هاتف: بعضی گفتهاند که برای آوردن تغییرات بزرگ در افغانستان به «استبداد منوّر» نیاز است؛ به کسی که هم «منوّر» باشد و هم با مشت آهنین برنامههای خود را اجرا کند. میگویند اگر منتظر تغییرات کیفی تدریجی در میان مردم بنشینیم، تا قیامت هم تغییر مثبت کلانی نخواهد آمد. حالا که هم تجربهی ناکام دموکراسی و هم تجربهی رو به گذشتهی «امارت» در برابر ما است، چشمانداز تغییرات مثبت در جامعهی افغانستان را چهگونه میبینید؟
دکتر احمدی: افغانستان بهجای استبداد منور نیازمند مشارکت مردم در حکومت، حل منازعه و اعمار صلح و ثبات است. افغانستان بیش از هرچیزی از بیثباتی، تغییرهای پیدرپی نظامها و ناامنی و جنگ آسیب دیده است. اگر دموکراسی دورهی سلطنت تا اکنون ادامه مییافت به احتمال زیاد ما اکنون هم به دموکراسی پختهتر رسیده بودیم و هم در توسعه از فرصت زمانی نیمقرنه در حد خود استفاده میکردیم. پادشاه افغانستان با تربیت عمیق فرانسوی خود عمیقا به پیشرفت باور داشته است و در نظام پادشاهی مرتبهای از استبداد منور را در کنار دموکراسی پارلمانی تمثیل میکرد. امکان تاریخی دیگر برای استبداد منور، محمدداوود بود که با کودتای خود افغانستان را در درهای عمیق بیثباتی پرت کرد. طالبان هم میخواهند مدلی از توسعه ممالک شیخنشین را در افغانستان تطبیق کنند. اما میبینیم که چشمانداز تیرهوتار دارد. در واقع تاریخ افغانستان به مرحلهای رسیده است که چیزی جز حل منازعهی دوامدار اجتماعی و تسلط نسبی مردم بر سرنوشت شان چیزی دیگر ایجاد توافق نمیتواند. اگر فرض کنیم طالبان هماکنون نباشند، یعنی زور عریان از میان رفت، چه چیز میتواند مردم افغانستان را متحد کند. یک استبداد منور با کدام پایهی قدرت اجتماعی فراقومی و فرامذهبی چنین کاری میتواند؟ امکان تحقق آن بسیار ضعیف است.
هاتف: وضعیت افغانستان حداقل در نیمقرن اخیر همواره وضعیت منازعهی خونین بوده است. در این نیمقرن گره بر گره افتاده و به نظر میآید که باز کردن این کورگره به این زودیها ممکن نیست. منازعات سیاسی، هویتی، قومی، مذهبی، زبانی، حزبی و اقتصادی تنها عنوانهای درشت این وضعیت اند. این منازعات بر بستر بحرانها و اختلالات روانی و تعصبات و بیاعتمادیهای فردی و جمعی گسترش مییابند. آیا رویکرد کارآمدی هست که این وضعیت منازعه را به شکل روشن صورتبندی کند، بهگونهای که ارکان این وضعیت را برای عموم مردم قابل فهم بسازد؟
دکتر احمدی: به این پرسش، که پرسشی است بسیار مهم تحت عنوان صورتبندی وضعیت، پاسخ میدهم:
صورتبندی وضعیت: اینجانب وضعیت منازعه در افغانستان را با استفاده از دیدگاه دو متفکر صلح و حل منازعه که عبارتند از یوهان گالتونگ و ادوارد آذر صورتبندی میکنم. به تعبیر گالتونگ، منازعه چیزی است که در آن اولا سه گونه خشونت وجود دارد که عبارتند از خشونت فرهنگی، خشونت ساختاری و خشونت فیزیکی و دو گونه تبعیض که شامل تبعیض فرهنگی و تبعیض ساختاری است. توضیح اینکه در فرهنگ عمومی جامعه نوعی پیشداوریهای قومی، نژادی، مذهبی، جنسیتی و… علیه برخی دیگر از اقوام، پیروان مذاهب، زنان، تجددخواهان و روشناندیشان و کسانی که در پی آزادی فردی و اجتماعی اند، وجود دارند؛ در واقع در مواردی این پیشداوریها بهگونهای است که از ابژههای خود انسانیتزدایی میکنند. اینگونه انسانیتزدایی باور به فرودستی قربانیان، وضع محدودیت، ممنوعیت و تبعیض علیه آنان را بهوجود آورده و توجیه میکند. این باور به تبعیض و فرودستی دیگران که اساس تبعیض بر مبنای قومیت، مذهب، نژاد، جنسیت و باورهای سیاسی را میسازد، در ساختار سیاسی، برای مثال در حکومت، در ساختار اقتصادی و فرهنگی نیز علیه قربانیان، تبعیض بهوجود میآید. به این وسیله ساختار تبعیضآمیز اقتصادی، اجتماعی و سیاسی علیه بخشهایی از جامعه بر اساس مذهب، جنسیت، قومیت، زبان و عقاید سیاسی بهوجود میآید. این تبعیض ساختاری، خشونت ساختاری نیز نامیده میشود. این ساختارهای تبعیضآمیز ممکن است بهگونهی عاری از خشونت و یا با روشهای خشونتآمیز، از سوی قربانیان تبعیض به چالش کشیده شوند. البته مقابلهی حامیان و مدافعان ساختار تبعیضآمیز سخت و شدید خواهد بود. اینجا است که خشونت فیزیکی بیشتر حتا در حد حذف فیزیکی سیستماتیک قربانیان ممکن است بهوجود آید. تمامی این وضعیت از نگاه گالتونگ منازعه نامیده میشود. بهباور او، هر جا منازعهای دیدید در این قالب قابل فهم و تحلیل است.
اما ادوارد آذر، متفکر امریکایی-لبنانیتبار سطح تحلیل را اندکی به سیاست و روندی که کشورهای گرفتار منازعه در دورهی پسااستعماری (post colonialism) تجربه کرده یا از سرگذراندهاند نیز ربط میدهد. او اینگونه کشورها را گرفتار منازعهی اجتماعی دوامدار (protracted social conflict) میداند. در این منازعه خشونت و تبعیض ساختاری وجود دارد، اما این تبعیض ساختاری تنها معلول خشونت فرهنگی نیست بلکه عامل خارجی نیز در دورهی گذار از استعمار به دورهی پسااستعماری در پدیدآمدن آن نقش داشته است. یعنی بر اساس نوعی ناسیونالیسم قومی که در کشورهای گرفتار این منازعات وجود داشته است، حکومتهای استعماری قدرت و حکومت را تحت سلطهای یک حاکم محلی که پایگاه قبیلهای قدرتمندتری میداشت یا رهبر کدام جریان ملیگرای قومی میبود قرار میداد. به این وسیله در تقویت و یا پدیدآمدن روایت ناسیونالیستی آن کشور و تعیین حدود و ثغور آن کمک میکرد. نتیجهی این سیاست این بود که اولا مالک حکومت و قدرت سیاسی فرد و پایگاه قبیلهای و قومی او شناخته میشد و به این وسیله او یا افرادی در موقعیت او بود که از آن به بعد قدرت را توزیع و دیگران را در آن شریک میکند و یا نمیکند. ثانیا این نوع از حکومت بر مبنای روایتی خاص از تاریخ و ناسیونالیسم توجیه میشد، نمادهای آن ساخته و از طریق رادیو، روزنامه، ارتش و نظام آموزشی ترویج میشد.
بهباور اینجانب، با این دو صورتبندی از منازعه، میتوان منازعهی افغانستان را توضیح داد. ما در افغانستان شاهد سه گونه خشونت و دو گونه تبعیض هستیم که موجب پدیدآمدن مقاومت قربانیان شده است. در پدیدآمدن این وضعیت سیاستهای پسااستعماری -سیاستهایی که در دورهی انتقال از دورهی استعمار به دورهی بعد از آن بهکار گرفته میشد- نقش داشته است. افغانستان بهعنوان دولت حائل بهوجود آمد تا حیات خلوت و عمق استراتژیک هند برتانوی باشد و مرزهای آن طوری شکل گرفت که درآمد کافی برای حکومتداری قوی و مؤثر نداشته باشد. عبدالرحمانخان و هند برتانوی بر سر همه چیز با هم معامله کردند و اساس افغانستان کنونی گذاشته شد؛ او مالک قدرت و سیاست شد و این مالکیت ابعاد قبیلهای (محمدزایی) و در حد کمتری قومی پیدا کرد. ناسیونالیسم افغانی در همین متن و زمینهی تاریخی با این نوع از مالکیت برآمد و حتا در دورهی غنی نیز حمدالله محب به نمایندگی از او به آقای محقق و جنرال عطا امتیاز میداد. یعنی بهعنوان مالک قدرت که متکی بر حمایت نظامی و مالی امریکا بود، و بهگفتهی خودشان، با رهبران قومی معامله میکردند و آنان را در بخشی از امتیازات شریک میکردند. این لحن مالکانه در یکی از صحبتهای محب آشکار است و نشانهی دیگر آن پدیدهی «مخکشیسم» و بدترین نمونهی آن کسب پیروزی در انتخابات ریاستجمهوری به قیمت تقلب وسیع بود که حداقل در سه انتخابات ریاستجمهوری نشانههای آن دیده شد. امروز تسلط طالبان نیز تا حدودی در محدودهی این تفکر جای میگیرد. طالبان فکر میکنند قدرت را در جایگاه اصلی آن قرار دادهاند و جهان نیز به آنان در چارچوب روایت رسمی به دید مالکان قدرت میبیند که دیگران را نیز شریک کنند. این وضعیت است که اصولا تبعیض ساختاری و تحقیر تولید میکند و موجب منازعهی شدید میشود.
هاتف: نکتهی دیگری که مرتبط با پرسش قبلی است این است که راهحلها میتوانند منطقی باشند، اما جذاب نباشند. یعنی اقبال عمومی نیابند. یا میتوانند جذاب باشند (در افکار عمومی کشش داشته باشند)، اما منطقی نباشند. این در موردی است که یک راهحل مردم را بر سر شوق میآورد اما جزئیاتش را که بسنجید میبینید که کارآمد و منطقی نیست. راهحلها میتوانند جذاب و منطقی باشند، اما عملی نباشند. یعنی هم انگیزاننده باشند و هم با توجه به نمونههای دیگر و تجربههای آزموده منطقی باشند؛ اما زمینههای عملی کردنشان مهیا نباشد (مثل طرح فدرالیسم). طرحی که هم منطقی باشد و هم جذاب و هم عملی، چیست؟ از این بنبست چهگونه بیرون خواهیم رفت؟
دکتر احمدی: کوشش میکنم این پرسش را در چارچوب تئوری حل منازعه (خود منازعه در پاسخ به پرسش قبلی صورتبندی شد) پاسخ دهم.
در قدم نخست برای حل این منازعه باید دید خواستههای واقعی و نیازهای مشروع اطراف منازعه چیست. در واقع، عامل اساسی منازعه خواستهها و نیازهای واقعی است که در اغلب موارد واضح و روشن بیان نمیشوند و صورتبندی شفاف از آنها به عمل نمیآید. هر یک از اطراف منازعه از یک سلسله امور هراس دارند و خودشان را از جهاتی در معرض خطر میبینند. همچنین در عمق وجدان جمعی خود خواستههایی دارند که آنها را معقول و مشروع میدانند. بنابراین، در مقام حل منازعه، اول باید این خواستههای واقعی و نگرانیهای واقعی هر یک از جوانب منازعه را کشف کرد. در قدم دوم در مقام حل منازعه، مشروعیت خواستههای واقعی اطراف منازعه را بر اساس حقوق بشر و نیازهای اساسی هر انسان، که احترام به کرامت انسانی هر فرد مهمترین نیاز انسانی است، سنجید. بر این اساس معلوم میگردد کدام یک از این اهداف و خواستهها از مشروعیت اخلاقی و قانونی (قانون در اینجا قوانین بینالمللی حقوق بشر است) برخوردار میباشند. در واقع اساس این مشروعیتسنجی، نیازهای انسانی هر فرد که در رأس آن کرامت او است و اصول اخلاقی از قبیل عدالت و انصاف میباشد. بعد از تعیین خواستههای مشروع و نیازهای اساسی جوانب منازعه در قدم سوم باید دید در عالم واقع چه نقشهای سیاسی که پایههای ساختار اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی را نیز معین خواهند کرد، میتواند پاسخگوی معقول و رضایتبخش برای همه خواستههای مشروع جوانب منازعه فراهم کند.
ما در مقام حل منازعه در افغانستان لازم است در سطح کلان این سه قدم را برداریم؛ در عین حال پیشاپیش تصدیق کنیم که روایت رسمی از حکومت و ملت که محصول دورهی استعمار و تحت تأثیر ادبیات پسااستعماری بهوجود آمده است خود مولد مشکل ساختاری است. این دیدگاه سبب شده است عدهای ارگ قدرت را که مرکز تصمیمگیری است به صورتی از پیش تعیینشده حق خود ببیند و با رسیدن به آنجا در مقام مالک قدرت، نه کارگزار آن، عمل کند و بر سر آن با دیگر افراد پر نفوذ و ممالک خارجی معامله کند. این دیدگاه سبب شده است وزن شهروندان افغانستان در سطوح بالا و میانی رهبری بر اساس وزن و جایگاه قوم او سنجیده شود نه لیاقت و میزان تعهد او به حقوق مردم. این دیدگاه گاهی بر مبنای قوم، ناسیونالیسم قومی و گاهی بر مبنای مذهب توجیه میشود که در واقع نوعی ایدئولوژی فاشیستی است. بنابراین، همگان به این توافق برسیم که این دیدگاه فاقد مشروعیت اخلاقی است و آن را رسما کنار بگذاریم. افزون بر این، همانگونه که بسیاری از افغانستانشناسان و یوهان گالتونگ، متخصص صلح و حل منازعه اذعان کرده است، افغانستان حقیقتا یک کشور چند قومی است و شدیدا متنوع است و هیچ اکثریت قومی در آن وجود ندارد. فقط با مسامحه میتوان از بزرگترین گروه قومی در آن سخن گفت، نه اکثریت. بهگفتهی بارنت روبین، افغانستان کشوری است شدیدا متنوع، اما دارای متمرکزترین حکومت در جهان و به همان نسبت ضعیفترین حکومت و دولت در جهان است. معنای دولت ضعیف این است که نمیتواند بر تمامی قلمرو خود، اعم از کوه و دشت، مرزهای هوایی و زمینی، شهر و روستا بر مبنای قانون اعمال حاکمیت کند. معلوم میشود هیچ رابطهای میان حکومت قوی و متمرکز بودن و حکومت مرکزی قوی وجود ندارد. حکومت و حاکمیت قانون در همه جا باید قوی باشد تا حکومت قوی بهوجود آید. گالتونگ نظر به تنوع قومی و جغرافیایی افغانستان میگوید افغانستان شبیهترین کشور جهان به سویس است، مدل سویس میتواند منازعهی افغانستان را حل کند و طبیعتا حاکمیت قانون و حکومت قوی ایجاد کند.
بنابراین، ما نباید تمرکزگرایی را اصل خدشهناپذیر بدانیم و فدرالیسم را یک تابو، و در عین حال نباید فدرالیسم را یگانه راهحل بدانیم و از آن آرمانسازی و ایدهآلسازی و بهگفتهی شما، آرمان جذاب و عامهپسند بسازیم. چون حقیقتا فدرالیسم نه یگانه راهحل است و نه به تنهایی مسائل بغرنج افغانستان را حل میتواند. پس در این مسیر با ذهن باز و گشوده رفتار کنیم. در مورد توانایی فدرالیسم بر حل منازعه بر اساس سه اصلی که توضیح دادم باید دید که چرا نخبگان پشتون از فدرالیسم میترسند و به عبارت بهتر، از چه چیز نگران اند. آنگاه باید دید این نگرانی موجه است یا غیرموجه؟ اگر موجه و مشروع بود در چارچوب فدریشن یا اصل عدم تمرکز برای آن راهحل پیدا کرد. درست مانند سویس. به همین ترتیب باید دید آیا فدرالیسم نیازها و خواستههای ازبیکها و تاجیکها و هزارهها و سایر گروههای قومی را بر آورده میکند؟ اگر بلی، چگونه و با چه ترتیب. در این میان گروه قومیای که در معرض بیشترین مشکلات و چالشها هستند، هزارههایند؛ چون هزارهها از سه مشکل عمده رنج میبرند که ممکن است برای آنان فدرالیسم را نه یک راهحل بلکه به کابوس وحشتناک تبدیل کند. اول، اینکه قوم هزاره به تناسب جمعیت خود سرزمین ندارد، بلکه نزدیک به ۵۰ درصد جمعیت هزاره متفرق در سراسر کشور میباشند. دوم، اینکه جغرافیای هزاره کاملا یکپارچه و به هم پیوسته نیست. سوم، اینکه هزارهها و شیعهها در ایالتهای دیگر که بخشی بزرگی از جمعیت آن را شامل خواهد شد، بهصورت اقلیت در این ایالتها تحت قوانین و ادارهی حکومت ایالتی باید زندگی کنند. درحالیکه معلوم نیست قوانین، اداره و محاکم ایالتی مانند قوانین ملی عدالت و برابری را برای آنان تأمین کند. بنابراین، خواستهها و نیازهای هزارهها بیشتر از این حیث سنجیده شود که در چارچوب کدام سیستم از فدرال و یا عدم تمرکز عدالت و برابری برای آنان تأمین میشود.
همچنین مشکل تنها حکومتهای محلی نیست که نمایندهی مرکز باشد یا نمایندهی مردم محل. بلکه نوع حکومت ملی و فدرال نیز برای همهی اقوام مخصوصا هزارهها مهم است. آیا نظام ریاستی فدرال، پارلمانی فدرال، یا نظام پارلمانی غیرمتمرکز، کدام یک بهتر میتواند نمایندگی همهشمول و عادلانه، از جمله برای هزارهها ایجاد کند و مانع از شخصیشدن و قومیشدن قدرت شود. تقسیمبندی ولایتها و ایالتها چگونه باشد، عواید ملی چگونه توزیع شود، مهمتر از همه، نظام انتخاباتی چگونه باشد تا آرای پراکنده و مشتت هزارهها در نقاط مختلف در سبد خود شان جمع و به نمایندگی و حضور در پارلمان تبدیل شود. پاسخ همهی این پرسشها مخصوصا برای هزارهها مهم است.
به نظر اینجانب، با توجه به نکاتی که بیان شد، چارچوب ذیل ظرفیت حل منازعه و تأمین خواستههای مشروع جوانب منازعه را خواهد داشت:
۱. حقوق اساسی و شهروندی برابر برای زن و مرد و رفع هرگونه تبعیض و خشونت علیه زنان.
۲. حاکمیت قانون به مفهوم اینکه هیچ صلاحیت فراقونی وجود نداشته باشد، تفکیک قوا و قوه قضائیهی مستقل و مقید به قانون.
۳. طراحی سیستم و نظامی که الف، مشارکت همهشمول و عادلانهی شهروندان و گروههای قومی را در تعیین قوه مجریه و مقننه تأمین کند؛ ب، تأثیرگذاری همهی شهروندان را در تعیین سیاستهای کلان بهصورت منصفانه و عاری از هرگونه تبعیض فراهم کند؛ ج، دسترسی برابر و منصفانه به همهی فرصتها را برای همهی شهروندان تأمین کند؛ د، دسترسی به دادرسی عادلانه را برای همهی شهروندان فراهم کند؛ ه، حکومت محلی عمدتا بهجای مرکز در برابر مردم محل پاسخگو، مسئول و جوابده باشد، در توانایی تأمین حکومتداری قوی و حاکمیت قانون، برای مردم محل نسبت به گزینههای بدیل بهتر باشد و فرصتها و ظرفیتهای توسعه محلی را برای مردم محل بهتر از هر گزینهی دیگر مخصوصا از طریق مشارکت خود آنان تأمین کند؛ و، مانع از تمرکز قدرت در شخص و شخصیشدن قدرت، تضعیف نهادها شود و زمینهی هرگونه احساس مالکیت شخصی و قومی نسبت به حکومت و قدرت را از میان بردارد.
۴. سیاستهای فرهنگی و نمادهای رسمی همهشمول و منعکسکنندهی بیشترین میزان برابری باشد و حس فرادستی و فرودستی را برای کسی تولید نکند. لذا دو اصلاح و تعدیل ذیل در قانون اساسی جمهوری پذیرفته شوند:
اول، جایگاه زبان فارسی دری بهعنوان زبان میانجی، تاریخی و فرهنگی افغانستان مانند دورهی امانی و پیش از آن اعاده شود و تمامی اصطلاحات رسمی به هر دو زبان رسمی سرتاسری استعمال شود. در حکومتهای محلی زبان رسمی سوم نیز در آموزش و سایر موارد و اصطلاحات رسمی استفاده شود.
دوم، بهجای افغان از شهروندان افغانستان استفاده شود. هویت دموکراتیک و برابرگرا بهجای هویت قوممحور(ethnocentric nationalism) هرچه بیشتر تقویت گردد.
اینجانب فکر میکنم ساختار نظام جمهوری پارلمانی فدرال با نظام انتخاباتی تناسبی و یا چند بعدی میتواند مشارکت همهشمول و برابر را که در بند سوم اوصاف آن ذکر شد، تأمین کند. در فدریشن نظر به تنوع محلی زیاد در افغانستان سیستم و مدل سویس میتواند یک مدل مناسب برای یافتن راهحل مناسب باشد.
اما با آنکه این یک راهحل عقلانی و عادلانه است، ممکن است بسیاری تن به عقلانیت و عدالت ندهند و با آن مخالفت کنند. لذا برای تحقق این راهحل نیازمند جدیشدن منازعه (در هیأت مطالبات مدنی) توسط مردم و گروههای ذینفع از طریق مقاومت عاری از خشونت میباشیم. اما در حال حاضر توافق بر آن برای گروههای سیاسی و قومی از این جهت معقول و سودمند است که در دورهی مبارزه سبب انسجام و انگیزهی بیشتر و در دورهی گذار مانع از پدیدآمدن رادیکالیسم خیابانی، بیثباتی، تداوم منازعه، جنگ داخلی و مشکلات دیگر میشود. در واقع قبول این طرح عقلانی و عادلانه از آن جهت حتا برای کسانی که خود را فرادست فکر میکنند، معقول و مقرون به صرفه است که مانع از منازعه، بیثباتی و جنگ میشود و سبب میشود افغانستان صاحب دولت قوی و اقتصاد قدرتمند شود.
هاتف: کمی دربارهی برنامههای مطالعاتیتان. شما فقط در حوزهی تخصص خود مطالعه میکنید یا در زمینههای گوناگون؟
دکتر احمدی: حوزهی تحصیلی، سابقهی پژوهشی و شغلی من وسیع و گسترده بوده است. برای مثال دو بار بهطور جدی درگیر قانون اساسینویسی و تفسیر آن شدهام که مستلزم دانش وسیع در زمینهی حقوق اساسی و ماهیت حکومت و دولت بوده است. اما مبنای نگاه اینجانب به قانون اساسی عمدتا از منظر فلسفهی حقوق و سیاست بوده است، هرچند منازعهی افغانستان راه بیرونرفت از آن دلمشغولی عمدهام هم در قانون اساسی و هم در مقام مذاکرهکنندهی صلح بوده است. ایجاد دانشگاه و مدیریت آن نیازمند معلومات اساسی در زمینهی آموزش عالی بوده است. مذاکرات صلح نیازمند مطالعات دینی، صلح و حل منازعه بوده است. کلام، فلسفه (مخصوصا فلسفهی دین و فلسفهی تحلیلی، فلسفهی حقوق و سیاست) و منطق و گاهی عرفان حوزههای اصلی آموزشی و پژوهشی اینجانب بوده است. لذا این حوزه بیش از توان من وسیع و گسترده است. به همین دلیل در این حوزهی وسیع شناورم و گاهی ضرورت تحقیق و حل مسألهی دینشناسانه و یا حقوقی ایجاب میکند به فقه و اصول نیز رجوع کنم.
هاتف: چه چیزی شما را بهسوی مطالعه و پژوهش میراند؟ به عبارتی دیگر، پرسشها یا ایدههای ابتدایی برای یک کار فکری یا پژوهش چهگونه در ذهنتان شکل میگیرند؟
دکتر احمدی: سه چیز مرا بهسوی موضوع جدید میکشاند:
– پروژهی فکریام که سالها پیش شکل گرفته است؛
– با ورود به یک مسأله متوجه میشوم که مسألهی دیگر؛ مهمتر و بنیادیتر وجود دارد؛
– نیازهای سیاسی و حقوقی جامعهی افغانستان بهعنوان کشور پرچالش و در حال منازعه .
هاتف: به کدام زبانها میخوانید و مینویسید؟
دکتر احمدی: به سه زبان عربی، انگلیسی و فارسی میخوانم و عمدتا به فارسی و اندکی به انگلیسی مینویسم. امیدوارم در باقیماندهی عمر انگلیسینویس خوب شوم، ولو برای سالهای پایانی عمر که رمقی از توانایی در من مانده باشد.
هاتف: استاد، در خانه کار میکنید؟ منظورم از کارِ خانه چیزهای نظیر آشپزی و امثالشان است.
دکتر احمدی: از عیوب مهم اینجانب که شاید در غرب از این بابت، اگر تنها شوم، گرسنه بمانم این است که فاقد مهارت و سلیقهی آشپزی میباشم و در کار خانه نیز تنبل و غیرمسئول میباشم. لذا بابت این امور کاملا تحت ولایت و سرپرستی خانمم میباشم و ممنون زحمات ایشان میباشم. مدریت خانه به تمام معنا در اختیار ایشان است و حتا لباسهایم را ایشان انتخاب میکند و میخرد. تعمیرات خانه نیز در حوزهی اختیارات و صلاحیت ایشان بود.
هاتف: شعر و داستان میخوانید؟
دکتر احمدی: سیزده سال پیش چندین کتاب رمان جدی خواندم، ولی پس از آن دیگر رابطهام با رمان قطع شد. گاهی شعر کلاسیک فارسی از حافظ و مولانا میخوانم اما ممارستم اندک است چون وقتم عمدتا روی خودآموزی و برنامههای اصلیام متمرکز میشود. مدام در حال یاد گرفتن میباشم و به آموزش مادامالعمری باور دارم. چون یک سیستم آموزشی منظم را سپری نکردهام، برای رفع کمبودهایم مدام باید بیاموزم و در کنار آن در حوزههای مطالعاتی خودم که تا حدودی دشوار و فنی است، بهترین روش تسلط، آموزش مداوم است. لذا در واقع وقت آزاد ندارم.
هاتف: عمر آدمی کوتاه است. گاهی شده است که به گذشتهی خود نگاه کنید و با خود بگویید «کاش از فلان مسیر دیگر میرفتم و نه از این مسیری که آمدهام؟»
دکتر احمدی: در یک چیزی که در مورد گذشتهی خود یقین دارم و بابت آن متأسفم، فرصتهایی است که از دست دادهام. باید در نوجوانی که ایران رفتم زبان انگلیسی را یاد میگرفتم. نیاموختن این زبان در سن نوجوانی و جوانی دو ضرر جدی و جبرانناپذیر را بر من وارد کرد. نخست مدت سی سال است که با این زبان دستوپنجه نرم میکنم. مطالعهی متون اصلی و بعضا ترجمه پارهای متون از این زبان به فارسی وقتی زیاد از من گرفته است؛ شاید ده سال از این مدت فدای این مطالعه، ترجمه و زبانآموزی شده باشد. اگر از همان آغاز بر زبان پایه و عمومی مسلط میشدم، بهرهوریام چندین برابر میشد. شاید تا اکنون چندین کتاب به زبان انگلیسی مینوشتم و ثانیا به برقراری ارتباط و اجرای مسئولیتهایی که داشتم شدیدا تأثیر منفی گذاشت. به همین ترتیب، از وقت خود آنگونه که بایسته بود در نوجوانی تا جوانی خوب استفاده نکردم و بعدا نیز در دو سال اول حضور در کابل چندان مطالعهی جدی نکردم.
اما در مورد اصل مسیر چندان مطمئن نیستم. اگر غیر از این بوده میتوانست، بهتر از آن میبود که اکنون به لحاظ ذهنی و فکری در آن قرار دارم. چون برای من معیار و ملاک اصلی وضعیت فکری و رشد ذهنی است نه مال، ثروت و قدرت اقتصادی و سیاسی. از سوی دیگر، همانگونه که در آغاز آوردم برای اینجانب گزینهها و امکانهای انتخاب چندمسیری وجود نداشت. ما در امکان و مقدرات محدود به دنیا آمده بودیم و به تعبیری پرت شده بودیم. علیرغم این انتخاب محدود، سابقهی عمیق حوزهای و طلبگی دارم. به این وسیله به عمق سنت اسلامی و شرقی آشنا شدم و با آن زندگی کردم و عمیقا به آن وفادار بودم. و به تدریج نوعی سیر و سلوک فکری و ذهنی و حتا وجودی را بهسوی نوعی روشنگری و زندگی عملی در دنیا و سیاست جدید تجربه کردم. اکنون فکر میکنم من چهار قرن اخیر و شاید بیش از آن را مستقیما تجربه کردهام و زیستهام. چون تولد در باغچار و زندگی در آنجا تا پانزدهسالگی تا زیست فرهنگی و ذهنی کنونیام مسیر کوتاهی نبوده است. این نوع از تجربه شاید کمپیدا باشد و فکر میکنم درک انسان را عمیق و افق دید آدمی را وسیعتر میکند.
هاتف: این پرسش را بهخاطری میپرسم که در چندین مورد آن را بهعنوان یک مسأله شنیدهام؛ بعضی میگویند مردم هزاره بهصورت بسیار نامتوازن به علوم انسانی روی آوردهاند و از علوم دیگری که پایهی صنعت و تکنالوژی هستند دور ماندهاند. شما با این نظر موافق اید؟
دکتر احمدی: رویآوری نامتوازن ناشی از محدودیت انتخاب اولیه است. ما از دو منبع بهسوی علوم اجتماعی روی آوردیم. طلاب علوم دینی در ایران که فرصت تحصیل در علوم اجتماعی جدید برایشان فراهم شد به اینسو روی آوردند. و به این وسیله گروهی از شیخ دکترها پدید آمد که خودم نیز از همین دسته میباشم. این نسل کسانی بودند که برایشان طلبهشدن یگانه امکان موجود برای باسواد شدن بود و لذا در زمان خود یگانه انتخاب ممکن بوده است. طبیعی است این گروه نمیتوانست داکتر و مهندس شوند و در علوم اجتماعی میتوانست موفق باشد. دوم کسانی که در سالهای نخست جمهوریت بیستساله وارد دانشگاهها شدند نیز اغلبا مکتب را خوب نخوانده بودند، اما سواد مطالعه و قدرت فهم کتابهای علوم انسانی را داشتند و نظر به ضرورت و نیاز بازار کار انگلیسی را خوب آموخته بودند. بنا این دسته نیز موفقیت شان در علوم انسانی بود. اما فرزندان مهاجران در ایران از همان سالهای دههی شصت خورشیدی به بعد اغلب وارد رشتههای فنی شدند و لیکن به جهت وجود تبعیض در افغانستان، مخصوصا علیه جوانان هزاره که در ایران بزرگ شده بودند و چیزی از لهجه و خصوصیات جامعهی افغانی به معنای واقعی کلمه نمیدانستند همه جذب بازار کار افغانستان نشدند. این جوانها وقتی که کابل میآمدند به شوخی برایشان میگفتم اول لازم است تا یک اندازه پروسهی افغانیزیشن را طی کنید. واقعا این جوانان با استعداد که دبیرستان/لیسه را در ایران در رشتهی ریاضی و فیزیک یا علوم تجربی خوانده و از طریق کانکور سراسری با رتبههای دورقمی و سهرقمی وارد بهترین دانشگاههای ایران شده بودند، در کشور خود مشکل داشتند. اولین مشکل شان گرفتن شناسنامه بود. ادارهی شناسنامه به قدوقوارهیشان نگاه میکرد و سن شان را تعیین میکرد. به گواهی تولد شان که شفاخانهی محل تولد شان داده بود اعتنا نمیکرد و به مدرک تحصیلیشان که سنوسال شان در آن قید شده بود هم اعتنا نمیکرد. قومای برچی نیز به آنان «زوارک» میگفتند و به لهجهیشان میخندیدند.
با وجود این، چهرههای علمی خوبی در رشتههای مهم فنی داشتیم و داریم که برای توسعه و حکومتداری خوب در افغانستان طرح داشتند و دارند، اما فاقد انسجام و صدا بودند. برای افغانستان طرح داشتند اما حمایت سیاسی نمیشدند. به همین دلیل خدمت برخی از آنان که از دوستان و همکاران خودم بودند، میگفتم شما باید مانند اهل سیاست و اهل منبر و مسجد، صدا داشته باشید. ما در دانشگاه ابن سینا برنامه داشتیم که مجله علمی-پژوهشی تحت عنوان «ساینس و تکنالوژی» منتشر کنیم. یک شماره هم منتشر شد. خدمت این دوستان خود میگفتم شما میتوانید این مجله را به صدا و منبر خود تبدیل کنید. ولی از هیچ سو این پیشنهاد و طرح جدی گرفته نشد.
پایان