روایت دیروز و امروز؛ زندگی یعنی سرگردانی در خیابان‌ها

پس از سرفه‌های ممتد، تُخ‌تُخ… تخ‌تخ‌تخ… در سایه‌ی سرد دیوار در حاشیه‌‌ی یکی از خیابان‌های پُررفت‌و‌آمد در غرب کابل، می‌ایستد و دمی نفس تازه می‌کند. سرفه‌های جگرخراشش را ناشی از خیابان‌گردی‌های همه‌روزه‌ می‌داند. خیابان در خیابان، همگام با ثانیه‌های روز باید این‌جا و آن‌جا برود تا مگر خریداری پیدا شود و از او کالای دست‌داشته‌اش را بخرد. و آن مشتری هم باید پسر یا مرد باشد، زیرا کالاهایی که او برای فروش تهیه می‌کند، مردانه است. او یک «ایزاربندفروش» است و در این مطلب به پای درددل‌های او نشسته‌ایم.

خودش را با اسم مستعار «کربلایی» معرفی می‌کند و بنابر محدودیت‌های حاکم بر روابط اجتماعی و بافت فرهنگی، از گفتن اصالت‌اش که از چه ولایتی هست، خودداری می‌کند. مهم –به‌گفته‌ی خودش- حرف‌هایش و درددل‌هایش است که قصه می‌کند و روایت می‌شود. این پیرمرد سالمند که به قول خودش بیش از ۶۵ سال سن دارد، برای هفت عضو خانواده‌اش باید هر روز -از «ملاآذان» اول روز تا «ملاآذان» پایان روز- به خیابان‌ها آمده و «غریبی» کند. او رنج‌های زندگی‌اش را از گذشته شروع کرده و تا امروز روایت می‌کند.

دیروز

در اوایل دهه‌ی هشتاد میلادی، در سال‌هایی که ببرک کارمل به قدرت رسید و آتش جنگ از هر جناح شعله‌ور می‌شد، کربلایی با پدر و مادر و خواهران و برادرانش سر به مهاجرت سپردند و به کشور جمهوری اسلامی ایران رفتند. در حدود دودهه از عمرش را -سال‌هایی که جوان بود و آرزوها داشت- در آن‌جا سپری کرد. طاقت‌فرساترین کارهای روزمزد برای افغانستانی‌های چون او قابل دسترس بود. به‌گفته‌ی خودش، آن‌ سال‌های جوانی را همه با تیره‌روزی سپری کرد. در ساختمان‌ها کارگری می‌کرد. در خانه‌های ایرانی‌ها شاگردی‌ای رنگمال را می‌کرد. و همین‌طور آن سال‌ها با رنج‌های مهاجرت با انواع توهین و تحقیر گذشت.

بعد از حملات تروریستی یازده سپتامبر و روی‌کارآمدن نظام جدید، کربلایی با خوشحالی همراه با خانواده‌‌اش به کابل برگشتند. در حاشیه‌ای در غرب کابل ساکن شدند و او شروع کرد به کسب‌وکار سیمیان‌پزی. چیزی درخور توقع او دست‌گیرش نشد. بعدها به‌دنبال کارهای ساده‌تری بود، از جمله ترکاری‌فروشی و خوراکه‌فروشی. ولی بازهم برخلاف انتظار او از زندگی، کارهای طاقت‌فرسای چون کراچی‌داری در چوب‌فروشی برای او پیش می‌آمد. و او با طلوع و غروب هر روز امیدش را برای زندگی‌ای آسوده از دست می‌داد.

امروز

کربلایی امروز، با تمام فراز و فرودهای زندگی، با تمام تجربه‌های زیسته‌اش، هنوز هم دست‌اش از هر لحاظ تهی است. می‌گوید او در این مورد -خیابان در خیابان در پی لقمه‌نانی- تنها نیست و از این جهت، همدرد‌های زیادی را همه‌روزه شاهد است. در کنار «ایزاربند»های سفید و محکم، که سی-چهل عددش را روی دوش‌اش می‌آویزد و خمیده‌خمیده، مورچه‌وار گام برمی‌دارد، شش-هفت جوره جوراب‌های مردانه هم به‌دست دارد. هر جوره جوراب ۱۸ افغانی برایش تمام می‌شود و ۳۰ افغانی به فروش می‌رساند. ایزاربندها را هر عدد ۱۵ افغانی تهیه کرده و ۲۰ افغانی یا ۳۰ افغانی به ‌فروش می‌رساند. هیچ که نشد حداقل روزانه پول نان خشک را تهیه می‌تواند. خلاصه این‌که به‌گفته‌ی خودش، زندگی یعنی سرگردانی در خیابان‌ها و سرفه‌های ممتد و جگرخراش. مادرش بیمار است. هشتادواندی سال دارد. هزینه‌ی داروهایش را ندارد. سرپرستی خواهر بیوه و فرزندان یتیمش هم به عهده‌ی او است. اگر کراچی‌ای دست‌وپا کند و به ترکاری‌فروشی یا چیزی دیگر اقدام نماید، مسأله‌ی مالیه هراس به جان او می‌اندازد و از این تصمیم او را منصرف می‌سازد.

کربلایی می‌گوید که نهادهای امدادرسان بین‌المللی به نیازمندان پایتخت هم رسیدگی کند. زیرا به‌باور او، حکومت طالبان توجه خاصی به طبقه‌ی کارگر ندارد. در وضعیت بحرانی کنونی ناامنی‌ غذایی همه‌روزه سایه‌‌اش را گستره‌تر می‌سازد. حقیقتی که طالبان آن‌ را به ‌راحتی انکار می‌کنند.