Photo: via Freepik

چگونه درخت شویم؟

جستاری درباره‌ی میل به دیگری بودن

عبدالکریم ارزگانی

انسان در دو جهان زندگی می‌کند و هستنده‌ی دو دنیای متفاوت است. این دو جهان هرچند که از همدیگر متمایز و متفاوت اند، همواره در درون هم تداخل می‌کنند و باعث شکل‌گیری و رشد و گسترش یک‌دیگر می‌شوند. انسان با این‌که در دو جهان می‌زید، زیستن او به‌طور همزمان در هر دو جهان به‌وقوع می‌پیوندد. چون هر جهان‌های انسان به شکل کاملا جدایی‌ناپذیر درهم‌آمیخته و تنیده‌شده‌اند. انسان قادر است همزمان در هر دو جهان متفاوت به‌سر ببرد، به کلمات دقیق‌تر، مقدر شده که آدمی در زمانی واحد در این دو جهان متفاوت بزید. چون خروج از یکی از آن‌ها مساوی با خروج از دیگری است. جهان نخست، کائنات است. جهان فزیکی‌ای که شامل زمین، طبیعت، موجودها و انسان‌های دیگر می‌شود و هستی انسان مانند وجودِ همه‌ی هستنده‌ها و موجودهای دیگر در آن به‌وقوع پیوسته و واقعیت می‌یابد. این جهان بر مبنای قوانین آهنینی قوام یافته که تعیین‌کننده‌ی مرزهای انسانی است و در حقیقت به وجود انسان محدودیت می‌بخشد. جهان دوم، درون انسان است؛ جهانی بدون شکل و پیچیده که در واقع نوعی ناجهان و نامکان است. جهانی که انسان در درون خود به آن دسترسی پیدا می‌کند بدون شکل، پیچیده  و دارای خواص غیرفیزیکی است. کائنات و درون، این دو جهان متمایز، همدیگر را به‌وجود می‌آورند و از همان لحظه‌ای که جنین انسانی پا به هستی می‌ماند، دنیاهای او به شکل‌دهی و پرورش یک‌دیگر آغاز می‌کنند.

انسان همچنان که در بیرون از کائینات نیست می‌شود، در بیرون از جهان درون خود نیز تبدیل به هیچ می‌گردد. هرچند که جهان بیرون به مثابه‌ی یک غیر/دیگری به ادراک می‌رسد، جهان درون همواره یکی‌شده با خود (self) آشکار می‌شود که می‌توان آن را «من» نامید؛ البته بدون آن‌که مشخصا منِ فرویدی (ego) را مراد کنیم. به کلمات دقیق‌تر، می‌توان زمینِ بدون من را متصور شد اما تصور روانِ بدون من امکان‌پذیر نیست. می‌توان از زمین عدول کرد و نیست شد، اما زمین باقی خواهد ماند و به حیات خود در غیاب من ادامه خواهد داد؛ حال آن‌که نمی‌توان اندیشه‌ای را بدون منِ اندیشمند سراغ گرفت و یا حتا به تصور درآورد. چنانچه نویسنده‌ای از جهان غیب شود همه‌ی کلماتی که نوشته کرده باقی خواهد ماند اما همه‌ی کلمات نانوشته‌ی او غیب خواهند شد. زمانی که کافکا بر اثر عارضه‌ی سل مُرد، همه‌ی کلمات نوشته‌شده‌ی رمان ناتمام «قصر» در اختیار ماکس برود (دوست و وارث ادبی کافکا) قرار گرفت و سپس به ما رسید، اما همه‌ی کلمات نوشته‌نشده‌ی آن رمان همراه با خود کافکا رهسپار دنیای مردگان گردید، یعنی غیب شد. این‌چنین، رمان «قصر» علی‌رغم این‌که می‌توان این احتمال قوی را پذیرفت که «قصر» در درون کافکا تمام و کمال وجود داشته، برای همیشه ناتمام باقی ماند. اندیشه‌ی من با غیبت من غیب می‌شود اما جهان فیزیکی‌ای که «من» در آن می‌زید از این غیاب کناره می‌ایستد و به غیاب‌پراکنی غیاب من تن نمی‌دهد. جهان بیرونی غیر است و کیفیت آن وابسته‌ی من نیست، پس غیبت من نمی‌تواند به غیبت او منجر شود.

اما این نیز درست خواهد بود که غیاب من باعث قطع‌شدن ارتباطی می‌گردد که میان جهان‌های من برقرار است. پس در صورتی که ضمیر من غیب شود جهان بیرون دیگر برای من وجود نخواهد داشت. من با در آغوش گرفتن غیاب، باعث انکار خود و جهان می‌گردد و آن‌ها را نیست می‌کند. این بدیهی است. چون من نمی‌تواند مالک جهانی باشد که دیگر در آن جهان حضور ندارد، آن جهان دور از دسترس من باقی می‌ماند و ماند رازی سربه‌مهر که هرگز گشوده نمی‌شود. اما آیا غیاب خود جهانی دیگر است؟ آن‌گونه که ادیان به ما می‌آموزند، آیا غیاب و انهدام محض و کامل هرگز برای ضمیر انسانی میسر نخواهد شد؟ آیا کسی که از جهان فیزیکی غیب می‌شود، می‌تواند جهان درون خود را در غیاب حفظ کند و حتا در غیبت به تملک جهان دیگری (جهان غیب) نائل گردد؟ من همواره درگیر وسوسه‌ی خودکشی است چون می‌خواهد به این پرسش پاسخ بدهد. گویا عجله دارد که هرچه زودتر و به موقع به‌جایی برود که اکنون دور از دسترس او قرار دارد، نگرانیِ دیر کردن و دیر رسیدن، یکی از انگیزه‌های مهم خودکشی و مرگ‌اندیشی در ضمیر من است که مستقیما از مرگ‌آگاهی ناشی می‌گردد. چرا که مرگ تکین‌ترین نوع غیاب است.

این‌جا ضلع سوم مثلث آشکار می‌شود: غیاب. انسان به‌دلیل حضور و بودن در جهان و ادراک درون خود، با کائنات و خود دارای رابطه‌ای چند لایه و مجادله‌آمیز است. اما در عین حال گرفتار نوعی رابطه و کشاکش با غیاب، به‌عنوان امری که از آگاهیِ بدن و ذهن او بیرون می‌ایستد، نیز هست. ضمیر من به‌خاطر نبودن در غیاب با آن درگیر می‌شود و تلاش می‌کند تا آن را حل کند. غیاب یک گُنجه‌ی مهروموم شده و گشایش‌ناپذیر است که انسان آن را در کنج پستوی خانه‌ی خود یافت کرده، گنجه‌ای به‌غایت مرموز که به‌گونه‌ای اسرارآمیز و جادویی مهروموم گردیده. وسوسه‌ی گشودن آن و وحشتی که رازآمیز بودن آن از خود در هوا پخش می‌کند، به‌گونه‌ی همزمان انسان را چون عطری اغواگر به دام می‌اندازد و مدهوش می‌کند. پس هرچند که از جادوی نهفته در ساخت آن گنجه وحشت می‌کند، وسوسه می‌شود تا آن را باز کند و به راز مخفی‌شده در آن آگاه شود. چه بسا انسان به صرف پایان دادن به وحشت و وسوسه‌‌اش به غیاب نزدیک می‌شود، چون وحشت و وسوسه‌ی همیشگی به ستوه‌اش می‌آورد و هیچ تمنایی جز پایان همه‌چیز برای او باقی نمی‌گذارد.

انسان متمایل است که جهان بیرون را تصاحب کند اما این میل در رابطه به جهان درون او کیفیت معکوس دارد: انسان متمایل است که از خود و جهان درونی خود آزاد گردد. من می‌خواهد که دیگری را به تصاحب خویش درآورد و در عین زمان متمایل است که مسخ شده و تبدیل به دیگری گردد. انسان همواره از جهان بیرون کسب می‌کند و چیزی بدست می‌آورد، در عین حال، همیشه درون خود را به‌سوی جهان بیرون پرتاب می‌کند و سعی دارد تا جهان درونی و سیال خود را بیرون افکند. من می‌خواهد که کسی یا چیزی دیگر باشد. دیگری از اختیار من بیرون است و لذا از محدودیت‌های من نیز بیرون می‌ماند و غیابی که مرا تهدید می‌کند، دروازه‌ی دیگری را نمی‌کوبد. در حقیقت «درون» تلاش می‌کند تا «بیرون» شود و از محدودیتِ خود فراتر رفته و وارد مرزهای بیگانه شود. لذا انسان مدام تلاش می‌کند تا اراده‌ی خودش را بر جهان تحمیل کند، تا بدین طریق خود نیز با جهان یکی شده و همچون جهان به غیریّت برسد یا به نحوی جهان‌های متمایز اما فرو در همِ خود را یکی کند. راهی که در بهترین حالت به جاودانگی و رستگاری ختم می‌شود. به زبان گاوین بنتاک در شعر بلند ایکور، انسان «در زندانی قدم می‌زند که ذهن اوست/در زندان انفرادی به زنجیر کشیده است/تنهاست…» انسان متمایل است که دیگری شود و از زندان خویشتن که به تنهایی محکومش کرده و با زنجیرهای نامرئی اسیرش کرده، آزاد گردد. چرا که ضمیر من واقعا تنها است و مسأله‌ی تنهایی‌اش هرگز حل نمی‌شود. جالب است که گاوین بنتاک به نیکی به محدودیت من آگاهی داشته و کمی قبل‌تر می‌نویسد که «متنفرم/از آن دنیا، چون من این‌جا هستم/در این دنیا، دور از آن دنیا…» همین نفرت‌ورزی به غیاب است که باعث تمایل ما برای تبدیل شدن به دیگری می‌شود؛ من می‌خواهد از این محدودیت سرپیچی کند و در جایی که نیست به چیزی که نیست تبدیل شود.

دیوارهای انسانی ما به اندازه‌ی کافی در برابر جهان بیرون ایمن نیستند. سوراخ‌ها و منفذهای کوچکی در آن وجود دارد که جهان بیرون از طریق آن به درون ما سرازیر می‌شود. جهان بیرون یکسره به درون منِ انسانی می‌ریزد و باعث پریشانی جهان درونی او شده و سکون آن را شلوغ می‌کند.  همان‌طور که دیده می‌شود چندین امر ظاهرا متناقض در این‌جا به‌وجود می‌آید، چون به‌نظر می‌رسد انسان صرفا چیزی را که از بیرون در او نشت و رسوب کرده پس به بیرون پرتاب می‌کند و واکنش او نه به قصد تصاحب جهان بیرون که برای ایمن شدن و پالوده گشتن از آن است. از یک حیث این کاملا درست است چون همان‌گونه که در آغاز گفته شد، جهان‌های بیرون و درون اگرچه دارای کیفیات متفاوتی هستند اما همواره یک‌دیگر را مخدوش می‌کنند و درون هم سرازیر می‌شوند. با این‌حال، منافذی که در پوسته‌ی آدمی (آن دیواری که میان درون و بیرون مرز می‌کشد) وجود دارد؛ روزنه‌هایی هستند که به قصد تصاحب و جذب دنیای بیرون تعبیه شده‌اند. برخلاف حیوانات و موجودهای دیگر که در برابر جهان بیرون محفوظ اند و هرگز چیزی به درون‌شان نشت نمی‌کند، انسان در برابر بیرون ایمن نیست چون می‌تواند بیندیشد و خلق کند و چیزی را که در بنیاد خود دروغ است به مثابه‌ی یک واقعیت قطعی بپذیرد، همین آفرینش‌گری و اندیشه‌ورزی باعث شکل‌گیری ضمیر من می‌شوند و او را از حیوانات که فاقد آن هستند متمایز می‌کنند. درخت فاقد من است و برای همین هرگز تنهایی را تجربه نمی‌کند چون هیچ‌وقت از زهدان طبیعت جدا نمی‌شود و همواره با طبیعت یکی‌ است. برعکس، انسان که دارنده‌ی من است خودش را تنها و دورافتاده از طبیعت-مادر ادراک کرده و تلاش می‌کند تا بدان باز گردد. سفر من سفری‌ است به مقصد رحِم. پس منفذها و سوراخ‌های دیوار نه برای سرازیرشدن آب و سرما به درون سلول؛ بلکه برای آزاد کردن مسلول از زندان ایجاد شده‌اند و آب و سرمایی که به درون سلول جریان می‌یابد صرفا به‌دلیل نوعی نقص فنی بوده و یک عارضه‌ی جانبیِ وحشتناک خوانده می‌شود.

همین عارضه‌ی جانبی عاقبت تبدیل به یک غده‌ی وحشتناک می‌شود؛ چون نه فقط جهان بیرون بلکه حتا بیرونِ جهان بیرون (غیاب) به درون من فرومی‌ریزد و جریان پیدا می‌کند. وزش غیاب به درون سلول باعث مختل شدن کیفیت جهان بیرون (واقعیت) می‌شود و من جهان را نه طوری که هست بلکه طوری که  تجربه می‌کند بازمی‌شناسد؛ چرا که ضمیر من به‌جای زیستنِ جهان به اندیشیدن آن می‌پردازد و به بازی با چیزهایی که در زندان ذهن خود می‌یابد، آغاز می‌کند و در آن میل به جاودانگی یا همان بازگشت به رحِم را برای خود برمی‌سازد. رنج من انسانی نیز همین است، بازی‌ای  که درگیر آن است به قدری خوب نیست که باعث آزادی او شود اما میل به آزادی را تشدید می‌کند و من بیشتر و بیشتر به‌سوی غیب شدن وسوسه می‌شود تا در غیابِ خود بتواند با جهان یکی شود، تا بتواند آن دیگری باشد.