Photo: Generated with AI

روایت دیروز و امروز؛ آرزوهایی که در خزان تحولات خشکیدند

آن‌روزها زندگی‌اش، به هر شکلی که بود نفس می‌کشید و امیدش، به هر پیمانه‌ای که بود در سرزمین دلش جوانه‌ می‌زد. تازه به درس و دانشگاه علاقه‌مند شده‌ بود. هرچند یک کارگر زن ساده بود، اما آرزوهای خورشیدی در جهان خصوصی‌اش همه‌روزه در درخشش بود. با سقوط شهر آ‌ن‌روز، و با روی‌کارآمدن دوباره‌ی طالبان به قدرت، او رفته‌رفته دیدش را به رنگ‌های رنگین‌کمانی‌ای زندگی از دست‌ داد. مردی که قرار بود هم‌سفر آینده‌اش بشود راهی‌ای سفری بی‌برگشت شد. دخترانش پیش از آن‌که شیرینی‌ای مهر پدری را بچشند، تلخی‌ای آن‌را در کام جان‌شان احساس کردند. و این رنج و اندوه او را هر لحظه، همانند خوره از درون می‌خورد.

دیروز

از صفاکاری شروع کردم. هفت‌ سال پیش بود؛ زمانی که شوهرم در جنگ‌ها زخمی‌ شد و در پی آن به «شهادت» رسید. من ماندم و دو دخترک شیرخوارم. مناسبات من و خانواده‌ی شوهرم با گذشت هر روز بحرانی‌تر می‌شد، تا این‌که در نهایت مرا از خانه بیرون پرت‌ کردند. یکی از «خواهرخوانده»های دوره‌ی مکتب‌ام در حق من لطف بزرگی کرد و مرا سرپناهی داد. چند ماه بعد، در یکی از عینک‌فروشی‌های شهر کابل با وساطت یکی از دوستان خیرخواه مشغول کار شدم. بعدها مسئولیت آشپزی را هم به من سپردند. معاشم را هم دو برابر کردند و با آن می‌توانستم تمام مصارف خود و دخترک‌هایم را تأمین کنم.

تازه در آغوش درس‌های دانشگاه گرم می‌آمدم که یک‌آن همه‌چیز دگرگون شد. چند ماه پیش از آن، با همکاری یکی از آشنایان شروع‌ کردم به دانشگاه رفتن و جدی درس خواندن. با مشوره‌ی دوستان و استادان در نهایت رشته‌ی قابلگی را برگزیدم. سمستر اول بخیر و خوبی گذشت و بذرهای آینده‌ی درخشان و آرزوهای رنگین‌کمانی بیشتر از پیش در وجودم جوانه می‌زد. در امتحانات پایان سمستر قرار داشتیم که دولت پیشین سقوط‌ کرد. طالبان -گروهی که مادرم را از درس محروم کرده بودند- فرمان‌ صادر کردند که نسل ما نیز دیگر اجازه‌ی رفتن به دانشگاه را ندارد. تا یک‌ سال پیش در عینک‌فروشی مشغول کار بودم، صاحب دکان به قصد خارج‌ رفتن همه‌ی وسایل دکان را به حراج گذاشت و خودش هم رفت. در بحبوحه‌ی همان تحولات با یکی از دوستان، نزدیک بود ازدواج دوباره کنم، او هم به سفری بی‌برگشت رفت. پرسشی که در ذهنم همواره پیدا و پنهان می‌شود این است که با چه عینکی به آسمان امروز زندگی‌ام می‌توانم نگاه‌ کنم؟

آرزوهای قدونیم‌قد

دختر بزرگ: اول باید مکتب بروم. خوب درس بخوانم و اول‌نمره باشم. دوره‌های ابتدائیه و متوسطه و لیسه را یکی پس از دیگری با موفقیت سپری‌ کنم. مادر می‌گوید باید اول‌نمره از صنف دوازدهم فارغ‌ شوم. بعد می‌خواهم در کانکور شرکت‌ کنم. خیلی دوست دارم یک داکتر لایق شوم و به مردم خدمت‌ کنم. فعلا صنف سوم هستم. اگر بتوانم سه‌ سال بعد صنف هفتم را هم بخوانم، حتما می‌توانم داکتر لایق هم شوم.

دختر کوچک: من هم می‌خواهم مثل مادرم و خواهر بزرگم درس بخوانم و داکتر شوم. مادر می‌گوید سال بعد که شش‌ساله شدم، مرا به مکتب می‌برد. می‌خواهم کارتونی سیل کنم، اما مادر تلویزیون را فروخت. و من گریه کردم.

امروز

امروز تو هستی و تنهایی‌هایت. تازه لذت یک زندگی‌ای رنگین را می‌چشیدی که دیگر مزه‌ای شیرین آن‌را، شوری‌ای اشک‌هایت گرفته است. شب تا سحر، تو هستی و بوم نگاهانت. و با خود مدام به این ذکر می‌اندیشی: هنگامی که ابرهای تیره‌ی نومیدی -آن‌هم در حاکمیت محض پاییز- آسمان را پوشانده است و خورشید را از دسترس آفتاب‌پرستان ستانده است، با عینک آفتابی نمی‌توانی به آسمان ابری نگاه‌ کنی. تو باید فقط صبر کنی. فقط صبر کن. صبر کن! فصل‌ها می‌آیند و می‌روند.