کار فردی انرژی آدم را هدر می‌دهد

گفت‌وگوی اطلاعات روز با عزیز رویش (بخش اول)

هاتف: از ایام کودکی و محیط خانوادگی و اجتماعی آن دوره‌ی خود بگویید. 

رویش: در مورد تاریخ تولد من، بین پدر و مادرم، همیشه اختلاف نظر بود. مادرم روزی در اوایل میزان را حساب کرده بود و همه‌ساله، تا زمانی که از دنیا رفت، در یکی از روزهای این ماه نذر می‌کرد و می‌گفت که اگر نذر نکند، چشمانم حساسیت می‌کنند و «سرخ» می‌شوند. پدرم روزی در ماه عقرب را می‌گفت. اکثر اوقات برای تقویت ادعای خود می‌گفت که در نسخه‌ای از قرآن ‌کریم نوشته بود ۲۴ عقرب سال ۱۳۴۸. مادرم، البته هیچ‌گاهی این تاریخ را به رسمیت نشناخت و نذرش از اوایل ماه میزان تا نیمه‌های این ماه پخش می‌شد.

من متولد فاضل‌بیگ، نقطه‌ای در غرب کابل هستم. حالا این منطقه از چهار سمت با آبادی‌های زیادی به هم وصل شده و پیدا کردن کوچه‌ای که ما در آن خاطره‌های کودکانه‌ی خود را خلق می‌کردیم، دشوار است. نقشه‌ی شهری آمده و منطقه را از هر طرف خط‌کشی کرده و بین سرک‌های بزرگ و کوچک تقسیم کرده است. آن زمان، این منطقه در مجموع هفت هشت کوچه داشت که به‌گونه‌ی شرق و غرب افتیده بودند و اغلب خانه‌ها کلکین‌های روبه‌جنوب داشتند. مردم آن‌جا، با دریافت معمولی و تجربی خود، می‌دانستند که باید خانه رو به جنوب باشد تا آفتاب داشته باشد. طرفه این‌که تقریبا تمام خانه‌ها پوشیده از درخت بود و این درختان میوه‌دار و بی‌میوه نمی‌گذاشتند آفتاب به خانه‌ها بیاید.

من پدربزرگی داشتم که اسمش پیوندعلی بود؛ از خانواده‌ی یکی از خان‌های تلخک سراب (در غزنی). پدربزرگم تنها فرزند پدر خود بوده است. او هرچند ملک و زمین وسیعی به میراث برده بود، از گرسنگی و فقر تلخک را رها کرده و با چهار فرزند خود به کابل آمده بود. قصه‌های دوران عسرت و تنگ‌دستی خانواده‌ی پدربزرگم، از قصه‌های تراژیک خانه‌ی ما بود که پدرم با زبان و لحن خاص خودش آن را به تکرار بیان می‌کرد. وقتی با همین تنگ‌دستی به کابل می‌آیند، ماه‌های زیادی را در کارته‌ی وزیر، نقطه‌ای نزدیک افشار، روی زمین برهنه و تنها با یک پوستین پدربزرگ و مقداری جُل و پلاس کهنه سپری می‌کنند. پدرم و همه‌ی اعضای خانواده از این روزها حکایت‌های تلخی داشتند. اما وقتی من به دنیا آمدم، وضعیت تغییر کرده بود. پدرم در کار رهنمای معاملات تجاربی اندوخته و درآمد خوبی پیدا کرده بود که از مدرک آن هم خانه‌‌ای در فاضل‌بیگ خریده و آن را نوسازی کرده بود و هم به سایر نیازمندی‌های خانواده و زندگی سامان بخشیده بود.

هاتف: در ایام کودکی، کسی در خانواده‌ی‌تان بود که برای شما در همان روزگار یا بعدها نقش یک الگوی فکری یا رفتاری را داشته باشد؟

رویش: فکر می‌کنم اولین نقش را پدربزرگم داشت. همان‌گونه که گفتم، او با من خیلی قصه می‌کرد و سخن می‌گفت. زبان و تمثیل‌هایش برایم قابل درک بود. تجربه‌ها و دریافت‌هایش را به‌گونه‌ای خرد و ریز می‌کرد که با ذهن کودکانه‌ی من سازگار می‌شد. مثلا در جریان پیاده‌روی، هر جایی، هر چیزی را پیدا می‌کرد که به نظرش به دردبخور بود، خم می‌شد و آن را بر می‌داشت و به من نشان می‌داد و می‌گفت: «داشته آید به کار، گرچه باشد زهر مار.» این چیز می‌توانست یک پیچ یا مهره باشد یا میخ یا سیم. این صحنه بارها اتفاق می‌افتاد و او به تکرار همین سخن را برایم می‌گفت و هر بار هم لحن صدایش را جالب‌تر از قبل می‌کرد. صندوقچه‌ای داشت که در خانواده آن را «صندوقچه‌ی بابَی» می‌گفتند. هر وقت در خانه چیزی از میخ و پیچ و سیم و مهره کار می‌شد، در صندوقچه‌ی بابی می‌پالیدند. حتما پیدا می‌شد. من حالا در هر چیزی که در اختیار داشته باشم، خیر و برکتی می‌بینم که فکر می‌کنم به درد می‌خورد. الگوی شخصیتی او باعث شده است که هم در حفاظت هر چیزی که در اختیار دارم، دقیق باشم و هم در استفاده‌ی آن‌ها دست و دل باز عمل می‌کنم.

دومین معمار شخصیتم در دوران کودکی پدرم بود. اسمش غلام‌حسین بود و محمدی تخلص می‌کرد. سواد اندکی داشت که با آن می‌نوشت و می‌خواند. دفترش ابتدا در ده‌افغانان و بعدها در جاده‌ی میوند بود. کارش در رهنمای معاملات او را با اعیان کابل از یک طرف و با روشن‌فکران چپ و راست و میانه از سویی دیگر آشنا ساخته بود. شخصیت متین و باوقاری داشت و از بذل و بخشش و مهمانی و مهمان‌داری خسته نمی‌شد. او را مظهر غرور و متانت می‌دانستم. او فقیر بود، اما حس فقر را هرگز در چشمان و زبانش ظاهر نمی‌ساخت. در طول زندگی، حتا یک بار از من پول نخواست و نپرسید که چند معاش دارم و از عواید خود در کجا و چگونه استفاده می‌کنم.

غلام‌حسین محمدی، پدر رویش

قصه‌های پدرم نیز سرشار از حماسه و غرور بود: از قصه‌های اجدادش با هیجان و افتخار یاد می‌کرد. از این‌که خان و خان‌زاده است، بر خود می‌بالید و به همین دلیل، رفتارش را متناسب با جایگاه اجتماعی‌اش می‌سنجید. در باورهای مذهبی‌اش پابندی داشت و خمس و زکات و وجوهاتش را مثل نماز و روزه هرگز فراموش نمی‌کرد. در سال‌های اخیر که زمام امور خانواده را عملا به ما سپرده بود، به‌گونه‌ای در فضای جدید خانواده عجین شده بود که حتا یک بار هم به‌خاطر خمس و زکات و وجوهات و نذرهایی که در زندگی او امری معمول بودند، پیشانی‌ترشی نکرد.

هاتف: گفتید که از لحاظ خانوادگی به یک خانواده‌ی «خان» تعلق دارید. خودتان از نظر ذهنی-روانی چه نسبتی با این خان‌زادگی دارید؟ این را می‌پرسم چون شما ظاهرا با سازمان نصر نزدیک بودید. در ادبیات انقلابی چهل سال پیش این سازمان خان و نظام خانی آماج انتقادهای شدید بود.

رویش: من تا کودک بودم، چیزی از خان و خان‌زادگی نمی‌دانستم. محیط و شرایط زندگی‌ام بیشتر از رنگ و بوی کوچه‌های فاضل‌بیک متأثر بود. قصه‌های پدربزرگم را نیز بیشتر به‌خاطر خودش دوست داشتم. وقتی در سنین ده یازده‌سالگی به تلخک، زادگاه پدری‌ام رفتم، باز هم برداشتم از خان و خان‌زادگی مربوط به قصه‌های ساده‌ی پدرم بود و پسوند «خان» در عقب هر یک از شخصیت‌های قومی ما به کار می‌رفت.

وقتی به کویته رفتم و با ادبیات چپی آشنا شدم، بدون این‌که خود را در طبقه‌ی فیودال احساس کنم، هدفم را مبارزه‌ی طبقاتی و محو نظام خان‌خانی می‌دانستم. در این دوران کارگری در محیط‌های نانوایی و شیرینی‌پزی و کارهای ساختمانی مرا بیشتر به طبقه‌ی ستمدیدگان و محرومان نزدیک می‌کرد تا به خان و خان‌زادگی.

من از خان و فیودال و سرمایه‌دار نفرت داشتم؛ ‌اما این نفرتم بیشتر از این‌که مصداقی در تلخک یا افغانستان داشته باشد، تاریخ فیودالیته و سرمایه‌داری را از رُم باستان تا چین و ایران قدیم و نظام بورژوازی و کاپیتالیستی امروز نشانه می‌رفت. سازمان نصر بر ذهنیتم در حوزه‌ی مبارزات و صف‌گیری‌های طبقاتی تأثیری نداشت. در واقع کسی که مرا در صف‌بندی‌های اجتماعی در کنار مستضعفان و محرومان قرار می‌داد، شریعتی و ادبیات و نگاه چپ‌گرایانه‌ی او بود که اسطوره‌هایی چون علی و ابوذر و مقداد و سلمان را وارد منظومه‌ی ذهنم کرده بود. من با این چهره‌ها علیه مستکبران و حاکمان مبارزه می‌کردم نه با الهام از الگوهایی که سازمان نصر مبلغ آن بود.

در واقع، تصویری که من از خان و فیودال داشتم، با تصویری که در سیمای پدرم و اکثر خان‌های تلخک می‌دیدم، هم‌خوانی نداشت. پدرم و اکثریت عظیم قومای ما در تلخک، دهقانان زحمت‌کشی بودند که دستان‌شان همیشه پینه‌ی بیل و سنگ و داس را حمل می‌کرد. تنها یک خانواده‌ی خان در منطقه‌ی ما وجود داشت که آن‌هم از بستگان خانوادگی ما بود. اعضای این خانواده اکت و ادای خان و فیودال را در می‌آوردند: قلعه‌ی بزرگی داشتند با برج و باروهای بلند. بر دهقانان خود حکومت می‌کردند و از حاصل رنج دهقانان خود نان می‌خوردند و هر وقت دل شان می‌خواست دهقانان خود را با دست و زبان می‌کوفتند. همین خانواده نیز به‌زودی ورشکست شد و به جز اسم خان، چیزی دیگر از امتیاز خان و خان‌زادگی در چنته‌ی خود نداشتند.

هاتف: از پدرتان مورد خاصی را به یاد دارید که مثل یک درس یا انتباه عمیق بر ذهن و رفتارتان اثری ماندگار داشته باشد؟

رویش: وقتی کودک بودم، یک بار پنج صد افغانی را از جیب پدرم دزدیدم که به‌خاطر آن به سختی مجازات شدم و یک بار هم دروغ کوچکی گفتم که باعث شرمندگی‌ام شد. پدرم در هر دو بار این سخن را برایم تکرار کرد: «در زندگی، هرگز و هیچ‌گاه، دو گناه را مرتکب نشو: دزدی نکن و دروغ نگو.»

هاتف: آن اندرز را تا کجا عملی کردید؟

رویش: فکر می‌کنم هشدار اولی را تا حدی که در استطاعت فردی‌ام بوده، رعایت کرده‌ام. در زندگی‌ام هرگز چیزی را از فرد یا گروهی ندزدیده‌ام که در پاسخ‌گویی آن درمانده باشم. اما در هشدار دومی، هرگز موفق نبوده و به‌خاطر آن زحمتی نیز متقبل نشده‌ام. بعدها، وقتی نقش نظام و اخلاق و فرهنگ عمومی را در جهت‌دهی رفتارهای انسان بلد شدم، متوجه شدم که دروغ‌های سطح ابتدایی در برخی جاها بی‌مورد می‌شوند و در برخی جاها زیر لفافه‌های سنگینی می‌خزند که تشخیص فردی آن دشوار می‌شود.

هاتف: در کتاب‌تان، «بگذار نفس بکشم»، خاطره‌ای از کودتای هفتم ثور آورده‌اید. این تجربه‌ -که شما آن را «تکانه‌ی بیداری» خوانده‌اید- بر آن کودک صنف سوم که شما باشید چه تأثیر ژرفی می‌توانسته داشته باشد؟

رویش: من در سن شش‌سالگی وارد مکتب شدم و تا صنف سوم در مکتب قلعه‌ی کاشف، جایی نزدیک دوراهی پغمان و ارغندی درس خواندم. کوچه‌های فاضل‌بیگ، بازی‌های کودکانه‌ی دنده کلیک و تشله‌برد و فوتبال، وارد شدن در گروه‌های هم‌سالان، فضای مکتب و کتابچه و مشق و تمرین و رقابت، رفت‌وآمد به دفتر پدرم و آشنا شدن با محیط شهر و زندگی شهری تصویرهایی بودند که آرام آرام مرا به خود می‌کشیدند و بزرگ می‌ساختند.

کودتای هفتم ثور حزب دموکراتیک خلق در سال ۱۳۵۷ اتفاق افتاد. من در صنف سوم بودم. این حادثه ذهنم را با تصویرهای جدی‌تری در زندگی آشنا کرد. در کتابم، «بگذار نفس بکشم» جزئیات این حادثه را شرح داده‌ام. منظورم این است که کودتای هفتم ثور هم مرا به‌عنوان یک کودک تکان داد و هم جامعه‌ای را که به لحاظ قومی و ملی به آن تعلق داشتم، از یک خواب عمیق چندین قرنه بیدار کرد و به گردابی فرو برد که سرشار از آشوب و هیجان و هراس و تحولات برق‌آسایی بود که پس از آن تا حالا نیز اثرات آن را می‌بینیم.

هاتف: گفتید در اجتناب از دروغ‌گویی هرگز موفق نبوده‌اید. منظورتان دقیقا چیست؟ این سخن تان با تجربه‌های سیاسی تان چه نسبتی دارد؟

رویش: توضیح می‌دهم. یکی از اثرات حاکم شدن حزب دموکراتیک خلق به‌عنوان یک نظام سرکوبگر نرمال شدن دروغ‌گویی و پنهان‌کاری بود. از روزهای اولی که حزب دموکراتیک خلق به تعقیب و آزار مخالفان خود شروع کرد و همه‌ی اعضای خانواده‌ و دوستانی که می‌شناختم، به زندگی مخفی و پنهان‌کاری روی آوردند، مفهوم رازداری و دروغ‌گویی و پنهان‌کاری بالضروره در فکر و باورها و رفتارهای من نیز درآمیختند. من شاهد بودم که پدرم در خانه لب به مذمت رژیم خلقی باز می‌کرد و دشمنی با این رژیم را به ذهن همه‌ی اعضای خانواده فرو می‌برد. من این راز را از هر کسی، به‌خصوص از هم‌سالانم در کوچه مخفی می‌کردم. این دروغ یا پنهان‌کاری وسیله‌ای بود که از طریق آن پدرم را کمک می‌کردم تا به چنگ جاسوس‌های حزب دموکراتیک خلق نیفتد و از بین نرود. من می‌دانستم که پدرم تفنگ موش‌کش خود را در کدام قسمت حویلی و چگونه پنهان کرده بود. می‌دانستم که شوهر عمه‌ام در خانه‌ی ما مخفی بود. می‌دانستم که نقیب، هم‌صنفی‌ام، روی تخته‌ی صنف بر ضد حزب دموکراتیک خلق شعار می‌نوشت یا کاغذهایی را در این‌جا و آن‌جای مکتب پخش می‌کرد که همه جملات ضد حکومت بودند. می‌دانستم که در خانه‌ی ما اخبار بی‌‌بی‌سی و رادیو ایران را گوش می‌کردند. می‌دانستم که پدرم با چه کسانی از هم‌کوچگی‌های ما حرف‌های سیاسی ضد حکومت می‌گفتند. می‌دانستم که پدرم چه وقت و چه وقت به غزنی فرار می‌کرد و چه وقت و چگونه از غزنی به‌صورت مخفی به خانه می‌آمد. اما همه‌ی این‌ها را پنهان می‌کردم و به کسی از آن‌ها چیزی نمی‌گفتم و اگر کسی هم می‌پرسید، عکس آن‌ها را می‌گفتم. این رازداری یا دروغ‌گویی نشانه‌ی هوشیاری تلقی می‌شد و به‌خاطر آن مستوجب هیچ ملامتی نبودم.

بعدها پنهان‌کاری در ایدئولوژی، خواندن کتاب، داشتن رابطه با افراد، طرح‌هایی که در حلقه‌های خاصی محدود می‌شدند و دیگران بویی از آن نمی‌بردند، رفت‌وآمدهای مداوم در مسیر غزنی و پاکستان همه و همه ملغمه‌های درشتی از دروغ و پنهان‌کاری و رازداری بودند که نمی‌توانستم آن‌ها را از همدیگر به درستی تفکیک کنم. توجیه من برای ارتکاب این دروغ یا پنهان‌کاری هرچه بود، ماهیت زندگی و الگوهای اخلاقی مبتنی بر دروغ و پنهان‌کاری را که من در لابلای آن پیچ می‌خوردم، کتمان نمی‌کرد. این‌ها همه قصه‌هایی اند که با کودکی من آمیختگی دارند و در تقاطع کودکی من و آن کودتا رنگ‌های تازه گرفتند.

هاتف: درباره‌ی شخصیت، کارها و گفتارهای شما «گویند هر نوعی سخن». اما آنچه مورد توافق همگانی است این است که شما انرژی بسیار دارید. این همه تب‌وتاب، این همه انرژی در شما، از کجا می‌آید؟

رویش: حالا می‌دانم و برای دانش‌آموزانم نیز می‌گویم که زندگی یعنی ترکیبی از انرژی و زمان. وقتی انرژی از زمان بریده شود، زندگی قطع می‌شود. سنگ انرژی بریده از زمان دارد و به همین دلیل زنده نیست. گیاه و جانور و انسان انرژی در ترکیب زمان است و به همین دلیل زنده است. 

من خود را به‌عنوان یک موجود طبیعی زنده می‌بینم؛ اما از همان آوان کودکی که زندگی‌ام با مفهوم مبارزه آشنا شد، حس می‌کنم انرژی طبیعی وجودم با زمان پیوندی معنادار پیدا کرد. من از هیچ‌کسی دیگر متفاوت نیستم. فعالیت و کارم نیز غیرمعمول نیست. در بسیاری موارد، خود را تنبل‌تر و کم‌کارتر از همراهان و هم‌قوراغ‌هایم می‌دانم. با این وجود، چیزی که شاید مرا پرانرژی نشان می‌دهد، استمرارم در خط مبارزه‌ بوده است. 

هاتف: مبارزه، از آن منظر که شما به آن نگاه می‌کنید، یعنی چه؟

رویش: من مبارزه را «تلاش برای تغییر» معنا می‌کنم. مبارز از «وضعیت موجود» راضی نیست و خود را مأمور تغییر آن به «وضعیت مطلوب» می‌داند. وقتی مبارزه در یک خط معین استمرار پیدا می‌کند، انرژی به‌گونه‌ی مفید روی زمان بار می‌شود و چیزی که از آن به‌نام «زندگی» یا «حیات» نام می‌بریم، شکل می‌گیرد. شاید دلیل این‌که می‌گویند من پرانرژی‌ام، محسوس بودن تلاشم برای تغییر باشد. خودم نیز به خوبی می‌بینم که در زندگی فردی خود تغییرات مستمر و کلانی را شاهد شده‌ام و عامل تغییرات مستمر و کلانی در محیط پیرامون خود نیز بوده‌ام.

استمرار در خط معینی که آن را «زندگی» می‌نامیم، انسان را صاحب «قصه» می‌سازد. فعالیت‌های منقطع و ازهم‌گسیخته، قصه خلق نمی‌کند. من زندگی‌ام را در نخ قصه پیوند داده و تلاش کرده‌ام با این نخ «زندگی»‌ام را در ترکیب «انرژی» و «زمان» حفظ کنم. شاید به همین دلیل، انرژی و فعالیت ده‌ها و صدها همراهم نیز به حساب انرژی من گرفته شده است؛ حال آن‌که سهم فردی من در آن‌ها خیلی چشم‌گیر نبوده است. من در طول زندگی‌ مبارزاتی‌ام، حلقه‌ای از دوستان و همراهانی داشته‌ام که به‌صورت تیمی و گروهی با من همکار بوده‌اند. متأسفانه اغلب این دوستان و همراهانم در خط مبارزه‌ای که با هم و در کنار هم داشته‌ایم، استمرار به خرج نداده‌اند. عده‌ای از آنان در این مسیر کشته شده و یا به مرگ طبیعی از بین رفته‌اند و عده‌ای دیگر نیز به تعبیر نظامی‌ها، «از صف محاربه خارج شده‌اند». در نتیجه، انرژی و اثر کار و فعالیت این دوستان و همراهانم نیز در ضمن قصه‌ باقی مانده که به‌صورت طبیعی به حساب من ریخته شده و این حساب را فراتر از سهم فردی من برجسته ساخته‌اند.

راز دیگر به نظرم این است که من در زندگی کارهای متفرق و پراکنده زیاد نداشته‌ام. همیشه یک کار را به‌عنوان کار اصلی در نظر گرفته و انرژی و زمانم را به آن اختصاص داده‌ام. کارهای دیگر همه فرعی بوده و هر وقتی که مصروفیت و اشتغال خود در آن‌ها را به صرفه ندیده‌ام، از آن‌ها دست کشیده‌ام. مثلا من در دوران جهاد تنها معلمی می‌کردم و برای مکاتبی که در ولسوالی جغتو ساخته بودیم، کتاب و قرطاسیه و معاش معلم فراهم می‌کردم. دو زمستانی که نزد استاد حکیمی دروس طلبگی می‌آموختم، باز هم تمام‌وقت و انرژی‌ام را به‌صورت شباروزی مصروف همان درس‌ها کرده بودم. در دوران مقاومت غرب کابل، خانه و زندگی و همه‌چیزم را وقف کارهایی کرده بودم که در کابل داشتم. در دوران «امروز ما» و «عصری برای عدالت» از هر کاری دیگر دست و دل کنده بودم و تمام‌ وقت و انرژی‌ام مصروف کارهای این دو نشریه بود. وقتی معرفت به ماجرای اصلی زندگی‌ام تبدیل شد، خود را وقف این کار کردم تا وقتی که بعد از سقوط طالبان به کابل برگشتیم.
در کابل فضا و شرایط به‌گونه‌ای شکل گرفت که امید و رویا و هیجان و کار و حمایت و تشویق و نتیجه‌ی کار همه با هم وجود داشتند. در این دوران، کارهای اصلی را در تیم و گروه معرفت انجام می‌دادم که من بیشتر نقش تسهیل‌کننده داشتم؛ اما در کنار آن برخی کارهای بسیار سنگین دیگر را نیز با انرژی و هیجان انجام می‌دادم. تقسیم‌اوقات کاری‌ام در حدود یک‌ونیم سال اول با مسئولیت در شورای ولایتی کابل حزب وحدت و مدیریت جریان تشکیل و فعالیت‌های شورای مردم و اشتراک در جلسات مجمع نهادهای مدنی و رسانه‌ها و نوشته و سخنرانی و سهم در مباحث عمومی به‌گونه‌ای تنظیم شده بود که تقریبا لحظه‌‌به‌لحظه‌ی آن مفید و مؤثر تلقی می‌شد.

من در هر کاری که انجام می‌دهم با تمام وجود خود شریک می‌شوم. به کاری که در آن عواطف و افکارم آشتی نداشته باشند، کم‌تر می‌پردازم. به همین دلیل است که اغلب، کاری را که می‌بینم هیجان و عشقم، به هر دلیلی، در آن کاهش یافته و آسیب دیده است، ادامه نمی‌دهم. تنها روابطم با افراد در این امر مستثنا است. در حفظ رابطه‌ها، حتا در حدی که کراهت و تلخی و آزاردهندگی نیز داشته باشند، اصرار می‌ورزم. در زندگی هیچ دوستی را به یاد ندارم که هرچند در برهه‌ای از زمان از هم فاصله گرفته و با هم قورغول شده باشیم، در اولین فرصت و با کم‌ترین بهانه، دوباره جست‌وجو نکنم و سراغش را نگیرم. 

این ویژگی را با کارهایی که انجام می‌دهم، رعایت نمی‌کنم. کارم را با منتهای لذت و هیجان و خوشی انجام می‌دهم. هر وقتی هم که از کاری دل‌زده می‌شوم، ولو این کار سیاسی باشد یا فرهنگی یا مثلا یک شغل و حرفه و مدرک معیشت، رهایش می‌کنم و خود را با آن به ملال گرفتار نمی‌کنم.

هاتف: تعبیری که بعضی از این «رها کردن» دارند این است که شما ثبات لازم برای کار جمعی را ندارید.

رویش: بلی، برخی از دوستانم، وقتی مرا اولین فردی می‌بینند که کار مشترکی را ترک کرده‌ام، ملامت می‌کنند. اما من به خود نمی‌گیرم. به نظرم، آنچه که هیچ وقت کم نمی‌آریم، کار است. مهم این است که خط استراتژیک خود در زندگی را فراموش نکنیم. من در حفظ این خط نیز کوتاهی نمی‌کنم. یکی از خط‌های استراتژیکی را که از دیرزمان حفظ کرده‌ام، خط آموزش است. حالا با اطمینان می‌گویم که این خط، مسیر و روی‌کردهای مبارزه‌ام را به‌صورت عمیق و گسترده تعیین کرده و جهت داده است. کار آموزش کار جمعی و تیمی است. معرفت نمونه‌ی خوبی از کار جمعی است. معرفت نه تنها مرا به اهمیت کار جمعی آشنا ساخت، بلکه کار جمعی را به تنها نمونه‌ی موفق کار برایم تبدیل کرد. کار فردی، انرژی آدم را هدر می‌دهد، اما به اندازه‌ی این انرژی، اثری لازم بر جا نمی‌گذارد. من در حفظ رفیقان خود نیز تا حد وسواس پیش می‌روم. باید بگویم که با هر دوستی که در مسیر کار مشترک خداحافظی کرده‌ام، در حد احساس گناه و ملامتی وجدان نیز آزار دیده‌ام.

 هاتف: با این همه فعالیت اجتماعی، احتمالا برای خانواده وقت کم‌تری گذاشته‌اید.

رویش: متأسفانه، در طول زندگی، بین کار اجتماعی یا رسیدگی به تعهد مبارزاتی‌ام، با اختصاص دادن وقت مفید به اعضای خانواده توازن نداشته‌ام. این دریغ باعث دل‌خوری مداوم اعضای خانواده‌ام شده که فکر می‌کنم با بزرگواری خود از آن چشم‌پوشی می‌کنند، اما از گفتن و تذکردادن آن نیز هرگز کوتاهی ندارند. این نقیصه را در زندگی خود در امریکا تا حدی زیاد تلاش کرده‌ام رفع کنم؛ اما گویا در تأمین آن هیچ نمره‌ای نمی‌گیرم.

رویش با فرزندان خود

هاتف: شما روزتان را چه‌گونه می‌گذرانید؟ تقسیم‌اوقات دارید؟ معمولا چه کارهایی را در طول روز انجام می‌دهید که مشغله‌ی روزانه حساب می‌شوند؟ من این سؤال را از اکثر افراد می‌پرسم، چون می‌خواهم رابطه‌ی افراد پرکار را با وقت و نظم بدانم.

رویش: تقسیم‌اوقات منظم و سخت‌گیرانه ندارم؛ اما در کامپیوترم صفحه‌ای دارم که ایده‌هایم را در آن می‌نویسم. هرچه در جریان روز، در اثر مطالعه‌ی کتاب یا دیدن فیلم یا صحبت با یک دوست، به‌عنوان ایده به ذهنم می‌رسد، تا جایی که یادم بماند، در این صفحه می‌نویسم. تقریبا به‌صورت مداوم این ایده‌ها را مرور می‌کنم. برخی که قابل عمل اند، بیرون می‌کشم و شامل طرح‌ها و برنامه‌های عملی‌ام می‌کنم. برخی که در جریان زمان به اصطلاح آخوندی «از حیز انتفاع خارج می‌شوند»، از صفحه پاک می‌کنم. بقیه‌ی ایده‌ها را حفظ می‌کنم. همین ایده‌ها ستون اصلی تقسیم‌اوقات روزانه و هفته‌وار و ماهوارم را نیز شکل می‌بخشند.

صفحه‌ی دیگری دارم که در آن کارها و وظایفی را که به‌صورت معین بر عهده دارم یا قرارهایی را که باید به آن‌ها برسم، با ذکر زمان آن‌ها درج می‌کنم. تقریبا همیشه تلاش می‌کنم از هیچ قرار یا تعهدی که برای انجام یک کار دارم، عقب نمانم. حتا اگر نتوانم کاری را مطابق قرار و تعهدی که دارم، انجام دهم، برای طرف مقابلم از آن خبر می‌دهم. در پاسخ به پیام‌هایی که می‌گیرم، بدون استثنا متعهدانه و عاشقانه رسیدگی می‌کنم. یادم نیست که حتا یک پیام را بدون پاسخ گذاشته باشم. اگر احیانا پیامی بدون پاسخ مانده باشد، حتما در بین پیام‌ها گم شده و از چشمم دور مانده است. گاهی حس می‌کنم پاسخ پیام‌ها و ایمیل‌ها بخش زیادی از زندگی مفیدم را به خود اختصاص می‌دهند.

هاتف: حالا که در بیرون از افغانستان‌اید، در قیاس با زمان زندگی‌تان در وطن تغییری در نظم کاری‌تان آمده؟

رویش: تا وقتی که در افغانستان، به‌خصوص وقتی به کارم در معرفت مربوط می‌شد، تقسیم‌اوقات منظم و پر از کارها و امور جزئی داشتم که از ساعت چهار یا پنج صبح تا ساعت هشت و نُه شب را در بر می‌گرفت. در این تقسیم‌اوقات ساعات اولیه‌ی صبح بدون استثنا اختصاص داشت به نوشتن یادداشت‌ها و مطالعه‌ی کتاب و پاسخ دادن به پیام‌هایی که دریافت می‌کردم. بعد از این‌که کار معمول مکتب شروع می‌شد، شلوغ و رفت‌وآمد و فضای کار و درس و برنامه‌های معرفت تمام ساعات روزم را یکی بعد از دیگر به هم بخیه می‌زد تا شب می‌شد. این ساعات با تقسیم‌اوقات درسی یا جلسات یا دیدارهایی که با افراد داشتم، پر می‌شد. در چهار سال اخیر برنامه‌های درسی‌ام در دانشگاه ابن‌سینا نیز بخش منظم و معینی از ساعات مفیدم در بعدازظهرها را در بر می‌گرفت.

در معرفت من تقسیم‌اوقات درسی منظمی داشتم که به خواست خودم در آن‌ها با دانش‌آموزانم مصروف می‌شدم. در ابتدا این درس‌ها انسان‌شناسی و اخلاق و علوم سیاسی و دموکراسی و منطق و مطالعات اجتماعی و تفسیر قرآن بود که در صنف‌های مختلف، اما به سبک و دل‌خواه خودم تدریس می‌کردم. پس از سال ۲۰۱۶، تمام این برنامه‌ها در بسته‌ی آموزشی امپاورمنت گنجانیده شد که هم آن را با استاد و مربی‌ام، دیوید گرشان، به‌صورت جلسات منظم آنلاین به پیش می‌بردم و هم در صنف‌ها و حلقات درسی ارائه می‌کردم. 

در کابل، چندین بار تلاش کردم که ورزش را هم به لست کارهای روزانه‌ام بگنجانم، اما موفق نشدم. هم به‌دلیل این‌که امکانات و فضایش را نداشتیم و هم به‌دلیل نگرانی‌ها و هراس‌های امنیتی که برایم محدودیت خلق می‌کرد. به همین دلیل، در سال‌های اخیر وقتی فشار خونم به یک معضل آزاردهنده تبدیل شده بود، از لحاظ ذهنی تقریبا خود را برای مرگ تدریجی و محتوم آماده می‌کردم.

از زمانی که به امریکا آمده‌ام، تقسیم‌اوقاتم خیلی منظم‌تر و مطابق دلخواه خودم شده است. این‌جا از مشغله‌‌های ناخواسته‌ای که در ضمن اهداف تعریف‌شده‌ام نباشند، تقریبا مصون شده‌ام. مهم‌تر از همه استرس و نگرانی و هیجان را از زندگی‌ام به‌صورت هدفمندانه دور کرده‌ام. هنوز هم حسب عادت، حوالی ساعت سه یا چهار نیمه‌شب از خواب بر می‌خیزم. این چرخه‌ی معمول سحرخیزی از تفاوت جغرافیای زندگی‌ام تأثیر نمی‌پذیرد. هر جایی باشم، ساعت سه تا چهار از خواب بر می‌خیزم. فرقی نمی‌کند که ساعت هشت شب خوابیده باشم یا ساعت دوی نیمه‌شب. پایان خوابم همیشه معین است. در جریان روز اغلب، به استثنای وقتی که فرصتش میسر نشود، دو نوبت به‌صورت وقفه‌ی کوتاه استراحت می‌کنم. وقت استراحت روزانه‌ام خیلی دقیق نیست و بستگی به فرصت مناسب دارد. استراحت روزانه‌ام هیچ‌گاه از یک ساعت بیشتر نیست و اغلب در نیم‌ساعت تمام می‌شود؛ اما هر وقتی که تمایل به استراحت داشته باشم، خود را ناراحت نمی‌کنم.

اعتراف می‌کنم که در طول زندگی بیماری کم‌خوابی داشته‌ام که احساس می‌کنم بر زندگی، صحتمندی‌ و مؤثریت کاری‌ام تأثیری نامطلوب داشته است. من در چهل‌وچهار سال اخیر، کم‌تر زمانی بوده است که در شبانه‌روز از پنج یا شش ساعت بیشتر خوابیده باشم. زمانی که کار جدی‌تری برای انجام دادن دارم، این مدت به مراتب بیشتر کاهش می‌یابد. در عین حال، در استراحت کردن و به خواب رفتن هرگز دچار مشکل نیستم. هر جایی باشم و هر قدر شلوغ و آشوب باشد، اگر کسی به من کار نگیرد، وقتی سرم را جایی تکیه دهم و بخواهم بخوابم، در دو یا سه دقیقه به خواب عمیق فرو می‌روم. در خواب، کم‌تر کابوس می‌بینم. قبل از نوشتن کتاب «بگذار نفس بکشم»، برخی تراماهای ذهنی داشتم که مرا اذیت می‌کردند. یکی از آن‌ها سالگرد فاجعه‌ی افشار بود. بعد از نوشتن کتاب، این تراما هم از ذهن و زندگی‌ام دور شد.

هاتف: با این حساب، می‌گویید نوشتن برای شما نقش درمانگر یا Therapeutic دارد؟

رویش: دقیقا. شاید بگویم نوشتن نوعی فرار کردن از کمبودی‌ها و نقایص و حرمان‌های زندگی‌ام است. در نوشتن احساس راحتی می‌کنم. در سال‌های اخیر توانایی‌ام در سخن گفتن به‌شدت آسیب دیده است. به‌خصوص، بعد از این‌که فشار خونم بالا رفت، احساس کردم که در برخی موارد به لکنت زبان گرفتار شدم. اما در نوشتن، این مشکل را ندارم. من کم‌تر به یاد دارم که پاسخ‌ پیام کسی را -هر چند شفاهی بوده باشد- شفاهی پس داده باشم. یادم است یک روز در کمپ کوانتیکو بودم و با قنبرعلی تابش که از عقب‌افتادن و نامعلوم‌بودن برنامه‌های انتقال و پروازش ناراحت بود، چندین ساعت، بی‌وقفه مصروف تبادله‌ی پیام بودم. یکی از دخترانم وقتی این تبادله‌ی پیام را در صفحه‌ی واتسپم دید، تا مرز دیوانگی خشمگین شده بود. حالا هم تمام آن پیام‌ها را در صفحه‌ی ورد کامپیوترم ذخیره دارم. حس می‌کنم وقتی می‌نویسم روانم را شست‌وشو می‌دهم و سبک و آرام می‌شوم.

ادامه دارد…

بخش دوم گفت‌وگو