سختی‌های بی‌پایان مهاجران افغانستانی در ایران (۲۰ و پایانی)

احسان امید

سختی‌های بی‌پایان مهاجران افغانستانی از تجربه‌ی کار و زندگی در ایران دردی است که جان و روح آنان را در طی سالیان متمادی سوهان زده است. غروب خستگی روزهای زندگی و درد تن عرق‌کرده‌ی‌شان را همیشه به‌یاد دارند. بعد از به قدرت رسیدن دوباره‌ی گروه طالبان در کشور این وضعیت برای آنان به پهنای نابرابر کار، تلاش و زندگی و چیزی که بدست آورده‌اند، سخت‌تر شده است. هر زمانی همراه شان هم‌صحبت می‌شویم، در حرف‌های‌شان درد داد می‌کشد و دلتنگی را سوت می‌زند. حکایت از روزهای دلهره‌آوری دارند که همه خود را گیرافتاده در بی‌سرنوشتی می‌دانند و چشم به افق‌های نومیدی دوخته‌اند تا معجزه‌ی رخ دهد و روزنه‌ای نجات به‌وجود آید. جایی خوانده بودم که قدیم‌ها وقتی می‌خواستند بدترین نفرین را نثار کسی کنند می‌گفتند: «خدا ریشه‌ات را بکند.» ژوزف ایراناد، نویسنده‌ی انگلیسی در این رابطه می‌نویسد: «هر برگ گیاه نشان خود را بر زمینی که از آن کسب حیات و نیرو می‌کند می‌گذارد. انسان نیز ریشه در سرزمینی دارد که از آن‌جا ایمان و جان یافته است.» زمانی که این ریشه کنده می‌شود فرد دچار پریشانی می‌شود.

زندگی تلخ و دردناک مهاجران افغانستانی حکایتی است قدیمی و از گذشته‌های دور؛ چیزی بیشتر از چهل سال قبل. گذشته‌ی زجرکشیده و شکنجه‌دیده‌ای که باعث می‌شود احساس غربت‌زدگی و مشکلاتی که تجربه کرده‌اند، لحظه‌ای دست از سرشان برندارد و آنان را هر روز و هر ساعت دلتنگ و غمگین کند. ادواردو گالیانو، نویسنده‌ی نامدار امریکای جنوبی در کتاب «آغوش‌ها»ی خود می‌نویسد: «هیچ پوششی نمی‌تواند زباله‌ی خاطره را بپوشاند.» سختی‌ها و شکنجه‌هایی که انسان آواره و مهاجر افغانستانی دیده، نامردمی‌هایی که از سرگذرانیده یا رنج و شوربختی و دربه‌دری‌های مختلفی که کشیده، چیزی نیست که امروز زود از حافظه پاک شود.

طی این سال‌ها کدام مهاجر افغانستانی در جست‌وجوی کار را می‌توان یافت که موقعیت زجرآور زیردست و گوش به فرمان کارفرما را تجربه نکرده باشد؟ هنگامی که با ترس‌ولرز جلو کارفرما می‌ایستد تا محک بخورد که چقدر برای کارفرما سودآور خواهد بود. هنگامی که ناچار است در برابر توهین، تحقیر‌ها و تهدیدهای کارفرما خود را آرام و خاموش نشان دهد تا هر آنچه خواست کارفرما است بر او تحمیل شود. کارگری که آن‌قدر نیازمند دستمزدی هر اندازه ناچیز برای گذران زندگی است که حتا جرأت فکر کردن به شرایطی که بر او تحمیل می‌شود را نیز ندارد. او به تجربه‌ای سخت دریافته است که تنها باید شرایط کارفرما را بپذیرد و زندگی‌اش را با آنان سازگار کند. چرا که تنها در این‌صورت است که لطف کارفرما شامل حالش می‌شود و کاری گیرش می‌آید.

حکایت ما داستان زندگی کارگری است که کارفرما تحقیرش می‌کند. کارگری که ترسان و لرزان از بیکاری و از دست دادن شغل، در برابر کارفرما سر خم‌ می‌کند و ناچار به هر شرایطی که به او تحمیل می‌شود تن در می‌دهد. کارگری که صاحب‌کار بدون هیچ دلیل و منطقی از پرداخت حقوق او امتناع می‌کند و حتا گاهی به او تشر می‌زند. این‌ها صحنه‌های عادی روزمره ‌اند. وضعیتی که هر روز یا خودمان در آن قرار می‌گیریم یا شاهد قرار گرفتن دوستان و آشنایان‌مان در آن هستیم. وضعیتی که از بس تکرار شده و می‌شود، آن را طبیعی می‌پنداریم و خواسته و ناخواسته فقط تحمل می‌کنیم. اما آیا به راستی چنین وضعیتی در کل دنیا و برای همه کسانی که در کشور غیر از وطن خودشان ساکن هستند، طبیعی است؟ اگر در یک محاسبه‌ی ساده جایگاه هرروزه‌ی کارگر و کارفرما را وارونه کنیم، جهانی دیگر را پیش چشمان‌مان می‌گشاید. جهانی شگفت‌آور که به ما یادآوری می‌کند چه‌قدر وضعیتی که در آن قرار گرفته‌ایم غیرطبیعی است. درحالی‌که حضور مهاجران افغانستانی در ایران سال‌ها است قسمت عمده‌ای از نیروی کار ارزان و با کیفیت را در عرصه‌های مختلف، همچون ساختمان‌سازی تشکیل می‌دهد، و هیچ‌گونه تلاشی برای برداشتن موانع متعدد قانونی و ساختاری برای حضور رسمی این افراد برداشته نشده است. کارفرمایان و پیمانکاران نیز حضور نیرویی را که لازم نباشد با آنان وارد قرارداد کاری شوند ترجیح داده و به این ترتیب عملا فارغ از مسئولیت‎‌پذیری بر چنین شرایطی عمل می‌کنند.

در کنار درد و رنج مهاجران افغانستانی در محیط کار و توهین‌هایی که زیردست کارفرما متحمل می‌شوند، نشانه‌هایی از رفتارهای خشن در محیط اجتماعی هم با برخی مهاجران چیزی نیست که تازگی داشته باشد. روایت‌ها و اخبار منتشرشده از سوی رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی در ماه‌های اخیر بر بروز این اتفاقات تأثیر زیادی گذاشته است. روایت‌هایی در گوشه و کنار شهر به گوش می‌رسد و اتفاقاتی به چشم می‌آید که نشان‌دهنده‌ی تأثیر موج تبلیغات بر علیه مهاجران افغانستانی است. گویی موجی که در شبکه‌های اجتماعی برای حذف افغانستانی‌ها از سوی برخی کاربران شکل گرفت به شکلی دیگر در زندگی روزمره هم نمود پیدا کرده است. یکی از مهاجران چشم‌دید خود را این‌طور می‌گوید: «سه‌شنبه‌شب هفته‌ی قبل بود که تعدادی از مردم محل به یک دکان کفش‌سازی متعلق به یک افغانستانی حمله کردند. او دکانش را یک لحظه بسته بوده تا برود چیزی بخرد. وقتی بر می‌گردد می‌بیند که مردم ریخته‌اند داخل دکان و شیشه‌های دکان را شکستانده‌اند. در یک مورد مشابه، چند روز قبل یک جوان افغانستانی وقتی از کوچه رد می‌شد، بچه‌های محل ریختند و بی‌دلیل او را لت‌وکوب کردند.»

همچنان می‌توان از اجباری‌شدن دریافت «کد یکتا» برای مهاجران نیز یاد کرد. پدر یکی از خانواده‌ها تعریف می‌کند: «وقتی برای گرفتن کد یکتا رفته بودیم شورآباد آن‌قدر شلوغ بود که مجبور ‌شدیم شب آن‌جا بخوابیم. در صف بیشتر از دو هزار نفر بودند. سربازانی که آن‌جا بودند با مردم هم رفتار خوبی نداشتند.»

در جمع‌بندی می‌توان گفت که مهاجران افغانستانی با چالش‌ها و مشکلات زیادی روبه‌رو هستند که بیشتر نتیجه‌ی سیاست‌های دولت ایران و نگرش‌های اجتماعی است. از دسترسی محدود به خدمات بهداشتی، آموزشی و سایر خدمات عمومی گرفته تا رویکردهای متناقض که بین مجوزهای کار مقطعی و دستگیری و ردمرز در نوسان است. اکثر مهاجران افغانستانی برای انتخاب شغل مورد علاقه‌ی‌شان گزینه‌های زیادی برای انتخاب ندارند. آنان از سرناگزیری، دنبال دشوارترین و خطرناک‌ترین مشاغل می‌روند. اگر تعدادی از مهاجران موفق شوند یک شغل اداری بدست آورند که در نوع خود کم‌نظیر است، اما از قرارداد رسمی یا هرگونه مزایای اجتماعی مانند بیمه محروم خواهند بود. در محیط مختلف اجتماعی، از جمله مکتب‌ها، محل کار و فضاهای عمومی با تبعیض مواجه هستند و اغلب هم در معرض کلیشه‌های فرهنگی قرار دارند که آنان را بیشتر به حاشیه رانده و فرصت شان را محدود کرده است. تجربه زندگی روزمره‌ی شماری از مهاجران نشان می‌دهد که تعدادی از مردم محل حتا مهاجران را هم‌سطح با طالبان می‌دانند و ضمن تنبل و بی‌کفایت دانستن آنان، دزدی و جرایم را نیز به مهاجران افغانستانی نسبت می‌دهند؛ وضعیتی که به قوت خود ادامه دارد.

در اخیر، سلسله نگارش سختی‌های بی‌پایان مهاجران افغانستانی در ایران را با شعری از فخرالدین احمدی سوادکوهی به پایان می‌رسانم:

«آوازی بودم

در حنجره‌ی کارگری بی‌باک

که قبل از خوانده شدن‌ام

از بلندی کج و کوله‌ی داربست‌های زنگ‌زده

از چوب‌بست‌های پوسیده و تَرَک‌خورده

سقوط کرد…»