عبدالکریم ارزگانی
علیرغم همهی چیزهایی که کارگر در جهان مدرن بدست آورده و مفهوم کارگری به نحو بیپیشینه و عمیقی دستخوش دگرگونی شده است، کارگر هرگز و در هیچ زمانی به این اندازه خار و خفیف و ماتمزده نبوده است. چنانچه بخواهیم وضعیت کارگران در جهان امروز را به زبان جورج اوروِل بیان کنیم، میتوان چنین گفت: همهی انسانها برابر اند اما کارگران کمتر برابر اند. دستفروشان، کسبهکاران، کارگران اداری دونپایه، کودکان کار، کارگران روزمزد و اجارهای ساختمانها و کارخانهها و شرکتها و… نسبت به قشر اشرافی جامعه از برابری کمتری برخوردار اند و کمتر با دیگران برابر هستند، در عوض «خوکها برابرتر اند». به همین خاطر کارگران بر مبنای یک قاعدهی عمومیِ بینیاز از توشیح شدن مورد توهین و تحقیر قرار میگیرند و علاوه بر بدنهای خسته و درماندهی خود، روانهای حقیرِ لتوپارشدهیشان را در سنگینی روزها به دوش میکشند. کارگران در هیچ دورهی تاریخیای تا به این حد پست و حقیر نبودهاند؛ پیش از آنکه آفتاب هموار شود سر کار میروند، در بدترین شرایط نیروی کارشان را به فروش میرسانند و شبانگاه بدن خسته و روح مثلهشدهیشان را در تاریکی کوچهها به سمت سرپناه خود هُل میدهند.
حاصل دو قرن مدرنیته و سُر خوردن جهان روی یخ صنعت و سرمایه چه چیزی جز تحقیر روزافزون کارگران بوده است؟ آیا کارگر همان بردهای نیست که همهروزه بهوسیلهی اربابان شکمبرآمدهی خود، به شیوههای مدرن، تحقیر و شکنجه میشود؟ بردگان فاقد هرگونه آزادی و کرامت انسانی بودند و مانند حیوان اینطرف و آنطرف برده میشدند، مورد بهرهکشی قرار میگرفتند، خرید و فروش میشدند و چون حیوانی پست در طویلهها و آلونکهای اربابان خود میخوابیدند. امروزه، بردگی رسمی وجود دارد اما کارگران به طرز غریبی شبیه بردگان قرون گذشته هستند. اربابها آنان را بهعنوان حیوانات یله و رها در دشتها میبینند؛ حیوانات بیصاحب، «باکستر»ها و بدنهای بیصاحب قابل تصاحب و سودمند. اغراق نیست اگر دعوا کنیم که کارگران بردگان آزادشده هستند. بردگانی آزاد که سند آزادیشان مشروط به تحقیر است؛ آزادیات به تو بخشیده میشود اما همواره تحقیر و توهین خواهی شد.
در بخشی از فیلم جانگوی آزادشده (DJango Unchained) که توسط کوئنتین تارانتینو کارگردانی شده، ما با بردهدار شروری بهنام «کالوین کندی» مواجه میشویم که خشونتطلبیِ لجامگسیختهی او باعث رعب و وحشت ببینده میشود. کالوین کندی که بردهدار ثروتمندی است بسیار از مورد آزار قرار دادن بردهها، جنگیدن آنها با هم، وادارکردن شان به اعمالی مانند قتل یکدیگر و شکنجهی آنها لذت میبرد. تا جایی که یکی از تفریحات اساسی او وادار کردن بردههایش به جنگیدن با هم تا سرحد مرگ است. کالوین کندی نماد خوی وقیح بردهداری و -با اندکی وسعت نظر- سرمایهداری است. این وقاحت بهقدری است که «دکتر شولتز» که قصد آزاد کردن یکی از بردههای او را دارد، در پایان معامله و زمانی که کالوین اصرار میکند تا شولتز به نشانهی انعقاد معامله با او دست بدهد، ترجیح میدهد با اسحلهای که در آستین مخفی کرده به سینهی کالوین شلیک کند اما با او دست ندهد. سرمایهداران امروزی همان کالوین کندیهای مدرن هستند، که خوی اربابیشان منجر به تنزل کرامت انسانی کارگران در حد یک موجود سودمند ولی فاقد حقوق انسانی میشود. امروزه همهی انسانها آزاد هستند اما هنوز خوی درندهی اربابی کالوینهای مدرن از میان نرفته است و همهروزه از کارگران تهیدست و در اسارت فقر قربانی میگیرد. سرمایهداری، نه فرد بلکه سیستم، هنوز کارگر را بردهی خودش میبیند و میل دارد تا همچون دورههای خوش گذشتهی خویش او را در اختیار و مطیع خود نگهدارد. همانگونه که سرنوشت کارگر و برده در طول تاریخ با هم یکی و یا دارای شباهت قریب بوده اند.
به همین جهت، نگاه سیستم سرمایهداری به کارگر نگاه یک ارباب به برده بوده و کارگر موجودی است ضروری و کارآمد اما به همان نسبت تهیمایه و پست. همانطور که کالوین کندی بردهدار خوی وحشی خود را از طریق شکنجهی بردهها و رنج آنان اشباع میکرد، دولتها و نظامهای سرمایهداری از کارگران برای اشباع خوی اربابیشان سود میبرند. نگاهی که در سراسر سیستم «هیرارشی» سرمایهداری ساری و جاری است، این است: کارگر بیارزش است. البته منظور ما ارزش اقتصادی و سودمندی کارگر نیست، چون برعکس آن، کارگر ارزشمندترین دارایی و موجودیی سرمایهداری شمرده میشود. بلکه منظور ما از ارزش در اینجا تکریم کرامت انسانی است، یعنی کارگران هرچند که مانند باقی اجزا و عناصر تولید بسیار حیاتی و ضروری اند، فاقد کرامت انسانی و لذا بیارزش به حساب میآیند.
کارگران روزبهروز بیارزشتر و پستتر خوانده میشوند و بهوسیلهی ایدئولوژی سرمایهداری مورد تحقیر قرار میگیرند. چیزی که در میان میباید روی اهمیت و فوریت آن تأکید کرد؛ اغراض و چشمپوشی سیستم جهانی پولمحور از وضعیت و حقوق کارگران است. کارگران در همهی دنیا مورد بهرهکشی و استثمار قرار میگیرند و بهعنوان افراد فقیر و بیبضاعت از تعداد عظیمی از حقوق و امکانات اجتماعی که حق شان است برخوردار نیستند. آنان هرچند که اغلب قانونا از امکانات و خدمات رفاهی محروم شناخته نمیشوند، با اینحال مانند بردهای که از آزادی برخوردار نیست تا زمانی که نتوانند پول کافی تهیه کنند همچنان از خدمات رفاهی محروم باقی میمانند. درون چنین سازوکاری است که پول رهاییبخش میشود و باعث آزادی میگردد.
البته در میان همهی این مسائل نباید از رسانههای بورژوازی غافل شویم که بهگونهی سازمانیافته علیه فقر تبلیغ میکنند. نمیخواهیم مدعی شویم که فقر چیز خوبی است و باید بهعنوان یک سبک زندگی مورد ستایش و تکریم قرار بگیرد. نکتهی مهم و قابل توجه این است که فقر هیچ وقت یک امر اختیاری و قابل انتخاب نیست و هیچ بنی بشری دوست ندارد که با شکم خالی روی یک ملافهی چرکی و درون یک چاردیواری آبریخته شبهایش را به صبح برساند. فقر جبر است، جبری که کارگران را مجبور میکند به هرگونه سوءاستفاده و بهرهکشیای تن بدهند و چون مهرههای پست و ذلیل درون بازیِ دیوانهوار نظام سرمایهداری حرکت کنند. با اینحال، مراد این است که رسانههای بورژوازی بهگونهی پیگیر و مداوم به تبلیغ علیه فقر میپردازند؛ البته نباید دچار این سوء برداشت شد که رسانههای مذکور روی فقرزدایی و ریشهکن کردن آن تمرکز میکنند تا حداقل فقر را بهعنوان یک مسألهی عمومی و جهانی میشناسند، بلکه آنها فقر را همچون چیزی پست و فرومایه تحقیر میکنند. کلمات رسانههای مذکور بسیار به کلمات شیخی که علیه دینی دیگر تبلیغ میکند شباهت دارد، کلماتی که فقر را شیطانی و منفور میداند و انسان فقیر بهعنوان یک بدن گمراه و مرتد به زندگی تحقیر میشود. لذا تکفیر فقر در ژرفنای خود همان تکفیر کارگر/انسان فقیر است.
تبلیغات علیه فقر روزبهروز شدیدتر میشود و رسانهها بیشتر و بیشتر روی این مسأله متمرکز میشوند که فقر نوعی بیماری است و میباید به همهی جهان دربارهی آن هشدار بدهند تا آدمها از این بیماری -احتمالا- واگیردار و کشنده دوری کنند. کارگران جذام دارند. آنان در سایههای نمناک میخزند، درون زیرزمینهای پر از کثافت و آشغال کارخانهها کار میکنند و بدنهای کثیفشان را اینطرف و آنطرف میبرند، ذباله جمع میکنند، چاه میزنند، بیل میزنند، معادن را استخراج میکنند و سزاوار هیچ گونه کرامت انسانیای نیستند. لذا چنانچه فردی به بیماری فقر دچار شده میباید او را قرنتینه کرده و از ارتباط با او پرهیز نمود. صحبت مداوم رسانهها علیه فقر ولی هیچ وقت آن جبر هولناک پشت فقر را نشان نمیدهد و هرگز در جستوجوی حقیقت فقر نیست؛ آنها صرفا میدانند که فقر باعث همهی بدبختیهای انسان است و پس لابد بیماری خطرناکی است. همینطور کارگران -بهمثابه طبقهای که نمایندهی فقر است و فقر را در بدنهای نحیف و خمیدهیشان حمل میکنند- بهعنوان حاملان و مبتلایان این بیماری خطرناک مورد انزجار قرار میگیرند. چهرههای مشهور سهم بسیار فعالی در تبلیغ علیه فقر دارند. آنها در رسانهها حضور مییابند و با روایتهای نیمهدروغ خود تصویری از فقر ارائه میدهند که باعث بهوجود آمدن نوعی تنفر و انزجار عمومی علیه فقر و فقیر میشود.
رسانههای بورژوازی هرگز فقر را نشان نمیدهند و صرفا دربارهی آن بدگویی میکنند. هرگز هم اشاره نمیکنند که فقر یک جبر اجتماعی است و مردم نه فقط فقر را شخصا و آزادانه انتخاب نمیکنند بلکه در سرنوشت شان نیز چنین چیزی حک نگردیده است. هرچند که آنارشیستها، مارکسیستها، فمینیستها و گروههای دیگر مدام دربارهی این مسأله انتقاد میکند ولی صدایشان به ندرت تا استدیوی رسانهها میرسد. در سوی دیگر، کاربران یوتیوب و فعالان شبکههای اجتماعی همهروزه به تمسخر و توهین کارگران و انسانهای فقیر میپردازند و آنان را سوژهی خنده و سرگرمیشان میسازند. بهعلاوه، سینما و هنر بورژوازی سعی میکنند تا روی خوشبخت و کامروایی زندگی را در سایهی ثروت و سرمایه نشان بدهند و فقر را بهعنوان مانعی بر سر راه نیکبختی تکفیر کنند (از کلمهی تکفیر استفاده میکنیم چون نگاه تکسویهی هنر اغواگر سرمایهداری به فقر چیزی بسیار فراتر از نقد و سرزنش است).
ریشهی این تحقیر بیشتر به تئوریهای اقتصادی اوایل قرن بیستم بر میگردد. یعنی زمانی که نظریههای اقتصادی تأکید کردند که کارگران انسان هستند و مانند همهی انسانهای دیگر علیرغم نیازهای مادی، نیازهای اجتماعی و عالی/کمال نیز دارند. مثلا مطالعات هاثورن که به سرپرستی التون مایو انجام شد، به این مهم اشاره کرد که کارگران صرفا با پول و مشخصا افزایش دستمزد به کار کردن تحریک نمیشوند، یا مثلا مازلو در نظریات خود تأکید کرد که کارگران مانند باقی انسانها در جستوجوی کمال هستند و میباید به آن توجه شود. تقریبا در همان زمان، یعنی اواسط قرن بیستم، با مطرح شدن نقش روانشناسی در محیط کار، روانشناختی خودیاری به میان آمد تا به کارگران انگیزه دهد و آنان را بهسوی کمال هدایت کند.
بدین طریق، کارگران بهدلیل به دوش کشیدن فقر حقیر و پست شمرده میشوند و با چهرههای شرمسار و مستمند به سرمایهداران و طبقهی فرادست خود مینگرند. اکنون حتا خود نیز قبول کرده اند که چنان انسانهای پست و حقیر سزاوار کرامت انسانی بیش از آنچه به آنان داده میشود نیستند. مسلما فقر درخور ستایش نیست اما ناعادلانه نیز هست. رویکرد جهانی که بهوسیلهی سرمایهداری تولید شده و به قصد ترغیب و تحریک کارگر برای کارآیی و مؤثریت بیشتر او درون سیستم است، ترویجگر نوعی کارگرستیزی عمومی بوده و منجر به تنفر جهان از طبقهی کارگر و هم تنفر کارگر از خودش گردیده است. تولید انزجار از فقر، چنان که هدف غایی آن است، متنفر ساختن کارگر از خودش است تا بتواند بهتر درون ساختار سرمایهداری حرکت کند. کارگر امروز مانند یک گنهکار باوجدان در شرمساری و ندامت خویش مثله شده است؛ چرا که در آموزههای سرمایهداری ناتوانی از خرید کفر بوده و او که قادر به خرید نیست کافر و گناهکار است. این نفرت و شرمساری اما واقعی است؛ چون کارگر که از قدرت خرید بسیار ناچیزی برخوردار است و اغلب حتا از عهدهی تأمین مخارج روزانهی خود برنمیآید، در مناسبات جهان مبتنی بر سرمایه عملا توانایی و داشتن چیزی را ندارد. سرمایهداری فقر را بهگونهی همزمان تولید و محکوم میکند؛ آن را تولید میکند تا قشر اشرافی/فرادست قدرت خرید داشته باشد و نیز آن را محکوم میکند چون قدرت خرید ندارد. فقر تحقیر میشود چون نمیتواند وارد سوپرمارکت شود، ولی وجود دارد تا طبقهی فوقانی بتواند به سوپرمارکت برود.