Photo: via Social Media

سختی‌های بی‌پایان مهاجران در ایران (۹)

احسان امید

پنج سال شد که در کارخانه‌ی سنگبری در محمودآباد اصفهان کار کردم. هرچند محیط کار نمناک بود و سر و صدای دستگاه خسته‌کن؛ اما چاره‌ای جز آن نداشتم. از کار و رفتار صاحب‌کار هم راضی بودم. روزانه بین نُه تا ده ساعت کار می‌کردم و در تابستان‌‎ها ساعت کار افزایش هم پیدا می‌کرد.

درست بعد از حمله‌ی ظهر پنج‌شنبه هفته‌ی دوم ماه میزان امسال به خانه‌ی مهاجران افغانستانی در اقبالیه قزوین بود که شرایط برای گشت‌وگذار مهاجران سخت شد. شایعه شده بود که این حمله‌ها ادامه دارند و همین خبرها بین مهاجران افغانستانی نیز دهان‌به‌دهان می‌چرخید. بعد از آن برخی از ترس پنهان شدند و گروهی هم از سر زمین کشاورزی به خانواده و اقوام خود پناه بردند. برای آدم‌های مثل من که نه فامیلی آن‌جا داشتم و نه چاره‌ای جز ماندن سر کار، در کارخانه‌ی سنگبری ماندم.

بعد از آن اتفاق، اقدام نیروی انتظامی برای دستگیری و بردن مهاجران به اردوگاه در سطح شهر افزایش پیدا کرد و از طرف شب هم به کارخانه‌ها می‌آمدند و مهاجران را با ضرب‌وشتم زیاد دستگیر می‌کردند و به اردوگاه می‌بردند. مردم محل هم از وضعیتی که شکل گرفته بود، راضی به نظر می‌رسیدند و خیلی موارد آنان بودند که محل بودوباش ما را به نیروهای انتظامی گزارش می‌دادند. صاحب‌کار که آدم شریفی بود و از طرفی نمی‌خواست کارخانه‌اش تعطیل شود، به ما گفته بود که من موضوع را از طرف روز حل کردم و نیروی انتظامی مزاحم کار شما نمی‌شود و فقط از طرف شب باید خودتان متوجه خود باشید. نظر او هم این بود که بهتر است تا وضعیت آرام نشده، شبانه اتاق را ترک کنیم.

ما برای دو هفته‌ی دیگر روزها از ساعت هشت صبح الی پنج عصر کار می‌کردیم و یکی دو ساعت دیگر باید از اتاق بیرون می‌زدیم و به دشت پناه می‌بردیم. روزها هم از ترس دستگیری نیروی انتظامی خیلی خیال مان راحت نبود و همین‌طور لحظه‌ها و ساعات کاری ما با ترس و نگرانی از حضور نیروی انتظامی می‌گذشت.

همین سه‌شنبه‌ی دو هفته قبل بود که دو نفر یکدفعه‌ی و بدون این‌که ما در جریان باشیم، وارد کارخانه شدند. ما هشت نفر آن‌جا کار می‌کردیم. همگی فکر کردیم نیروی انتظامی در لباس شخصی آمده‌اند و در دام افتاده‌ایم. صاحب‌کار هم آن روز هنوز به کارخانه نیامده بود و از آمدن مشتری هم به کسی خبر نداده بود. آن دو فرد وقتی بدون سلام و خسته نباشی، با تکبر و خودخواهی به تماشای سنگ‌های بریده و آماده که دورتر از ما بود رفتند، کمی آرام شدیم؛ اما هنوز هم اطمینان نداشتیم که گریبان ما را خواهند گرفت یا نه؟ درحالی‌که مصروف کار خود بودیم، از دور با ترس و نگرانی، نیمه‌چشمی به آنان نظر داشتیم. وقتی صدای صاحب‌کار را شنیدیم که پرسید: «دو نفر آمده‌اند؟» خیال مان راحت شد که آنان مشتری هستند نه نیروی انتظامی در لباس شخصی.

در این مدت مسأله‌ی ما تنها بیرون آمدن و تاب‌آوردن از کار دشوار و سخت روزانه و بیم و امید از گرفتاری و مصون ماندن از دستگیری نبود، بلکه مشکل بزرگ‌تر شب بود که باید اتاق را ترک می‌کردیم. قبلا وقتی کار تعطیل می‌شد حداقل وجود خسته‌ی‌مان انتظار استراحت را داشت؛ اما حالا طی دو هفته بود که استراحت و خواب از ما گرفته شده بود. تعدادی از کارگران از فرط خستگی در همین فاصله‌ سه‌ساعته‌ی بین تعطیل کار و ترک اتاق اندکی می‌خوابیدند. معمولا ساعت نُه شب با عجله غذا می‌خوردیم و همزمان راجع به مسیر رفتن به دشت و این‌که در کدام موقعیت پناه ببریم با هم مشوره می‌نمودیم. از هیچ‌کسی بین ما به بودن دسته‌جمعی در یک موقعیت رأی مثبت نمی‌دادند. نتیجه‌گیری همه بر این بود که دو-سه نفری در چندین موقعیت به‌صورت پراکنده پخش شویم، در گوشه‌ای لم دهیم و اگر سردی هوا امان داد، لحظه‌ای بخوابیم.

هر شب همه به امید برگشتن دوباره از اتاق خارج می‌شدیم و در آن را می‌بستیم. حتا بعضی وقت‌ها فرصت نمی‌شد چای آماده شده را نوش جان کنیم. هر کدام ما پتوهای سبک خود را بر می‌داشتیم و صدای موبایل را هم ساکت می‌کردیم. قبلا هماهنگ کرده‌ بودیم که هرگاه قصد زنگ زدن به‌جایی یا به یک‌دیگر را کردیم، متوجه باشیم جلو روشنایی صفحه‌ی موبایل را بگیریم تا از دور توجه کسی را جلب نکند. از هم جدا می‌شدیم و از مسیر پس‌کوچه‌ای به دشت می‌رسیدیم. دشت سرد و بی‌روح که فقط تاریکی و سکوت را با خود داشت؛ دشت نفرین‌شده که سال‌ها است هیچ علف و سبزه‌ای در آن‌ فرصت رشد را نداشته است.

شب اول که بیرون آمدیم، با رفیق خود یک موقعیت کندگی (فرورفتگی) را برای ماندن انتخاب کردیم. فکر کردیم اگر کسی دنبال ما بیاید و از دور چراغی هم بیندازد، ما را نخواهند دید. پتو را دور خود پیچاندیم و شب را آن‌جا ماندیم. هوا سرد بود و خواب از چشم هردوی ما فراری. سردی هوا سبب می‌شد ده-پانزده دقیقه بیشتر در یک وضعیت باقی نمانیم. اکثر وقت‌ها بدن مان از شدت سرما می‌لرزید و بین حرفی که با همدیگر می‌زدیم وقفه می‌انداخت. کل حرف‌های ما از سر دلتنگی بود و به بیچارگی‌ای که گرفتار آن شده بودیم می‌پرداختیم. تا آن‌جایی که حافظه یاری می‌کرد از دوران کودکی خود قصه می‌کردیم. از سنین نوجوانی و جوانی. به خاطراتی که دلنشین بود و شیرین، می‌خندیدیم و در برابر خاطرات تلخ ساکت می‌ماندیم. این‌که چگونه در جغرافیای ترور و وحشت تمام آرزوها و رویای ما به فنا رفت، حسرت می‌خوردیم و هیچ روزنه‌ای برای پایان این وضعیت به ذهن مان نمی‌رسید. قصه‌ی ما پایانی نداشت. یک وقت متوجه می‌شدیم که ساعت به صبح نزدیک شده است. آرام و از مسیری به ظاهر بی‌خطر به اتاق برمی‌گشتیم.

نزدیک دو هفته‌ی دیگر وضعیت ما به همین شکل بود، با این تفاوت که در شب‌های بعد عادت کردیم که با سردی و تاریکی و دلتنگی کنار بیاییم. ساعاتی بیدار می‌ماندیم و اگر سردی اجازه‌ی خواب نمی‌داد، قصه می‌کردیم. فراغت از کار روزانه، شروع یک چالش دشوار برای پشت سر گذاشتن شب، پایان شب تاریک و برگشتن به اتاق و یک ساعت بعد قرار گرفتن دوباره در کنار دستگاه سنگبری؛ این شده بود برنامه‌ی دو هفته‌ای ما. بدون امید به بهبود وضعیت در طول روز هم باید با خواب و خستگی می‌جنگیدیم و در حال اضطراب و همیشه آماده‌باش می‌بودیم. امنیت جانی و مالی در کارمان نبود. نه آینده‌ای، نه درآمد خوبی و نه تضمینی.

شب‌های اول که به دشت می‌رفتیم نهایت دشوار و وحشتناک بود. همراه با حس غریبانه‌ای که برای انسان افغانستانی قابل تصور است. من دوبار قاچاق آمدم و هر بار نه از روی انتخاب و علاقه، بلکه از ناچاری و بی‌روزگاری. در بدلش وقتی این‌جا کار می‌کردم و برای خانواده‌ام پول می‌فرستادم، احساس رضایت و آرامش داشتم. سختی‌های کار و محیط نامساعد هم برایم قابل تحمل بود اما در دو-سه شب اول که در دشت رفتیم، واقعا برایم سنگین و جانسوز بود. روزها هم نه کارکردن را می‌فهمیدم و نه زنده بودن را. گیج و خسته بودم و انرژی کارکردن برایم وجود نداشت؛ تاهنوز تأثیر آن فشار و سختی از بین نرفته است.

این‌جا بود که فهمیدم تاب‌آوردن در چنین شرایط کاری نیست که من از عهده‌ی آن برآیم. همین شد که کارخانه را ترک کردم و تهران آمدم. فعلا در شمس‌آباد هستم و در یک کارخانه‌ی سنگبری کار می‌کنم. برایم کارکردن سختی ندارد. نگرانی من از برگشتن به افغانستان است. من باید تلاش کنم که از این‌جا رد مرز نشوم. افغانستان کار و بار نیست. زندگی فامیلم به‌خاطر کاری که من این‌جا دارم می‌چرخد. زندگی ما کارکردن شده است. پس برای من مهم نیست که در سختی باشم یا در راحتی. شاید خانواده برای هر کسی مهم باشد، برای من اما از همه چیز با ارزش‌تر است. آنان از من نان می‌خواهند و من مسئولم آن را پیدا کنم. نان حلال، هرچند به سختی.

ادامه دارد…