هاتف: شما در سالهای اخیر تلاش زیادی کردید تا مبارزهی بدون خشونت را در افغانستان توضیح بدهید و آن را بهعنوان یکی از گزینههای کارآمد معرفی کنید. منتقدان میگویند که وقتی جبههی مخالف شما از عریانترین ابزارها و شیوههای خشونت کار میگیرند و جز اعمال زور راه دیگری نمیشناسند، مبارزهی بدون خشونت نسخهای برای تسلیمشدن و حتا نابودی است. پاسخ شما چیست؟
دکتر احمدی: در این زمینه بدفهمیهایی زیاد وجود دارد. اینجانب البته در این مورد هنوز یک دهم مطالبی را که باید بگویم تا این موضوع درست فهمیده شود، نگفتهام. پس یکی از موانع این است که اینجانب بر خلاف فرمودهی شما، هنوز مراد و مطالب مورد نظر خود را کامل بیان نکردهام و این نظریه را با تمامی جزئیات آن روشن نکردهام تا برای بسیاری قابل فهم و قابل قبول گردد. لیکن برای بیان جزئیات این نظریه کتابی نوشتهام که نیازمند مرور است و فصل مهم آن که در باب افغانستان است، بر اساس این نظریه که در چهار بخش توضیح داده شده است، توسط گروهی از کارشناسان و دانشمندان یا بر مبنای یک مصاحبهی عمیق با آنان و تحلیل کیفی این مصاحبهها، نوشته شود و در آن دستکم به بیست پرسش در خصوص افغانستان پاسخ داده شود تا معلوم گردد این نظریه چگونه و با چه سازوکاری در افغانستان میتواند راهحل ایجاد کند. شاید با منتشرشدن این کتاب، این نظریه و اینکه چگونه این نوع از مبارزه میتواند پایهها و ستونهای سرکوب سرکوبگران را که از خشونت علیه هرگونه اعتراض و مقاومت مدنی استفاده میکنند، سست و لرزان کند تا چارهای جز قبول و موافقت بر یک دورهی انتقالی نداشته باشند، روشن گردد.
نخست باید دانست که مبارزهی عاری از خشونت، انفعال و تسلیمی نیست، بلکه عمدتا مبتنی بر نافرمانی و عدم همکاری جمعی و سازمانیافته است. لذا نیازمند شجاعت، فداکاری، تحمل رنج و مشقت زندان و… است.
اما اینکه آیا امکان دارد با این روش بر خشونت، کشتار، شکنجه و زندان پیروز شد و آن را شکست داد، جواب آن مثبت است. یافتههای پژوهشهای دانشگاهی معتبر و دقیق نشان میدهد که مقاومت عاری از خشونت دو برابر بیشتر از جنگ و خشونت توانسته است، رژیمهای دیکتاتور را که در برابر اعتراض مدنی از سرکوب، کشتار، شکنجه و زندان استفاده میکردهاند، شکست دهد. هزینهی انسانی و اقتصادی آن ۲۱ برابر کمتر از جنگ بوده است و بهطور متوسط دو سوم کمتر از جنگ به زمان نیاز دارد. اگر جنگ در مدت نُه سال به پیروزی میرسد، مقاومت مدنی عاری از خشونت در سه سال به پیروزی میرسد. همچنین این تحقیقات نشان میدهد که رابطهی مستقیم و معنادار میان مقاومت مدنی عاری از خشونت و استقرار دموکراسی پایدار وجود دارد، اما چنین رابطهای میان جنگ و دموکراسی وجود ندارد. در واقع این تحقیقات تمامی متغیرهای دیگر را که احتمال داده میشده است که در این یافتهها نقش داشته باشند، کنترل کرده است. فقط رابطهی مستقیم مقاومت مدنی عاری از خشونت را با پیروزی بر دیکتاتوری بیرحم و استقرار دموکراسی سنجیده است و به نتایج یادشده رسیده است که البته در نگاه نخست مایهی شگفتی و تعجب است.
در واقع این پژوهشها از حیث روش بسیار دقیق و سنجیدهشده است؛ دادهها به دقت جمعآوری شده و از چندین منبع در یک دیتابیس جمعآوری و راستیآزمایی شده است. این پژوهشها به لحاظ زمانی از سال ۱۹۰۰ تا ۲۰۱۹ میلادی را در برمیگیرد و به لحاظ جغرافیایی تمامی پنج قاره، فرهنگها و تمدنهای گوناگون و کشورهایی را که در سطوح متفاوت از توسعه اقتصادی و فرهنگی قرار داشتهاند، شامل میگردد. در یک تحقیق حتا میزان و سطح وجود ارزشهای دموکراتیک را در این کشورها بر اساس شاخص پولیارشی بهصورت کمی و دقیق تعیین کرده است. همچنین در کنار دادههای کمی از مطالعهی موردی که دادههای آن از مصاحبههای عمیق بدست آمده است نیز استفاده شده است. این دادهها هم تحلیل آماری و کمی شده است و هم تحلیل کیفی. در نتیجه اینگونه تحقیق، امکان پیروزی در شرایط مختلف از طریق مقاومت عاری از خشونت بر دیکتاتوری نشان داده است و چون در این تحقیق همه متغیرهای دیگر کنترل شده است، نشان میدهد که میان مقاومت عاری از خشونت و پیروزی بر دیکتاتوری که بیرحمانه سرکوب میکند، فیحد ذاته رابطهی مستقیم وجود دارد. یعنی این نوع از مقاومت در همه جا و در هر کشوری سبب پیروزی میشود، اگر شرایط اصلی مقاومت عاری از خشونت را که بعدا توضیح داده میشود دارا گردد. البته از یافتههای جانبی این تحقیق است که شکست دادن دیکتاتوری شدیدا بیرحم که سطح دموکراسی در آن زیر یک دهم باشد، مشکلتر است، چه از طریق جنگ و چه از طریق مقاومت عاری از خشونت؛ اما ممکن است و باز احتمال شکست دادن آن از طریق مقاومت عاری از خشونت بیشتر است تا از طریق جنگ.
اما اینکه چگونه چنین چیزی ممکن میشود و میکانیسم آن چیست (یعنی تبیین مسأله) میتوان به اختصار اینگونه توضیح داد: قدرت سیاسی از اطاعت و همکاری جامعه پدید میآید. در بقا و تداوم خود نیز وابسته به این اطاعت و همکاری است. بخشی از اطاعت و همکاری محصول اجبار و ترس از مجازات است. یعنی قدرت سیاسی توانایی مجازات کسانی را که نافرمانی میکنند، دارند. در واقع قدرت سیاسی بر شش ستون استوار است که پایههای همهی آنها در جامعه قرار دارند و از اطاعت و همکاری جامعه تغذیه میکنند، که اگر اطاعت و همکاری جامعه متزلزل شود و شدیدا افت کند، همهی این ستونها فرو میریزند. لذا در این مبارزه بخش وسیعی از جامعه از اطاعت خارج میشود و همکاری نمیکند، ولو اینکه به قیمت جانشان تمام شود. لذا مستلزم مشارکت وسیع، شجاعت کمنظیر و فداکاری است. با خروج جمعی مردم از اطاعت و همکاری و قبول خطر مجازات و کشتهشدن، قدرت بر مجازات که از مهمترین پایههای قدرت است بیاثر میشود.
البته ممکن است در اینجا گفته شود که حکومتهای بیرحم ممکن است مردم را قتلعام کند و در مقیاس هزاران نفر بکشد؛ جواب این است که کشتن مردمی که پرنسیب عدم خشونت را حفظ میکند -ولو اندک- اثر معکوس از خود برجای میگذارد و به ضرر دیکتاتوری تمام میشود. مبارزهی مدنی عاری از خشونت به هر میزان که عادلانه، انسانیتر و اخلاقیتر و عاری از هرگونه خشونت، از جمله خشونت کلامی باشد و از مخالفان خود انسانیتزدایی نکند، سرکوب آن و کشتن مبارزان سختتر و دشوارتر میگردد؛ ضمنا امکان فروپاشی از درون را در اردوگاه مخالف بیشتر میکند. چون این نوع از مبارزه بهجای تهدید، از قدرت همبستگیآفرین (integrative power) برخوردار است، برخلاف مبارزهی آلوده به خشونت و نفرت که تهدیدکننده است، این مبارزه، همبستگی ایجاد میکند.
در بخش میزان مشارکت مردم حداقل ۳.۵ درصد کل جمعیت یک کشور در مبارزهی فعال و میدانی آن شرکت کند و دارای تنوع باشد، یعنی از اقشار مختلف جامعه در آن شرکت داشته باشد، از تکنیکها و استراتژیهای متنوع استفاده کند تا بتواند مبارزه را در سختترین شرایط و تحت سرکوب شدید حفظ کند و ادامه دهد و از پرنسیب عدم خشونت خارج نشود. به کمک این تکنیکها نافرمانی و عدم همکاری عمومی تحقق پیدا میکند. با تحمل شکنجه، زندان و کشتار، حفظ اصول و پرنسیب عدم خشونت، توانایی بر بسیج اجتماعی و تداوم مبارزه ممکن میگردد. البته توانایی بر بسیج اجتماعی مستلزم وجود شبکهی اجتماعی سراسری است که در اعماق جامعه و در همه جا ریشه داشته باشد. این شبکه تحت یک رهبری سیاسی دموکراسیخواه قرار داشته باشد که میتواند جبههی متحد از گروههای گوناگون باشد. سرکوب نافرمانی مدنی و عدم همکاری بدون خشونت اثر معکوس میگذارد و موجب میشود که پایههای قدرت حکومت سرکوبگر بهگونهای فزاینده دچار فرسایش شده و یکی بعد از دیگری سقوط کند. دینامیسم و روند سقوط این پایهها در مطالعات موردی، از جمله در مطالعهی موردی انقلاب ایران (۱۹۷۹) و انقلاب قدرت مردم فیلیپین (۱۹۸۶) توضیح داده شده است.
این تصور نادرست است که مبارزهی عاری از خشونت در برابر حکومتی که اهل منطق و گفتوگو است، انجام میشود. هیچ دیکتاتوری در دنیا قدرت را با گفتوگو و استدلال رها نکرده است بلکه تا توانسته است، شکنجه و اعدام کرده و بر روی اعتراض آرام مردم آتش گشوده است. منتها هر حکومتی -ولو بیرحم- نقاط ضعفی دارد که از آنها تحت عنوان پاشنههای آشیل/آخیلس اینگونه از حکومتها یاد میشود که در این مبارزه تشخیص داده شود و بر همان نقاط فشار وارد گردد.
با توجه به نکات فوق میتوان گفت درست است که طرف مقابل مردم افغانستان به ظاهر بیرحم به نظر میرسد و تحت نظام شرعی مخالفان خود را تهدید میکند و میترساند. اما در واقع مالکیت آنان بر اسلام هم در جامعه و هم در جهان اسلام ضعیف است. آنان نمیتوانند کشتار زنان را که برای مثال خواهان حق تحصیل و کاراند، توجیه کنند. نمیتوانند کشتار مردم از اقشار مختلف را که برای حق رأی، حق تعیین سرنوشت و اینکه آنان مالک سرنوشت سیاسی آنان نیستند، و بدون توسل به خشونت، مبارزه میکنند، تحت عنوان اسلام توجیه کنند. این توجیه را جامعهی دینی افغانستان و علمای جهان اسلام از آنان نمیپذیرند و آنان را قاتل مسلمانان بیگناه خواهند خواند. و ثانیا این حکومت شاید ضعیفترین حکومت روی زمین باشد و پاشنههای آشل فراوان دارد که دیکتاتوریهای دیگر نداشتهاند. در مورد این حکومت، افسانهی «ارباب میمونها» کاملا صادق است. جین شارپ به زیبایی از این داستان جهت توضیح این مدعا که چگونه دیکتاتوری با نافرمانی سقوط میکند، استفاده میکند. ایشان به نقل یک متن کلاسیک چینی مینویسد:
«مردی پیر در زمان امپراطوری چو، از راهِ به خدمت گرفتن تعدادی میمون امرار معاش میکرد. مردم به او ارباب میمونها میگفتند. او هر روز صبح به مسنترین میمون میگفت که سایر میمونها را رهبری کرده و همه به جنگل بروند و میوه جمعآوری کنند. قانونش این بود که از هر ده میوه یک دانهاش مال پیرمرد باشد و هرکه این کار را انجام ندهد به سختی شلاق میخورد. میمونها هر روزه این دستور را اجرا میکردند و اگر کدام یک شان نمیتوانست، خاطی به حساب میآمد و بهشدت تنبیه میشد. میمونها بهشدت از این وضعیت رنج میبردند، اما جرأت نافرمانی را نداشتند تا روزی میمونی کوچک گفت: پیرمرد این درختان و بوتهها را کاشته است؟ دیگر میمونها گفتند نه، آنها طبیعی و خودرو اند. میمون کوچک افزود ما میتوانیم میوهها را بدون اجازهی پیرمرد جمعآوری کنیم؟ دیگران جواب دادند بلی. میمون کوچک ادامه داد: پس چرا ما باید وابسته به پیرمرد باشیم و به او خدمت کنیم؟ پیش از اینکه به اظهارات خود خاتمه دهد، همهی میمونها روشن و آگاه شدند و در همان شب وقتی پیرمرد به خواب رفت، تمامی موانعی که کشیده بود را خراب کردند و میوههای انبار پیرمرد را نیز با خود به کوه بردند و دیگر برنگشتند و پیرمرد از گرسنگی مرد. یولی، [نویسندهی چینی این داستان] میگوید بعضی از افراد در جهان با خدعه حکومت میکنند، نه با اصول درست و عادلانه. درست مانند ارباب میمونها. به مجرد اینکه مردم روشن شوند، خدعهیشان نقش بر آب میشود.»
هاتف: آیا شما برای تاریخ مسیری قایل هستید -مسیری دارای چندین مرحله و ایستگاه- که جوامع از آن عبور خواهند کرد و به مراحل متکاملتر خواهند رسید؟ بیان دیگر این سؤال این است: آیا کشوری چون افغانستان حتما بهسوی توسعه و آزادی و دموکراسی و بهزیستی گذر خواهد کرد؟
دکتر احمدی: به گمان اینجانب نقشه و طرحی از پیش تعیینشده وجود ندارد. در مسیر تاریخ مقدرات و امکانهای گوناگون وجود داشته است و دارد. اما فکر میکنم در مجموع روند کلی تاریخ در مقیاس کلان، قطع نظر از فرازوفرودها، بهسوی بهترشدن بوده است، بهسوی اخلاقیشدن بیشتر، عقلانیشدن و خشونت کمتر بوده است. احتمال دارد بشر به این زودیها موفق شود جنگ را محو کند و جنگ چنان غیرمعقول و غیراخلاقی در نظر شان جلوه کند که اکنون بردگی جلوه میکند. اکنون نشانههای آن پیدا است. دورهی جنگهای نیابتی تقریبا رو به پایان است و اندک اندک از استراتژیهای دولتها غایب میشود. مدتها است که تجاوز کشور بزرگ بر کشور کوچک نتیجهای جز سرشکستگی نداشته است و تقریبا کمتر کشوری در جهان در پی جنگ است. چنان قدرت و نفس کشورهای بزرگ به بازار و اقتصاد گره خورده است که اندک اختلال در آن مو را بر بدنها راست میکند. به لحاظ حقوق بینالملل، در اساسنامهی رُم تجاوز یکی از جرایم بینالمللی دانسته شده است که دادگاه بینالمللی کیفری از صلاحیت رسیدگی به آن برخوردار میباشد. یوهان گالتونک، متفکر مطالعات صلح و حل منازعه پیشنهاد میکند که اساسا هرگونه جنگ جرمانگاری شود. اما در این مسیر کلان گاهی شاهد رجعتهایی هم هستیم که از جمله نسلکشی مردم غزه و سکوت سران غرب است که به نوعی این رشد اخلاقی را زیر سؤال میبرد. اما به گمان من، واقعیت جهان مدرن فقط اسرائیل و رهبران کاخ سفید نیست، بلکه متفکران یهودی چون فنکلشتین، ایلان پاپه و امثال آنان، صدای یهود برای صلح، حقوقدانان و کارگزاران حقوق بشر، روزنامهنگاران و در کل جامعهی مدنی جهانی است که اخلاق انسانی را به منصهی ظهور میرسانند. به گمان من، این دستهی دوم که در جانب درست تاریخ ایستادهاند. آینده از آن آنان است. و این ایده است که بقای بشر را تضمین میکند.
از جمله نشانههایی که گفته میشود بشر بهسوی اخلاقیشدن طی طریق کرده و اخلاقیتر شده است، تحقیقی است که نشان میدهد دایرهی تعلق اخلاقی بشر در طول تاریخ از خود بهسوی دیگران در گسترش بوده است و اکنون در دایرهی هفتم قرار دارد، که اکوسیستم زمین را نیز شامل شده است.
عرض کردم که مقدراتی زیاد قابل تصور است که امکان تحقق دارند و در تحقق آنها عاملیت انسان نقش دارد، همچنین روند کلی تاریخ بهسوی اخلاقیترشدن و عقلانیترشدن بوده است و خواهد بود. اما چون عاملیت انسان نقش اساسی در تحقق مقدرات و امکانهای تاریخی دارد، نمیتوان از ضرورت و موجبیت تاریخی سخن گفت.
لذا دموکراتیک و بهترشدن افغانستان حتمی و ضروری نیست، بلکه ممکن و حتا محتمل است، لیکن احتمال تحقق آن در نتیجهی عاملیت مشترک ما و جهان افزایش مییابد.
هاتف: نایل فرگوسن، اندیشهور اسکاتلندی در کتاب «تمدن» خود میگوید که نویسندگان غربی معمولا از سر تعارف همیشه یادی از تمدن اسلامی و نقش مسلمانان هم میکنند؛ اما اگر تعارف را کنار بگذاریم (نقل به معنا) تمدن امروزین جهان یکسره محصول تلاشهای غربیان و دانشمندان و مراکز علمی غرب است. نظر شما در این مورد چیست؟
دکتر احمدی: برای من داوری دقیق در این مورد سخت است، چون این داوری مستلزم دو گونه اشراف علمی و تاریخی است که من ندارم. نخست نمیدانم در مراکز دانشگاهی و تحقیقاتی مغربزمین چه تعداد و در چه سطحی از کیفیت، استادان و محققانی از ممالک اسلامی یا مسلمان سهمی در تولید علم و دانش دارند؟ دوم دقیقا نمیدانم دانش جدید چه اندازه وامدار میراث فلسفی و علمی یونان باستان که توسط مسلمانان حفظ شد و احیانا در بخشهایی چیزهایی نو بر آن افزودند و بعد به لاتینی ترجمه شد، میباشد. آیا اگر این انتقال صورت نمیگرفت تغییری در وضعیت بهوجود نمیآمد؟ در دو صورت میتواند ادعای فرگوسن درست باشد، نخست اینکه دانشمندان غربی دورهی متصل به رنسانس و دورهی رنسانس در شناخت میراث یونان باستان هیچ نیازی به آنچه از مسلمانان به آنان رسیده بود نداشتند. یا بگوییم که عقل فلسفی، علمی و غیردینی یونانی توسط مسلمانان به عقل دینی و تابع تبدیل شده بود، محتوای عقل آزاد و مستقل را از آن گرفته بود، جوهر تمدن جدید ناشی از رجوع به عقل مستقل علمی و فلسفی یونان باستان است، و غربیان در رنسانس و شناخت این وجه از یونان نیاز به قرون وسطای خود و دانش مسلمانان نداشته است. دوم اینکه بگوییم دانش جدید میتوانست بدون اتکا به میراث علمی و فلسفی یونان و آنچه مسلمانان به آن افزوده بودند بهوجود آید.
به لحاظ تاریخی نمیدانم آیا اروپائیان در رنسانس خویش و شناخت میراث فلسفی و علمی یونان باستان به آنچه از مسلمانان به آنان رسیده بود، نیاز داشتند یا نه. اما دقیقا میدانم اگر راهیابی بشر را در سفر طولانیاش به مرحلهی علم و فلسفه در نظر بگیریم ورود بشر به این مرحله با دانش و فلسفهی یونانی صورت گرفته است و پایههای اساسی دانش و تمدن جدید در این دوره گذاشته شده است. در سال جاری کتاب «برهان» از بخش منطق مجموعه ده جلدی «الشفا»ی ابن سینا را میخواندم، در حین خواندن این کتاب بارها میدیدم که چگونه جزئیات و شاخههای گوناگون دانش ریاضی، از موسیقی تا مثلثات را در هیأت علمشناسانه و معرفتشناسانه بررسی میکند و یا اینکه چگونه مجربات را در طبیعتشناسی و تحت چه شرایطی مولد معرفت و شناخت میداند و چگونه شاخههای گوناگون علوم که امروز شاهد آن هستیم مطرح بوده است. در حال حاضر با دو نفر از شاگردان کابلی خود که آنان نیز دورهی ماستری خود را در دو دانشگاه اروپایی میگذرانند، متن «حکمهالاشراق» شیخ اشراق را میخوانیم و متوجه نکات علمشناسانه و زبانشناسانه تقریبا بهگونهای که امروزه مطرح است میشویم. این نکته بارها به ذهنم خطور کرده است که اینها پایههای اساسی علم مدرن بوده است و پیدایش آن را در دورهی جدید ممکن کرده است. اگر این سابقهی تاریخی و علمی نمیبود آیا رنسانس و انقلاب علمی امکان تحقق مییافت؟ احتمالش ضعیف است. اگر مطالعهی افکار و تلاشهای دانشمند (به مفهوم جدید آن یعنی آگاه و عالم به ساینس) مسلمان دیار غزنه و خوارزم، ابوریحان بیرونی دقیق مطالعه شود، نشانههایی از بحران پارادایم ارسطویی در آن دیده میشود (اینجانب این نکته را در مقالهای تحت عنوان «ابوریحان بیرونی و انسانگرایی» که در فصلنامه علمی کتاب سینا چاپ شده است و اکنون نسخهی الکترونیکی این مقاله در وبسایت اینجانب در دسترس است، توضیح دادهام). چنان که میدانیم، به تعبیر تامس کوهن، انقلاب در پارادایم دانش ارسطویی منجر به انقلاب علمی شد. مطالعهی البیرونی نشان میدهد که امکان تحقق چنین انقلابی پیش از وقوع آن در اروپا نیز وجود داشته است، اما این امکان و مقدر تاریخی بهدلایلی رخ نداد و به تعویق افتاد. منظورم از این توضیحات این است اگر چنین بستری از دانش و علم وجود نمیداشت انقلاب علمی رخ نمیداد و دانش جدید که در پی خود انقلاب صنعتی را به همراه آورد بهوجود نمیآمد.
هاتف: بهعنوان یک استاد دانشگاه، ارزیابی کلان شما از کارکرد این نهاد در افغانستان، مخصوصا در دودههی اخیر، چیست؟ وقتی یک شاگرد پس از چهار سال از دانشگاهی در افغانستان فارغ میشود، تا کجا میتواند مطمئن باشد که مجموعهی دانشها و مهارتهایی که کسب کرده او را برای زندگی در این عصر آماده ساختهاند؟ به عبارتی دیگر، آموختههای یک «تحصیلکرده»ی دانشگاه در افغانستان چهقدر به درد خودش و جامعهاش میخورند؟
دکتر احمدی: اگر بگوییم که هیچ توانایی ایجاد نمیکند، یعنی صفر است، سخنی است دور از واقعیت. نشانهاش این است که دانشآموختگان صاحب کار و شغل میشوند و بعضا موفق میشوند در بهترین دانشگاههای غربی در مقاطع بالاتر ادامهی تحصیل دهند. همین اکنون یکی از دانشآموختگان دانشگاه ابن سینا در دانشگاه امریکایی وین در اتریش دورهی ماستری فلسفه را سپری میکند، مشغول نوشتن تیزس ماستری خود است و دانشجویی است بسیار موفق. البته مهارتهای فردیاش در افغانستان خوب بود، سابقهی قوی طلبگی هم داشت و زبان انگلیسی هم خوب میدانست. نمونههای از این قبیل فراوان است. دانشآموختگان برخی از رشتههای ابن سینا اکثریت شان شغل و کار پیدا میکردند یا میتوانستند در خارج ادامهی تحصیل دهند. اما در مجموع بهرهوری دانشگاهها در افغانستان در تربیت نیروی انسانی ماهر نسبت به مقیاس جهانی، بسیار پایین است، مانند سایر شاخصهای توسعه انسانی. دلیلاش این است که استاد، امکانات آموزشی و پژوهشی در افغانستان در حد یک مکتب عادی در اروپا نیست. دلیل عمدهاش در دانشگاههای دولتی تقدم روابط بر ضوابط علمی در جذب کدر علمی و کمبود بودجه است.
خودم عینا تنگنای مالی را در ادارهی دانشگاه ابن سینا مستقیم حس کردم. ما نتوانستیم دانشگاه را آخرین منزل برای یک استاد تبدیل کنیم که آرزوی فراتر از آن نداشته باشد. نتوانستیم مطابق ضوابط دانشگاهی کدر علمی برای هر رشته و مضمون به قدر کفایت در حد یک دانشگاه معتبر جذب کنیم. نتوانستیم کدر اداری مطابق معیارهای جهانی جذب کنیم تا خدمات اداری راحت و روان برای دانشجویان ارائه گردد و کدر علمی گرفتار کار اداری نشود. نتوانستیم ساختمان اداری و آموزشی معیاری با سیستم نور، گرمایش و سرمایش معیاری حداقل در سطح منطقه و فضای سبز مناسب را برای دانشگاه ایجاد کنیم. نتوانستیم کتابخانهی معیاری و دسترسی به سیستمهای بینالمللی کتابهای دیجیتالی را فراهم کنیم. نتوانستیم آزمایشگاههای مجهز را در اختیار دانشجو و استاد برای آموزش، یادگیری و تحقیق قرار دهیم. نتوانستیم معاونت تحقیقاتی فعال و بودجهی تحقیقاتی قوی داشته باشیم. اینها تا حدودی زیاد ناشی از کمبود بودجه میشد و تا یک حدی از ضعف مدیریت میشد. یکی از عوامل فساد و سوءمدیریت در بیست سال جمهوریت این بود که همه در پی بیشترین معاش و کمترین کار بودند. ما از یکسو همهی این امکانات را که نام بردم داشتیم، اما از سویی دیگر این همه ناقص بود و در حد لازم نبود. سیستم دانشگاهی در همه جا تقریبا بلا استثنا بهدلیل سوءمدیریت، منفعتطلبی افراد و بهدلیل نداشتن درک ناقص و غیرحرفهای از دانشگاه، فعال و پویا نبود و نیست. مهمتر از همه، در افغانستان در مواردی مقاومت در برابر تغییر، شخصی و حیثیتی کردن آن وجود دارد که اصلاح و ایجاد ادارهی پاسخگو و فعال را مشکل میکند. در این مورد نیز شخصا، برخلاف انتظار خودم تجربهی تلخ دارم.
بهرهوری پایین دانشگاه که علل آن را اندکی توضیح دادم سبب میشود، درصد قابل توجه از دانشآموختگان دانشگاه از دانش، تفکر انتقادی و مهارت در حد یک دانشآموختهی لیسانس و ماستری برخوردار نگردد. به همین دلیل میزان مفید بودنش برای خود و جامعه اندک میشود. چون این سه عنصر، یعنی دانش، تفکر انتقادی و مهارت فرد را برای خودش و جامعه مفید میکند.
در پاسخ به بخش پایانی سؤال شما بگویم که یک دانشجو با ضریب هوشی دانشجویان در سایر نقاط جهان قطعا معلومات و مهارتهایی را کسب میکند که اگر دانشگاه نمیرفت آنها را نمیداشت. ما اگر اکنون کدام تغییر و تحول فکری در نسل دانشآموختهی افغانستان میبینیم محصول درسخواندن و کسب عنوان دانشجویی است. اگر چنین چیزی وجود نمیداشت ما همه همان جامعهی سی سال پیش بودیم. مشکل این است که کیفیت آموزش و امکانات آموزشی در مکتب و دانشگاه ضعیف است. پایین بودن کیفیت آموزش در مکتب مستقیما بر کیفیت آموزش در دانشگاه تأثیر میگذارد. دانشگاه به سادهسازی آموزش روی میآورد. در واقع مشکل پایه از مکتب شروع میشود.
ادامه دارد…