وقتی دو سال قبل را به یاد میآورم، زندگی آرام و خوشی داشتم. با وجود انفجار و انتحاری هم که در کابل بود، اما کانون خانوادهی چهارنفرهی ما گرم بود و صمیمیت و دلخوشی فراوان. خواهرم که صنف ششم مکتب بود از آرزو و رویای سال بعدش میگفت و پدر و مادر هم با خوشحالی و لذت حمایتش میکردند. گاهی در کنار گپوگفت از اهمیت درس و آیندهی خواهرم، از بیاعتنایی و نرفتن من به مکتب هم اظهار تأسف و تأثر داشتند. با وجودی که تنگدستی و فقر یگانه عاملی بود که من مکتب را ترک کنم، اما گاهی به شوخی یکدیگر را متهم میکردیم. دو سال بود در کارته سخی کابل سلمانی داشتم، با تعداد زیادی مشتری. خیلی روزها تعداد مشتریها زیاد میشد و کار تا پاس از شب ادامه داشت. شور و شوق بود و زندگی جریان داشت. برای آیندهی بهتر همهی ما کار و تلاش میکردیم.
از هنگام ورود گروه طالبان در کابل، خیر و برکت از کار و زندگی مردم هم برچیده شد و بهجای آن، حجمی از ناامیدی چیره گشت. من هم مثل اکثریت جوانان تصمیم گرفتم مهاجرت کنم. نه از روی هوس و علاقه بلکه از سر ناچاری و بیروزگاری. وقتی یک شب سر صحبت را با پدر و مادرم باز کردم، با جدیت کامل ممانعت کردند. آنان نمیگذاشتند که تنها فرزند خانواده که من بودم، دور از خودشان باشد؛ چیزی که برای خودم هم نهایت دشوار و ناممکن به نظر میرسید. وقتی متوجه شدیم که دیگر امیدی بر ماندن نیست، یأس و ناامیدی در جامعه رو به افزایش است و بیم و نگرانی در میان مردم در حال گسترش، عزم سفر کردم و دیگر دلیلی برای پدر و مادرم وجود نداشت که ممانعت کنند. سه روز بعد از گرفتن ویزا از قنسولگری جلالآباد از کابل حرکت کردم. دعای پدر و مادر بدرقهای راهم بود و چهار روز بعد خود را در جمع دوستان و آشنایان در تهران یافتم.
مشورهی دوستان و آشنایان این بود که شغل آرایشگری (سلمانی) را اینجا هم ادامه بدهم. مشکل جدی اما در اینجا موضوع جواز کار برای راهاندازی آن بود. شرایط سخت سیستم اداری در ایران، ارادهی مهاجران افغانستانی برای راهاندازی چنین شغلی را با دشواریهایی مواجه میسازد. شرایط شروع کار مستقل را نداشتم، مدتی را باید مشترک زیر دست دیگران کار میکردم. بهترین راه هم این بود که با آرایشگاهها صحبت میکردم که مرا در کنارشان قبول کنند، هرچند با حداقل درصدی حقوق. یک هفته را در چندین محلهی جنوب تهران گشتم، اکثریت جواب منفی دادند، فقط دو مورد از آنان گفتند که روز بعد مراجعه کنم. وقتی دوباره مراجعه کردم، با یکی از آنان به توافق رسیدم که با هم کار کنیم. پولی که از هر مشتری میگرفتم، ۵۰ درصد آن به او تعلق میگرفت. کار ما خوب بود. با وجودی که روزهای اول همه چیز تازه بود، روابط خوبی با هم داشتیم، با احترام متقابل. دوستان و آشنایانی که با من در ارتباط بودند، اکثرا آنجا میآمدند، به علاوه تعدادی که از سوی آنان معرفی میشدند.
بعد از ماه سوم و چهارم متوجه تغییر در رفتار همکارم شدم. بیمورد بهانهگیری میکرد و بدون دلیل سروصدا راه میانداخت. وقتهایی که مشتریهای خاص من به صف مینشستند و کار او را قبول نداشتند، بیشتر اذیت میشد و فضا برایش غیرقابل تحمل میگشت. روابط ما وقتی بیشتر به تشنج گرایید که یک روز با مشتری من برخورد زشت و نامناسب انجام داد. طوری با مشتری صحبت کرد که یا بیاید کار او را قبول کند یا آرایشگاه را ترک کند و برود بیرون. وقتی من از مشتری دفاع کردم، خشم و قهر او اوج گرفت و دعوا راه انداخت و حرفهای زشتی بینمان تبادله شد. وقتی شروع کرد به منتگذاری ناصواب که در حق من بهعنوان یک مهاجر افغانستانی لطف کرده و اجازه داده مشترک کار کنیم، حرف مان بالا کشید. دست به یخن شدیم و و همسایهها و مشتریان هم نگذاشتند کار به خشونت بکشد.
همین شد که کار مشترک ما توقف کرد و بعد او هم حاضر نشد پول آن ماه مرا که در کارتخوان واریز شده بود، پرداخت کند. با مراجعهی مکرر نتیجهای نگرفتم. مراجعه به کلانتری هم کار بهجای نبرد و فقط وعده دادند که دنبال میکنند. دیگر از تلاش برای گرفتن پول دست برداشتم و ناامید شدم. ناامید از خود و از برباد رفتن تلاش و زحمات آدمهايی تنها كه امروز هر كدام دور از خانه و زندگیشان قرار گرفتهاند و با هزار درد و زخم، روزنهای برای بدستآوردن لقمهنان برای خود باز کردهاند.
با پایان کار در آنجا به فکر راهاندازی آرایشگاه مستقل شدم. با پرسوجویی که انجام دادم راه میانبری برای راهاندازی آرایشگاه پیدا کردم؛ به این شکل که باید جواز فعالیت را بهنام یک افغانستانیای که دارای کارت آمایش یا پاسپورت اقامتی باشند، بگیرم. با چندی از دوستان وقتی صحبت کردم، به هر دلیلی اول حاضر نشدند روی این موضوع به توافق برسیم. بعد از طریق دوستان با یک آشنایی معرفی شدیم. با اصرار و حمایتی که صورت گرفت، او لطف کرد و وعدهی گرفتن جواز بهنام خود در طی دو هفتهی آینده را داد. وقتی کارهای گرفتن جواز نهایی شد، من دفتری در شهرری در منطقهی جنوب تهران پیدا کردم. با قرض یک مقدار پول از دوستان، دیکور فرمایش دادم و سروسامان گرفت. کار راه افتاد و مشتریان هم روزبهروز در حال افزایش بود. تنها مشکلی که وجود داشت، کمبود یک دستگاه کارتخوان بود. آشنایی در این میان واسطه شد تا این مشکل را هم از طریق یک ایرانی رفع نماید. هرچند در اول گرفتن کارتخوان که در آن پول پرداختی مشتریان بهنام او واریز شود، با شک و تردید همراه بود اما چارهی جز اعتماد و قبول این ریسک وجود نداشت. و اطمینان ما هم متکی بر اعتماد آشنایی که او را معرفی کرد، بود. روز اول که با آن شخص صحبت کردیم، آدم آرام و خوشبرخوردی به نظر میرسید. از صراحت در لهجه و صمیمیت در گفتارش میشد حدس زد که قابل اعتماد است. او وعده داد که این همکاری را خواهد کرد. او به وعدهاش عمل کرد و کارتخوان را گرفت و بدست آن آشنای مشترک مان فرستاد.
دو هفته بعد وقتی خواستم که بخشی از پول واریزشده از طریق کارتخوان را به حسابم واریز کند، بهانه آورد و به فرصت دیگر واگذار کرد. جدی نگرفتم و فکر کردم حسن نیت دارد. چند روز بعد وقتی به پول نیاز داشتم و جدی صحبت کردم. او گفت: «فعلا وقت ندارم و هر زمان فرصت کردم، برایت خبر میدهم.» برایش گفتم که از نحوهی صحبتی که دارید، معلوم است که شما هیچگاه فرصت پیدا نمیکنید. اگر ارادهی همکاری و وقت همین کار اندک را نداشتید، چرا روز اول این وعده را به ما دادید. برایش گفتم که نمیتوانی از پرداخت پول من امتناع بورزی. او یکدفعهای عصبانی شد و پشت موبایل داد کشید که حوصلهی این حرفها را ندارد. عصر به آرایشگاه خواهد آمد و آنجا همه چیز را حلوفصل خواهد کرد. اینجا بود که فکر کردم حسن نیت و اعتماد به او اشتباه بوده است. موضوع را با آشنایی که او را معرفی کرده بود، در میان گذاشتم. او هم متعجب شد و اظهار امیدواری کرد که مشکل به آرامی حل شود.
عصر وقتی به آرایشگاه داخل شد، از سر غرور و تکبر، سلام نکرد. قهر بود و خشمگین، بدون احوالپرسی شروع کرد با صدای بلند به پرخاشگری و گفتن حرفهای بیربط. او تنها نیامده بود. برای دعوا دو نفر دیگر نیز همراه خود آورده بود. مستقیم رفت طرف دستگاه کارتخوان و من مانعش شدم. دستبدست شدیم و هر سه شروع کردند به زدن با مشت به سر و صورتم. من تنها بودم، با یک مشتری که میانجیگری او هم نتوانست مانع خشم آنان شود. همسایهها و مردم عابر ریختند داخل آرایشگاه و آنان را از من دور کردند. چون سرم گیج میرفت نشستم و وقتی به خود آمدم، آنان رفته بودند. رفتند و دستگاه کارتخوان را هم با خود بردند. دیگر نه به موبایلم پاسخ داد و نه به حرف آشنایی که او را معرفی کرده بود، اعتنایی کرد.
به کارم ادامه دادم و دیگر اعتمادی به آدمهای اینجا ندارم. حالا با تمام وجود مشکلات و نامهربانی زندگی در غربت را حس میکنم. زندگی محبوس در کارگاههای ساختمانی یا آرایشگاهها، در مکانهای دور از خانواده و پر از آدمهاى عجيب و غريب. ناچار به گذران زندگى در جغرافیایی که دوست نداریم و در حسرت وطنی که در آنجا لقمهنانی پیدا نمیشود.
ادامه دارد…