیدم که باقری غرق در خون، روی زمین افتاده است. همه‌ی کارگران شرکت به اتاق هجوم آورده بودند. تمام کسانی که در کارگاه بود از موضوع با خبر شدند. در این بین یکی از مهاجران هم زخمی شده بود. بعد از گذشت مدتی دیدیم که باقری از روی زمین بلند شد و رفت. دست و صورتش را شست و فکر کردیم مشکل ختم شده است. همه به اتاق جمع شدیم. ترسیده بودیم و از اتفاق پیش آمده نگران. دیگ آب‌گوشت (شوربا) همه روی فرش ریخته بود.

یک ربع نگذشته بود که ناگهان دروازه باز شد و مأمور نیروی انتظامی پا به داخل اتاق گذاشت. همه را صف کردند. سربازی به دستور مافوق با باتوم به زدن همه‌ی ما شروع کرد. باتوم به هر شخصی که اثابت می‌کرد، نقش زمین می‌شد. نوبت من که رسید، باتون به صورتم برخورد کرد، پیش چشمم سیاه شد و خون از بینی‌ام فواره می‌زد. بعد از یک کتک‌کاری مفصل، همه را دست‌بند زد و به کلانتری بردند. حتا فرصت ندادند تا لباس مناسب و گرم بر تن کنیم. حین ورود به کلانتری نیز با سیلی و باتوم پذیرایی شدیم. باقری هم آن‌جا بود، با دماغ پانسمان‌شده. از این‌که ما را در حقارت و مظلومیت دید خوشحال به نظر می‌رسید.

سربازی آمد و همه ما را به بازداشتگاه انتقال داد. بازداشتگاه بسیار سرد بود و حال همه‌ی ما هم بد. با رفتن سرباز فضای بازداشتگاه ساکت شد. کسی حرف نمی‌زد و من به این فکر می‌کردم که در کنار تمام مشکلاتی که ما در کار و زندگی در این‌جا دیدیم، شنیدیم و چشیدیم، کاش این اتفاق رخ نمی‌داد. هر کسی در افکار مغشوش خود فرو رفته بودیم. شخصا چندبار این فکر را که سردی و شکنجه در بازداشتگاه بدن سالم انسان را چگونه می‌تواند عمدا مجروح و ناسالم کند، از ذهن گذراندم و بارها خود را خونین و ناتوان به نظر آوردم. تمام شنیده‌هایم را در مورد این‌جا، روی خود پیاده می‌کردم؛ اما در عین حال تصوراتم را باور نمی‌کردم و جدی نمی‌گرفتم.

شب را در بازداشتگاه سپری کردیم. فردا ما را همگام با طلوع آفتاب از بازداشتگاه بیرون کردند و به صف ایستادیم. اظهارات شروع شد و از تک‌تک ما سؤال می‌کردند. همه‌ی ما قریب به اتفاق چیزی را که شب گذشته دیده بودیم، گفتیم. آن‌که در رأس کلانتری (سرکلانتر) قرار داشت، آدم با منطق و شریف به نظر می‌رسید. رفتارش خوب بود و تا جایی ما را دلجوی ‌می‌کرد. در همین موقع بود که مهندس عمومی کارگاه سر رسید. یک نگاه به ما کرد و رفت داخل اتاق سرکلانتر. نمی‌دانم چه گفت و نگفت اما سرباز آمد و دست‌بندهای ما را باز کرد و ما رها شدیم. قرار شد پرونده‌ی نزاع شب قبل را وکیل پروژه پيش ببرد و هر موقع که لازم شد ما به دادسرا بیاییم.

مهندس عمومی دو موتر کرایه کرد و ما را به کارگاه و سرکار برگرداند. ما ۱۲ نفر جزء بهترین پرسنل‌های شاغل این کارگاه بودیم. داخل کارگاه و به اتاق خود آمدیم. بزرگ ما که پیمانکار بود به دفتر کارگاه فراخوانده شد و بعد از چند ساعتی با خوشحالی برگشت. قرار شد تاوان شکستن بینی باقری از بودجه‌ی مالی شرکت پرداخت شود و رضایت باقری را نیز گرفته بودند. متعاقبا باقری با ۲۲ نفر پرسنلش از پروژه اخراج شدند؛ چون مهندسان به این نتیجه رسیده بودند که باقری آدم شرور، خودخواه و بد اخلاق است.

وقتی شرکت باقری و افرادش را از کارگاه اخراج کرد، او ما را تهدید به مرگ نموده بود. بعد از آن برای یک ماه هیچ یک از ما دوازده نفر حق خروج از کارگاه را نداشتیم. این دستور را صاحب‌کار و مسئول شرکت داده بود. تمام وسایل ضروری و مواد خوراکی توسط نگهبان شرکت آورده می‌شد. آن یک ماه برای همه سخت گذشت، با حسِ نفرت‌انگیز و تعفن‌زایی که از باقری و افرادش داشتیم.

ادامه دارد…