سختی‌های بی‌پایان مهاجران در ایران (۱۱)

احسان امید

یک سال قبل در یکی از محله‌های پایین‌شهر تهران در یک کارگاه ساختمانی مشغول کار بودم. دستم تنگ بود و به پول نیاز داشتم، البته پول برای فامیلم. هزینه‌ی زندگی اعضای خانواده که در هرات بودند/هستند سنگین بود. پدرم چند سالی می‌شود که مشکل شکر دارد و کار نمی‌تواند. این سبب شد دنبال کار دیگری با درآمد بیشتر باشم. چون مهارت کار و کاسبی ساختمانی را بلد نبودم، تنها راهی که به ذهنم آمد این بود که ضایعات جمع کنم و بفروشم تا مقدار پولی را که لازم داشتم تهیه نمایم. قبلا از چند آشنا شنیده بودم که حقوق کار در این بخش نسبت به خیلی جاهایی دیگر بلند است و پرداخت‌ها هم به موقع صورت می‌گیرد. تنها مشکل کار در این زمینه نگاه منفی و برداشت تحقیرکننده‌ی محیط و مردم هستند که تحمل و صبر بسیار می‌خواهد. حتا ممکن کسانی که بوری را بر دوش یا روی بایسکل گذاشته‌اند و ضایعات قابل فروش را جمع‌آوری می‌کنند، از نگاه مردم دیوانه و معتاد خطاب شوند.

با قبول این برچسب‌های زشت و نازیبا، کار در این‌ بخش را شروع کردم. در آغاز سخت بود و طی یک هفته نتوانستم خودم را با نحوه و زمان کار عیار کنم. در سه روز اول بوری بر دوش ضایعات جمع می‌کردم و به سرای زباله‌ها تحویل می‌دادم. بعد به‌خاطر سهولت، بایسکلی تهیه کردم که می‌شد به راحتی، بوری بزرگ با ضایعات بیشتر را حمل کرد. در پایان هفته‌ی اول از کارم راضی بودم. با خودم این‌طوری سنجیدم که این‌جا می‌توانم هر ماه، حقوق دوبرابر کارگری در کار ساختمانی را بدست بیاورم. هرچند زمان نامحدودی را باید کار کنم و اکثرا هم اول صبح و ساعت‌های نُه و ده شب کار کنم، که دو موقع مناسب برای این کار به حساب می‌آید.

یک شب نزدیک ساعت ۱۰ کنار سطل زباله، مشغول جداکردن ضایعات قابل فروش بودم که ناگهان موتری در نزدیکی من، کنار خیابان توقف کرد و چند پسر جوان از ماشین پیاده شدند. به نظر می‌رسیدند که حالت عادی نداشتند. شاید هم قضاوت من درست نبود. به طرفم آمدند. سرم درون سطل زباله‌ بود که یکی از پسرها شروع کرد به دست‌انداختن من. بقیه هم می‌خندیدند. من که این نوع نگاه محیط را پذیرفته بودم، ابتدا ناراحت نشدم اما کم‌کم رفتارشان تبدیل به تمسخر و تحقیر و توهین گردید. دیدم آنان قصد ندارند دست از سرم بردارند. هرچه سکوت کردم که شاید با سکوت آنان را از خود دور کنم، اما کارساز نبود. من اما بر خود فشار می‌آوردم و تحمل می‌کردم تا به سکوتم ادامه دهم. این احساس برای من تازه، ناشناخته و غریب نبود، قبلا نیز چنین رفتارهایی را تجربه کرده بودم. بعد از آن اتفاق‌ها بود که انگار کم‌کم لال‌شدن را هم تمرین کردم. چون موضوع مشترک و چیز مشترکی برای گفت‌وگو با آدم‌های اطرافم پیدا نمی‌کردم. البته کسی را هم نداشتم و ندارم که بتوانم از احساسات درونی خود با آنان حرف بزنم. در حقیقت تنها مخاطبم، خودم بودم و دوستانم که خیلی کم اتفاق می‌افتاد فرصت پیدا می‌کردیم که از درد دل با همدیگر قصه کنیم.

دقایق وحشتناکی بود. تلاش می‌کردم تا بر روی صبر و شکیبایی خود تمرکز کنم. چند جوان مرا به باد تمسخر گرفته بودند. نفس عمیقی کشیدم و به آنان فقط نگاه کردم. آرزو کردم کاش گریبانم را رها کنند و بروند دنبال کار و زندگی‌شان. اما انگار فقط همین یک مشکل برایم مقدر نشده بود و باید هر لحظه شلاق‌های محکم‌تری بر روح و تنم نواخته می‌شد. یکی از آنان چیزی به سمتم پرتاب کرد. تا خواستم خود را کنار بکشم به سروصورتم برخورد کرد. یک بسته آیسکریم بود که بقیه هم یکی‌یکی در دست داشتند و مشغول خوردن بودند. پرتاب آن، پیش از آن‌که تمام سروصورتم را غرق در آیسکریم کند، تمام روح و وجودم را غرق در تشویش، دلهره، اضطراب و خشم کرد؛ خشم وحشتناکی که داشت از هر طرف وجودم را تحریک می‌کرد. وضعیتی تحقیرآمیز بود.

این حرکت آنان برایم تکان‌دهنده و دور از عقل و منطق بود. با خود گفتم: «من که کار بدی را انجام ندادم، کارم برای کسی مزاحمت خلق نمی‌کند. خیلی وقت‌ها آشغال پراکنده را هم جمع می‌کنم و می‌اندازم داخل سطل زباله. برای بدست‌آوردن لقمه‌نانی برای خانواده‌ام دستم را داخل زباله می‌کنم. آیا جواب کار من باید چنین برخورد و توهین‌هایی باشد؟»

خواستم یکبار به آنان واکنش نشان دهم، اما جلو این خواست خود را گرفتم. نه، نمی‌توانستم. من دنبال جنجال و دردسر نبودم و با خود عهد بسته بودم که وقتی دستم هیچ جای بند نیست، شکیبایی پیشه کنم. صلاح ندیدم به آنان واکنش نشان دهم، حتا یک نگاه جدی بیندازم. پس کوشیدم خودم را دلداری دهم. به خودم گفتم: «عیبی ندارد. به نفع من است که از کینه و نفرت دور باشم. درگیر شدن با آنان هیچ فایده‌ای به من نمی‌رساند. آنان چند نفر هستند و من تنها. راحت لت‌وکوبم می‌کنند و مهم‌تر از همه، درآمد امروزم به باد فنا می‌رود. آدم وقتی از وطن و دیار خود دور باشد، باید سختی‌های شبیه این اتفاق را بپذیرد، هر لحظه زخم بخورد، اشک را در وجودش سرازیر کند و با حقارت و ناتوانی کنار بیاید.»

آن روز با تمام تلاش‌هایی که برای آرام کردن خود داشتم، نتوانستم جلو اشک‌هایم را بگیرم. قطره‌های اشک روی گونه‌هایم جاری شده بود. نمی‌خواستم آنان متوجه شوند. سرم را پایین انداختم و به خودم گفتم: «ای روزگار تو شاهد باش که در این زندگی غریب، در این محیط آواره و بی‌پناه، من لقمه‌نانی را با چه سختی و دشواری بدست می‌آورم. آدم‌ها با تمسخر و توهین‌شان، هر لحظه معنای آوارگی و بی‌کسی را برایم به شیوهای دیگر ترسیم می‌نمایند.»

چند لحظه بعد، دیدم که به یک‌دیگر با لحنی که نمی‌فهمیدم از سر تهدید بود یا اخطار یا دلسوزی، می‌گفتند: «برویم، این افغانی معتاد است.» از من و سطل زباله دور شدند؛ با خنده‌های بلند و زننده.

هیچگاه این نوع برخورد و رفتار را در برابر کسانی که برای رسیدن به زندگی بهتر، از وطن خود به این‌جا آمده‌اند تصور نمی‌کردم. چون اگر در کشور خودم کار و مصروفیت وجود می‌داشت، در کنار خانواده‌ام می‌ماندم و یک زندگی کاملا عادی را تجربه می‌کردم. حالا در کشورم یک گروه تاریک‌اندیش با همدستی سیاست‌مداران فاسد و دروغ‌گو حاکم شده که مسیر زندگی اکثریت ما جوانان را تغییر داده است. امروز هر کسی در گوشه و کنار جهان با عالمی از مشکلات دست به گریبان هستند.

تا فعلا کارم همین جمع‌آوری ضایعات است. هنوز هم وقتی به اتفاق آن شب فکر می‌کنم، دلم می‌گیرد. البته من در این اندوه و درد دیگری‌بودن، تنها نیستم. دوستان زیادی شاهد تحقیر و تمسخر ما مهاجران بوده‌اند، تا جایی که خیلی وقت‌ها به طرف ما سنگ پرتاب می‌کنند و ما را معتاد خطاب می‌کنند.

ادامه دارد…