از حوزه‌ی تفسیر به ساحتِ تغییر

گفت‌وگوی اطلاعات روز با عزیز رویش (بخش دوم)

Photo: Social Media

هاتف: کتاب می‌خوانید؟ یا بهتر است بپرسم چه‌قدر کتاب می‌خوانید؟

رویش: شاید بگویم که عادت کتاب‌خوانی من با خیلی از افرادی که کتاب‌خوان‌های جدی اند، فرق دارد. من همیشه کتاب را با یک سؤال می‌خوانم: «به این کتاب چه نیاز دارم؟» یا «این کتاب چه بدرد من می‌خورد؟» به همین دلیل، در مطالعه‌ی کتاب، به تندخوانی، گاهی به خواندن جملات و پاراگراف‌ها و یا حتا به مرور سریع یک صفحه اکتفا می‌کنم. کتاب را هرگز حفظ نمی‌کنم. حتا تلاش نمی‌کنم که یک پاراگراف یا حتا یک جمله‌ی کتاب را به حافظه بسپارم. به همین دلیل، در نوشته‌هایم کم‌تر خوش دارم نقل قول کنم یا نقل قولی را بنویسم.

اگر کتاب یا متنی برایم جالب و جدی جلوه کند، چندین بار می‌خوانم و در صورت لزوم یادداشت‌برداری می‌کنم و این یادداشت‌ها را در موقعی که نیاز داشته باشم، به‌عنوان یک مثال در نوشته‌ام وارد می‌کنم.

در هفت هشت سال اخیر، بیشترین کتاب‌هایی که خوانده‌ام، مربوط به حوزه‌‌های ادراک، فهم و آگاهی بوده است. امپاورمنت، یا مباحثی که با تئوری و تمرین‌های امپاورمنت سروکار دارند، بخش اعظم مطالعاتم را به خود اختصاص داده‌اند. در سال‌های اخیر رغبتم به خواندن کتاب‌های دینی تقریبا به کلی از بین رفته است. حس می‌کنم که چیز خاصی در این کتاب‌ها نمی‌بینم که بر توانمندی‌های درک و فهم من از دین بیفزاید. کتاب‌های سروش و ملکیان از آخرین کتاب‌هایی بوده‌اند که در حوزه‌ی دین و معنویت خوانده‌ام. با کتاب‌های شریعتی شاید بیشتر از بیست سال است که وداع گفته‌ام؛ اما تکه‌هایی از کتاب «کویر» و «گفت‌وگوهای تنهایی» او را به‌صورت گزینشی می‌خوانم، آن‌هم نه برای این‌که چیز تازه‌ای از آن بگیرم، بلکه برای این‌که در جایی از نوشته‌ها یا سخنانم به ارجاع دادن آن‌ها نیاز می‌یابم. 

تاریخ افغانستان، تاریخ هزاره‌ها و تاریخ اسلام را بدون این‌که احساس خستگی یا دل‌زدگی کنم، می‌خوانم. «سراج‌التواریخ» مدتی زیاد از مطالعاتم را به خود اختصاص داد. مخصوصا وقتی زبان کاتب را در بیان وقایع فهمیدم و از لای گزارشاتی که او ارائه کرده بود، به تلخ‌ترین دریافت‌ها رسیدم که شرح‌شان بماند برای یک گفت‌وگوی دیگر.

از این‌که بگذریم، تاریخ اسلام را نیز با دقت و وسواس می‌خوانم. در تاریخ اسلام، نشانه‌هایی را جست‌وجو می‌کنم که خط حرکت و رشد و تحول در زندگی پیامبر و اصحاب و خلفای جانشین او را در سیمای نشانه‌هایی که از خود بر جا گذاشته‌اند، قابل فهم می‌سازند. من نه تاریخ هزاره‌ها و افغانستان را با حب و بغض و تعصب و نفرت می‌خوانم و نه تاریخ اسلام را. مرور این تاریخ‌ها را برای فهم انسان و سرگذشت انسان جالب می‌دانم.

از حدود بیست‌وپنج سال به این‌سو، دموکراسی و حقوق بشر و مبارزه‌ی مدنی عاری از خشونت نیز بخشی دیگر از مطالعاتم هستند که وقت مفیدم را به آن‌ها اختصاص داده‌ام. در این حوزه نیز هیچ‌گاه به‌عنوان یک کار دانشگاهی و اکادمیک نگاه نکرده‌ام؛ بلکه تاریخ تحول قدرت و برجسته‌شدن زمینه‌های توزیع و مدیریت قدرت را مرور کرده‌ام.

هاتف: فیلم چه‌طور؟

رویش: فیلم، مخصوصا سریال‌هایی را که برایم جالب بوده‌اند، مثل یک اعتیاد می‌بینم. در فیلم و سریال نیز به‌جای دنبال کردن داستان، به‌دنبال نشانه‌ها می‌گردم. حس می‌کنم در پیدا کردن و دنبال کردن نشانه‌ها مهارت خوبی دارم. مثلا اکت و ادای خاص، حرکت چشم و رنگ و رخسار آدم‌ها را به دقت متوجه می‌شوم. در فیلم «هنگر گیمز»، لحظه‌ای که کتنیس از سوراخ درخت، به اتاق فرمان وقوف یافت و چشمانش در یک حالت خاص گردش کرد و به نقطه‌ای ایستاد، برایم هیجان‌انگیزترین قسمت فیلم بود. برای دانش‌آموزانم می‌گفتم: درنگ کتنیس درنگ یک آگاهی بود. زندگی کتنیس بعد از همین درک، تغییر کرد.

در کنار این‌ها که گفتم، مقاله‌های تحقیقی و گزارش‌هایی را که مربوط افغانستان و ایران اند، تا جایی که به دستم برسند، مطالعه می‌کنم. ژورنال دموکراسی مؤسسه‌ی نید را به‌صورت منظم مطالعه می‌کنم. حس می‌کنم مطالب این ژورنال نیازم برای مطالعه‌ی مسائل جدید در جهان امروز را تا حدی لازم پاسخ می‌گویند.

هاتف: در کارنامه‌ی شما فهرست بلندی از کار سیاسی هم هست. در طول چند دهه، نگاه شما به سیاست در افغانستان تا کجا و از چه جهاتی تحول یافته است؟ 

رویش: نگاه سیاسی من در قالب تجربه‌هایی که چهار نسل گذشته را با آن رده‌بندی می‌کنیم، تحول یافته است. من از ابتدای دهه‌ی شصت خورشیدی مبارزه‌ی سیاسی را با نگاه ایدئولوژیک چپ مائویستی شروع کردم. آن زمان حدود دوازده سال سن داشتم و به‌عنوان یک کودک، در جمع مبارزان سامایی پیش ‌روی معلمی نشستم که جامعه‌شناسی احمد قاسمی را برای ما تدریس و تشریح می‌کرد. در جامعه‌شناسی احمد قاسمی پنج دوره‌ی رشد تاریخی انسان را از کمون اولیه تا سوسیالیسم و کمونیسم مرور کردیم. بعد از آن چهار سال دیگر را به‌عنوان یک نوجوان سامایی با راهپیمایی بزرگ مائو و تجربه‌های چه‌گوارا و خاطرات هوشی مین و داستان‌های ماکسیم گورکی و سایر نویسندگان چپ دل‌خوش بودم. «تحلیل طبقات» مائو را می‌خواندم، خروشچف و دینگ شائوپینگ را به‌خاطر تجدیدنظرطلبی و انحراف آن‌ها از اندیشه‌های مارکس و لنین و مائو دشمن خود می‌دانستم. شوروی را سوسیال‌امپریالیسم خطاب می‌کردم و مجید کلکانی و یاران او را قطب مبارزه و اندیشه‌ و الگوی عمل خود می‌دانستم. در همین زمان با قسیم اخگر نیز آشنا بودم و از او هم حرف‌هایی می‌شنیدم که هر چند بوی مذهبی داشت، اما در دل خود می‌گفتم که او هم یک کمونیست و مبارز چپ است، هرچند کمی متفاوت‌تر می‌اندیشد.

هاتف: گفتید در حدود دوازده‌سالگی. آیا می‌توان درگیری‌های آن سن را شروع «مبارزه‌ی سیاسی با نگاه ایدئولوژیک چپ مائویستی» خواند؟

رویش: بلی. به‌خاطری که یادم می‌آید تقریبا اکثر مبارزان چپ در همین حد از مبارزه‌ی سیاسی یا نگاه ایدئولوژیک چپ مائویستی بهره‌مند بودند. فقط دو سه سال گذشت تا این‌که حس می‌کردم کم‌تر کسی از آنان چیزی بیشتر از من یا هم‌قوراغ‌های من می‌دانند. همین که خود را مائویست و سامایی و مبارز چپ می‌دانستم، به حد اقناع می‌رسیدم. راهپیمایی بزرگ مائو برای من تاریخ نبود، بلکه تمام مائویسم بود که در خلال آن، من برای خود دوست و دشمن را رده‌بندی می‌کردم. شاید برای تان خنده‌دار باشد که برای من چوته و لین‌پیائو و چوئن لای به‌خاطر نقش شان در راهپیمایی بزرگ و دوران تصفیه‌ی بزرگ مائو در نوسان بودند. بعدها وقتی کتاب «قلعه‌ی حیوانات» را می‌خواندم، صدایی در گوشم طنین آشنا داشت که می‌گفت: «حق همیشه با برادر ناپلئون است!» حس می‌کردم برای من، این صدا کمی تغییر می‌یافت و طنین آن در ذهنم به این‌گونه بازسازی می‌شد: «حق همیشه با صدر مائو است!»

این هم شاید برای تان تعجب‌آور باشد که بعد از جامعه‌شناسی احمد قاسمی، جدی‌ترین مطالعه‌ی ایدئولوژیک سازمانی ما در ساما، خواندن شب‌نامه‌هایی بود که گفته می‌شد به قلم مجید کلکانی نوشته شده است.‌ برای ما مبارزه و چپ‌اندیشی و کمونیسم و مائویسم و همه چیز در این رده، به جملات و تعبیراتی تقلیل می‌یافت که مجید کلکانی یا برخی از پیشگامان شهید سامایی در شب‌نامه‌های سازمان نوشته بودند. بعدها تعجبم از این ناحیه بیشتر شده بود که اغلب نوشته‌های قیوم رهبر، به مراتب عمیق‌تر و بهتر از شب‌نامه‌های ساما بودند، اما این نوشته‌ها را کسی به‌عنوان متن آموزشی نمی‌خواند یا توصیه نمی‌کرد؛ اما شب‌نامه‌هایی را که فرض کنیم با یک عنوان حماسی نوشته شده بود، هفته‌ها تحلیل می‌کردند و با آب‌وتاب فراوان برای ما می‌خواندند و ما هم آن‌ها را با ولع و اشتیاق گوش می‌دادیم و مرور می‌کردیم.

هاتف: از چه وقت در آن خط فکری و گرایش سیاسی‌تان تغییر آمد؟

رویش: در نیمه‌ی دوم دهه‌ی شصت، با یک تحول، در روشنایی اندیشه‌ها و سخنان داکتر شریعتی، از جامعه‌ی بی‌طبقه‌ی کمونیستی به جامعه‌ی بی‌طبقه‌ی توحیدی کوچ کردم و به‌جای مارکس و انگلس و مائو و چه‌گوارا، به محمد و علی و حسین و ابوذر و فاطمه و زینب روی آوردم. در این خط تا مرز تقلید از آیت‌الله خمینی نیز پیش رفتم و وقتی او از دنیا رفت، به توصیه‌ی استاد حکیمی، با تقلید از یک حکم آیت‌الله اراکی، در تقلید خود از آیت‌الله خمینی باقی ماندم. یکی از خاطره‌هایم که تا اکنون نیز دست‌نویس آن باید در کتابچه‌ی خاطراتم باقی باشد، مربوط به زمانی است که آیت‌الله خمینی سلمان رشدی را تکفیر کرد. من برای این‌که بدانم این فتوای آیت‌الله خمینی را قبول کنم یا نه، به قرآن فال زدم و اتفاقا آیه‌ای را یافتم که در آن سزای کسی معین می‌شد که به خدا و رسولش افترا و تهمت بسته‌اند. من با این فال زدن موضع خود را تعیین کردم و از تردید بیرون آمدم.

به این ترتیب، شش هفت سال دیگر عمرم در ختم دهه‌ی شصت و اوایل دهه‌ی هفتاد با خواندن درس‌های ملایی و کتاب‌های اسلامی گذشت. تقریباً تمام کتاب‌های شریعتی و مطهری و تاریخ اسلام با روایت کسانی چون جعفر سبحانی و جلال‌الدین فارسی را که به دستم می‌رسیدند، خواندم. هر باری که به پشاور می‌رفتم، هر قدر پول که می‌یافتم، مصرف خرید کتاب‌هایی می‌کردم که اغلب آن‌ها کتاب‌های دینی بودند.
در دهه‌ی هفتاد در مسیر عبور از سیاست ایدئولوژیک و ایستادن در خط سیاست قومی و اتنیکی و طرح مطالبات و خواسته‌های قومی و اتنیکی قرار گرفتم که خود نوعی استحاله‌ی ایدئولوژیک نیز محسوب می‌شد. من در این دهه با نسلی مواجه شدم که کنش‌گری سیاسی را در عبور از سیاست ایدئولوژیک به سیاست قومی تمثیل می‌کردند. جنگ‌های کابل و فعالیت‌های فرهنگی و نشراتی در کمیته‌ی فرهنگی حزب وحدت در کابل و انتشار نشریه‌های «امروز ما» و «عصری برای عدالت» و «فدراسیون آزاد ملی» نشانه‌های دیگری از یک تحول یا استحاله‌ی ایدئولوژیک بودند که من در پذیرش آن دچار هیچ‌گونه تردید نشدم.

در دهه‌ی هفتاد خورشیدی، مهم‌ترین تحول در نگاه سیاسی من با شکست مقاومت غرب کابل و آغاز کارهای نشراتی «امروز ما» و «عصری برای عدالت» و مخصوصا تأسیس لیسه‌ی معرفت ارتباط دارد. من در زمان شکست مقاومت غرب کابل خیلی جوان بودم. چیزی در حدود بیست‌وسه یا بیست‌وچهار سال. شب ۲۲ حوت، شب تلخ و سنگینی بود که ابتدای آن با حس تلخ کینه و انتقام از کسانی که «دشمن» تلقی می‌کردیم، عجین بود و بعدها، به تحولی در نگاه و رویکرد سیاسی و مبارزاتی‌ام منجر شد.

دو دوره‌‌ی کار نشراتی «امروز ما» و «عصری برای عدالت»، فصل درنگ و آگاهی مبارزاتی‌ام را به مرحله‌ی پختگی و انتخاب نهایی رساند که با گام گذاشتن در وادی «معرفت» به انتخاب مسیری جدید در زندگی و نگاه مبارزاتی‌ام منجر شد. معرفت، برای من پاسخی به یک سؤال مهم بود که آن را در «بگذار نفس بکشم» به‌عنوان نقطه‌ی عطف سیاسی در زندگی سیاسی و مبارزاتی خود و تمام هم‌نسلان هزاره‌ی خود می‌دانم. با شکست مقاومت غرب کابل و از دست دادن مزاری، به این تأمل رسیدم که چه سیاستی را می‌توان برای نجات جامعه در پیش گرفت که بهای آن شکست مقاومتی در حد مقاومت غرب کابل و از دست دادن شخصی مانند مزاری نباشد. «امروز ما» و «عصری برای عدالت» این تأمل را از لحاظ منطقی گسترش داد، اما معرفت و نظام آموزشی معرفت پاسخ روشن و عملی به این تأمل بود.

هاتف: پس می‌توان گفت که لیسه‌ی «معرفت» برای شما چارچوبی برای یک آزمون اجتماعی-سیاسی هم بوده است. به این معنا که می‌خواستید نوعی کنش اجتماعی-سیاسی متفاوتی را تجربه کنید که حاصلش پایدارتر و عمیق‌تر باشد. این برداشت درست است؟

 رویش: همین‌طور است. در دوره‌ی پس از شکست‌هایی که ذکر کردم، هر تحولی که در نگاه سیاسی من پیش آمده است، نخ آن به تجربه‌ی آموزشی معرفت بستگی دارد. معرفت برایم خطی ایجاد کرد که هرگونه رفت‌وبرگشت یا کنش‌گری سیاسی خود را در امتداد همین خط ارزیابی و تعدیل کرده‌ام. من در دو سوی خط معرفت، با حرکت‌های سیاسی و مدنی زیادی همراهی و درگیری داشته‌ام، اما معرفت برایم نقش همان خط میانگینی را ایفا کرده که از بحران و نوسان شکننده و خردکننده مصون بمانم. گاهی دوستانم مرا به‌خاطر افتادن در خط محافظه‌کاری ملامت می‌کنند. راز این محافظه‌کاری را در معرفت و درگیری‌هایم با آموزش و دانش‌آموز می‌بینم. در قالب معرفت و کار آموزشی، حفظ و مراقبت تمام تحولاتی که به‌دلیل فضای آموزشی در جامعه اتفاق افتاده است، برایم به دغدغه‌ی اصلی تبدیل شده است. فکر می‌کنم اگر کسی نسبت به این تحول بی‌پروایی کند، به جامعه‌ هیچ خیری نمی‌رساند، بلکه شدیدا آن را آسیب می‌زند.

لیسه‌ی معرفت

هاتف: به نظر می‌رسد که شما در مقام آموزگاری هم حساسیتی با کلمه‌ی «سیاسی» ندارید.

رویش: من به سیاست با تمام وجودم عشق می‌ورزم و سیاست را مهم‌ترین کنش‌گری انسان می‌دانم. از سیاست نان نخورده و به تقدس امر سیاسی همیشه اعتنا داشته‌ام. تا زمانی که با ادبیات مذهبی انس بیشتری داشتم، سیاست را پیشه‌ی پیامبری می‌دانستم. به نظرم کسی که از سیاست و امر سیاسی کناره‌گیری می‌کند، دو دریغ را به‌وجود آورده است: خود را از نقش مثبت برای رهبری سالم قدرت و فرصت در جامعه محروم ساخته است و دست افراد شیاد و قلدر را برای سوءاستفاده از سیاست برای مطامع و منافع سخیف شخصی و گروهی باز گذاشته است.

سیاست‌ورزی را از سیاست‌بازی و مدیریت قدرت سیاسی مجزا می‌دانم. شاید من به لحاظ سنی و منشی که دارم، دیگر هیچ‌گاه به مدیریت قدرت سیاسی رغبت نشان ندهم؛ اما با خود عهد بسته‌ام که هیچ کاری را در زندگی‌ام از سنجش با معیارها و استانداردهای سیاسی جدا نکنم.

هاتف: به نظر شما، آیا در افغانستان امکان ساختن حزب سیاسی مستقلی هست که بدون وابستگی به بیرون به ورشکستگی مالی و سیاسی نرسد؟ 

رویش: از نظر امکان بلی. اما شرطش این است که بین «واقعیت» و «آیدئال» جامعه توازن منطقی خلق کنیم. منظورم از «واقعیت» همین چیزی است که حالا هست و وجود دارد و از آن با تعبیر «وضعیت موجود» نیز یاد می‌کنیم. «آیدئال» برای من ایجاد جامعه‌ی مدنی و دموکراتیک است که در آن تمام انسان‌ها از سه آفت ترس و فقر و تحقیر مصون باشند و به امنیت و رفاه و شادی دسترسی داشته باشند. «آیدئال‌» جامعه را «وضعیت مطلوب» نیز می‌گوییم. گذشتن از وضعیت موجود و رسیدن به وضعیت مطلوب مانند خیز زدن از روی یک پل یا گذر از یک رودخانه نیست. یک تحول تدریجی و مداوم است که در یک فرآیند منطقی و روش‌مند اتفاق می‌افتد. حزب سیاسی مستقل همین فرآیند را تسریع و تسهیل می‌کند. همچون حزب سیاسی به هیچ منبع مالی گزافی نیاز ندارد. تمام اهداف آن انسانی اند که اکثر آن‌ها با نیروی انسانی برآورده می‌شوند و نیازی به منابع مالی گزاف ندارند. 

حزب سیاسی وابسته، طرح‌هایی دارد که بند ناف آن به چیزی غیر از منافع و سرنوشت انسان جامعه بسته است. توطئه و دسیسه و پنهان‌کاری و جنگ و خشونت و تبلیغات فریبنده به پول و سرمایه‌های زیادی نیاز دارد که بدون وابستگی به منابع بیرونی تأمین نمی‌شود. حزب سیاسی مستقل که به هدف تأمین خیر و رفاه مردم فعالیت کند، هیچ کاری را انجام نمی‌دهد که خارج از استطاعت مردم باشد.
بگذارید یک نمونه‌ی ساده از یک حزب مستقل مردمی را برای تان بگویم که اگر یک فرد به معنای واقعی کلمه سرنوشت جمعی خود را جدی بگیرد و زندگی سیاسی را ضمانتی برای مصونیت سیاسی جمعی خود تصور کند، به چه سادگی بودجه‌ی هنگفتی را برای آن تأمین می‌کند: شما حزبی ایجاد کنید که اعضای آن، از مجموع عواید فردی خود، نودونُه درصد را برای بهبودی و رفاه خود و خانواده‌ی خود اختصاص دهد و تنها یک یا دو فیصد آن را به‌عنوان «مالیه‌ی بقا» برای رسیدگی به سرنوشت جمعی خود هدیه کند. تصور کنید که با همین هدیه‌ی کوچک اما برنامه‌ریزی‌شده چه منبع عظیمی از عواید مطمئن برای یک حزب سیاسی فراهم می‌شود.

حزب سیاسی می‌تواند سرمایه‌گذاری کند، می‌تواند مساعدت جمع‌آوری کند، می‌تواند طرح‌هایی بریزد که بدون هزینه‌ی سنگین، عایدات مطمئنی را برای تقویت بودجه‌ی حزب فراهم کند. بنابراین، اگر هیچ کاری شدنی نباشد، ایجاد حزب سیاسی ملی و غیر وابسته شدنی است. شرط اولش این است که واقعا بخواهیم همچون حزبی را بسازیم.

هاتف: «اگر بخواهیم». چرا نمی‌خواهیم؟ چرا افغانستان چنان حزبی نداشته و ندارد؟

رویش: تا اکنون نیز به این نتیجه نرسیده‌ام که سیاست و کار سیاسی به معنای واقعی کلمه به یک «خواست» جدی برای ما تبدیل شده است. حداقل من چنین نشانه‌ای را سراغ ندارم. یک زمان سیاست با «آرمان» بخیه می‌خورد. سیاست آرمانی سیاستی است که خشونت را در بطن خود پرورش می‌دهد. انسان آرمان‌گرا، فداکار است و هر کسی که خود را فدا کند، در فداکردن دیگران درنگ نمی‌کند. خشونت تلخ از همین جا منشأ می‌گیرد. کسانی که بیشتر آرما‌ن‌گرا بوده‌اند، بیشتر فداکاری داشته‌اند و کسانی که بیشتر فداکاری داشته‌اند، بیشتر بی‌رحم و خشن بوده‌اند. توجیه آرمان‌گرایی را کنار بگذاریم که همیشه در صف‌های موافق و مخالف نوسان دارد. از زمانی که سیاست ما از‌ آرمان جدا شد، سیاست به بستر منفعت‌طلبی و سودجویی فردی تقلیل پیدا کرد. در دوران جمهوریت، سیاست بستری برای رسیدن به منصب و چوکی و پول و حمایت‌های داخلی و خارجی شد. این الگوها، هرچه باشند، سیاست نیستند. تجارت اند و مافیابازی اند و صد اسم و وصفی دیگر دارند، اما سیاست نیستند. رسیدن به این مرحله هم به میزان معینی از سواد سیاسی ضرورت دارد و هم به میزان معینی از رشد اخلاقی و معنوی. افغانستان تا اکنون در این دو عرصه نمره‌ی خوبی نمی‌گیرد. سیاست‌گران گذشته‌ی ما آرمان‌گرایان ایدئولوژیک بودند که بدون استثنا، در جبهه‌ی چپ و راست، شکست خوردند و نسبت به آرمان خود بی‌باور شدند. سیاست‌گران کنونی ما از سیاست به‌دنبال نام و نان و منصب حکومتی اند که به‌خاطر مطامع و منافع فردی خود به بیچارگی و ابتذال افتاده‌اند.

ما در معرفت سیاست می‌کردیم. سیاست به تمام معنایی که انقلابیون و مبارزان گذشته‌ی ما در پیش داشتند و به‌خاطر آن از همه چیز خود می‌گذشتند. ما هم جلب‌وجذب داشتیم و بهترین و ناب‌ترین استعدادها را پای درس و بحث‌هایی می‌نشاندیم که متأثر از نگاه و رویاهای سیاسی ما بود. برای این سیاست، هیچ‌گاه به کمبود پول مواجه نشدیم و هیچ‌گاه هم به‌خاطر پول، ناگزیر نشدیم که کوچک‌ترین بخش فکر و نگاه و رویای سیاسی خود را با کسی معامله کنیم. حس می‌کنم تا قبل از معرفت، سیاست من هم برای فرد خودم هزینه‌های سنگین روحی و جسمی و مالی داشت و هم برای کسانی که به نحوی متأثر از سیاست من بودند. من برای این سیاست حتا نمره‌ی اندکی از موفقیت هم قایل نیستم که بتوانم آن را به درستی توجیه کنم. اما با معرفت، سیاستی را در پیش داشته‌ام که کم‌ترین هزینه برای خودم یا کسانی که متأثر از سیاستم بوده‌اند، نداشته است؛ اما موفقیت آن را نه تنها خودم، بلکه تقریبا اکثر ناظران و داوران منصف، با نمره‌ی خوبی اعتبار کرده‌اند. با همین نگاه، معرفت را بستر مناسب‌تری برای سیاست‌ورزی و کنش‌گری سیاسی خود می‌دانم.

لیسه‌ی معرفت

هاتف: در حدود سه‌دهه پیش، همچنان که در سخنان قبلی تان یادآور شدید، شما یکی از محوری‌ترین افراد فعال در نشریه‌هایی چون «امروز ما» و «عصری برای عدالت» بودید که در آن زمان بحث‌های داغ بسیار برانگیختند. اگر امروز خودتان آن نشریه‌ها را نقد کنید، چه جنبه‌هایی از آن‌ها را سزاوار نقد و بازسنجی می‌دانید؟ 

رویش: «امروز ما» و «عصری برای عدالت» اولین تجربه‌ی مبارزاتی ما از آن‌ چیزی بود که بعدها به‌نام تبدیل تجربه‌ی سیاسی به شعور سیاسی جامعه یاد می‌کردیم. جنگ و مقاومت که برجسته‌ترین وجه کنش‌گری سیاسی جامعه در طول دهه‌ی شصت و آغاز دهه‌ی هفتاد خورشیدی تلقی می‌شد، تجربه‌ی تلخی بود که هزینه‌ی سنگین جانی و مالی و عاطفی جامعه را به همراه داشت. این تجربه در دوران مقاومت غرب کابل به اوج رسید. من وقتی از مقاومت غرب کابل یاد می‌کنم، از تجربه‌ای یاد می‌کنم که در آن تمام نیروهای مؤثر و مفید جامعه‌ی هزاره در حول یک رهبری و حزب منسجم گرد آمده بود. تصور کنید که تمام کادرهای نظامی و سیاسی رژیم حزب دموکراتیک خلق، کادرهای ورزیده و توانمند گروه‌های جهادی، افراد و شخصیت‌هایی که در جریان‌های مختلف ایدئولوژیک از فعالان محوری محسوب می‌شدند، نویسنده و شاعر و هنرمند، جوانان شجاع و هوشمند، همراه با حمایت عاطفی و اقتصادی از سراسر جامعه در حول این مقاومت گره خورده بود. من وقتی سید یزدان‌شناس هاشمی و ضابط اکبر قاسمی و جنرال خداداد و ابوذر و شفیع و ده‌ها چهره‌ی دیگر را می‌دیدم که تحت رهبری مزاری به یک مقاومت وصل بودند، حس می‌کردم که تمام جامعه‌ی هزاره با تاریخ و خاطره‌ها و استعدادهای خود در همان نقطه گره خورده بودند. جامعه‌ی هزاره، هیچ‌گاهی به آن میزان از انسجام سیاسی نیروها و کادرهای خود نرسیده بود. در سال ۱۳۷۳، وقتی رژه‌ی نیروهای نظامی حزب وحدت در سرک شورای ملی برگزار شد و تمام چهره‌های سیاسی و هزاران نفر از زنان و مردان در دو طرف جاده صف کشیده و آن را نظاره می‌کردند، اوج اقتدار یک جامعه‌ی سرکوب‌شده و محروم را تماشا می‌کردید که در قلب کابل به نمایش درآمده بود. جنگ و مقاومت غرب کابل نیز فشرده‌ی تمام این نیروها بود که با نام حزب وحدت و مزاری یکجا بود. این مقاومت اما، شبیه دولت مستعجلی بود که در اواخر سال ۱۳۷۳ در هم شکست و ستون اقتدار آن در قامت مزاری و ساختار حزب وحدت فرو ریخت.

 شماره‌ی اول «امروز ما» یک ماه قبل از سقوط مقاومت غرب کابل منتشر شد و تا شماره‌ی سیزدهم تحت چتر حزب وحدت ادامه یافت. در کنار این نشریه، هفته‌نامه‌ی «صفحه‌ی نو» نیز تا بیست‌ویک شماره منتشر شد، نشریه‌ی دیگری نیز به‌نام «پیام نو» تحت نام داکتر صادق مدبر و حرکت اسلامی تا پنج شش شماره منتشر شد و چندین شماره‌ی «نامه‌ی خبری» در لندن نیز به‌صورت ماهنامه با مقاله‌هایی از همین آدرس به نشر می‌رسید. در شش هفت ماه نخست کار «امروز ما» پنج جزوه نیز به‌صورت کتاب کوچک جیبی از آدرس کانون فرهنگی رهبر شهید-اسلام آباد منتشر شد که همه در بسته‌ی کار «امروز ما» قرار می‌گرفت. این کار فرهنگی و نشراتی نیز، درست مانند مقاومت غرب کابل، یک موج بی‌سابقه‌ی انرژی و امید را در جامعه برانگیخت که تا حدی زیاد خلای عاطفی و سیاسی شکست و عدم حضور مزاری را برای هزاره‌ها جبران می‌کرد.

در تجربه‌ی کار «امروز ما»، دو نکته برای من بیشتر از همه آموزنده و تشویق‌کننده بود:

اول، این کار در زیر چتر یک حزب آخوندی صورت گرفت که تفنگ و آیات قرآن را به‌صورت همزمان در خدمت سیاست قرار داده بود. «امروز ما» با سیزده شماره که هزاران کلمه و صدها صفحه نوشته را شامل می‌شد، در یک فضای مملو از باروت و هیاهو و خشم و جنگ و نفرت به گوشه‌های دست‌نیافتنی و بکر احساسات و عواطف و فکر و باورهای سیاسی و مذهبی جامعه رخنه کرد. اسم هزاره به معنای واقعی کلمه تابو بود، چه رسد به این‌که این کلمه به‌صورت مشخص با تابوهای دیگر مانند شیعه و تشیع و سید و آخوند و سیاست‌های جمهوری اسلامی ایران و جدال با شورای نظار و تاجیک و پشتون و سیاف و گلبدین حکمتیار و طالب و امثال آن قاطی می‌شد. وقتی بحث‌های صد سال جنگ روانی با هزاره‌ها و سکوت سیاسی و حق سیاسی و حق مذهبی و محسنی انگل خون برای خیانت و تشیع درباری و سیاست‌های نژادی جمهوری اسلامی و لقب‌هایی که هزاره‌ها را با آن خطاب می‌کردند، در «امروز ما» برجسته شد، مثل این بود که صدها غار زنبور را به یک‌بارگی شورانده باشند و همه در وزوزهای آزاردهنده‌ و نیش‌زدن‌های سوزناک به تکاپو افتیده باشند.

دوم، در تمام کارزارهای «امروز ما» و «عصری برای عدالت» من و دای‌فولادی تنها بودیم. نفر سوم ما رضا مسکوب، پدر دای‌فولادی بود که از صبح تا شام روی کنده‌ی زانو در اتاق‌های نم‌زده می‌نشست و برخی از دست‌نوشته‌های دای‌فولادی را با قلم خودکار بازنویسی می‌کرد که خواناتر شود. حالا که به آن زمان برگشت می‌کنم، آرامش و بی‌خیالی جالبی که در کارهای خود داشتیم، برایم خوشایند جلوه می‌کند. من در دفتر حزب وحدت تنها بودم و تکیه‌گاهم چند جوان بی‌تجربه‌ای بود که بیشتر از خودم به پناه و دل‌جویی نیاز داشتند. گاهی دای‌فولادی که از امنیت من نگران می‌شد، می‌گفت که هوش کن که در ظرف جداگانه غذا نخوری و قبل از دیگران دست به غذا نزنی و شب در اتاق تنها نخوابی و توصیه‌هایی دیگر از این دست. محمد محقق علیه ما فتوا داده و عملا جبهه باز کرده بود. از رییس تا همه‌ی اعضا و کادرهای حزب وحدت که در دفتر آمدورفت داشتند، با کار «امروز ما» دشمن بودند و از هیچ تلاشی برای متوقف کردن آن ابا نمی‌ورزیدند.

این‌که بپرسم کار «امروز ما» و «عصری برای عدالت» چه عیب و ایرادهای جدی داشت، می‌گویم که صدها جای آن عیب‌ناک و ناقص بود؛ اما در عین حال، تمام خلاهای کار این دوران را به‌دلیل عبور سریعی که از حوزه‌ی تجربه‌ی خونین و پر از اغتشاش و بلوا به نظام آگاهی و بازآفرینی فکری جامعه داشتیم، قابل توجیه می‌دانم. ما هم تازه‌کار بودیم و هم زخمی و دردمند. زبان و ادبیات «امروز ما» فوق‌العاده تهاجمی و بی‌پروا بود. اما فکر می‌کنم که در همین جهش خشم‌ناک و توفنده، راه درازی را نیز طی کردیم که شاید در شرایط و وضعیتی دیگر زمان و انرژی زیاد‌تری را اقتضا می‌کرد.

هاتف: نمی‌شد آن‌قدر بی‌پروا نباشد؟ بالاخره کلمات قدرت دارند.

رویش: ببینید، جنگ و خشونت، در «امروز ما»، صرفا از لحاظ میدان و ابزار و تکنیک‌های خود تغییر کرده بود. این جنگ به تمام معنا جنگ بود؛ اما جنگی که از عرصه‌ی عمل و تجربه به عرصه‌ی فکر و شعور انتقال یافته بود. «امروز ما» اسم این جنگ را جنگ منطقی گذاشته بود و می‌گفت که در این جنگ، برنده‌ی واقعی جامعه است؛ اگر منطقی پیروز می‌شود، جامعه به یک منطق پیروز دست می‌یابد و اگر منطقی شکست می‌خورد، جامعه از شر منطق غلط نجات می‌یابد. این جنگ، برعکس جنگ فیزیکی است که در آن، هر کسی برنده یا بازنده شود، شکست و آسیب و هزینه‌اش کمر جامعه را خم می‌کند. خانه‌ای که ویران می‌شود، انسانی که به قتل می‌رسد، اعتمادی که فرو می‌ریزد، ارزش‌های اخلاقی که نابود می‌شود، همه‌ هزینه‌هایی اند که بر جامعه تحمیل می‌شوند. این در واقع اساس توجیه کار «امروز ما» بود. ما در «امروز ما» افراد زیادی را آزرده ساختیم که در شرایط عادی و معمول بهترین و نزدیک‌ترین دوستان ما بودند. حالا لازم نمی‌دانم که اسم این افراد را تک تک بگیرم؛ اما می‌توانم بگویم که در تیغ‌زنی «امروز ما» پروای هیچ‌کسی و هیچ چیزی را نداشتیم و این کار، به‌صورت طبیعی، ویرانی‌های زیادی را به همراه داشت.

هاتف: «عصری برای عدالت». این نشریه تفاوتی با «امروز ما» داشت؟

رویش: «عصری برای عدالت» بعد از «امروز ما» منتشر شد. این نشریه که به‌صورت ماهنامه از ۳۲ صفحه شروع شد، در برخی از شماره‌ها تا هشتاد و نود صفحه هم حجیم شد. کار «عصری برای عدالت»، برخلاف «امروز ما»، خط استراتژیک‌ معینی را دنبال کرد که در واقع هر شماره‌اش پله‌ای ابتدایی بود برای ورود به پله‌ی دومی. در «عصری برای عدالت» هیچ یک از ناگزیری‌ها و دست‌وپاگیری‌های کار «امروز ما» را نداشتیم. مثل این بود که پرواز ما از دایره‌ی یک قفس محدود نجات یافته است. از لحاظ امنیتی نیز احساس مصونیت بیشتری می‌کردیم. چون ناگزیر نبودیم کار خود را در فضای درهم‌ریخته‌ و نامطمئنی که دفتر سیاسی حزب وحدت را پوشانده بود، مدیریت کنیم. در «عصری برای عدالت» باز هم من و دای‌فولادی تنها بودیم. داکتر انور یوسفی، دوستی بود که نقش پوشش و استتار در آدرس و تماس‌های حضوری با برخی از افراد و دوستانی را ایفا می‌کرد که ملاقات با آن‌ها را ضروری می‌دانستیم. روزهای من و دای‌فولادی از اول صبح تا شام در چارچوب یک تقسیم‌اوقات معین کاری تنظیم شده بود. قبل‌ازظهر با انرژی و نیروی تازه کار می‌‌کردیم و مطالب را آماده می‌کردیم تا برای چاپ فرستاده شوند. دای‌فولادی می‌نوشت و من تولیدات روز قبل او را بازنویسی و ویرایش می‌کردم. بعدازظهرها را برای نشستن و گپ زدن و قصه و گشت‌وگذار در خیابان‌های راولپندی و خرید مایحتاجات خانه اختصاص داده بودیم. شب‌های ما مال خود ما و خانواده بود که من اکثرا با شهناز و دو کودک ما با پای پیاده از سرک حایل بین راولپندی و اسلام‌آباد عبور می‌کردیم و در کوچه‌های اسلام‌آباد قدم می‌زدیم.

و اما تجربه‌ی دشوار ما در «عصری برای عدالت»، گیر افتادن بین جنگ و سیاست‌های جنگی حزب وحدت در هم‌سویی با شورای نظار و جمهوری اسلامی ایران بر ضد طالبان بود. در «عصری برای عدالت» جدال آزاردهنده‌ی عواطف و تفکر جامعه را تجربه می‌کردیم. عواطف جامعه از عملکردهای طالبان و شورای نظار و جمهوری اسلامی ایران به یک نسبت جریحه‌دار بود. از زخم غرب کابل و مزاری همچنان خون می‌چکید؛ اما در حوزه‌ی فکر و منطق جامعه نیز راه روشنی وجود نداشت که بتوان با سیاست و رهبری حزب وحدت آن را دنبال کرد یا بدیلی برای عبور از این حزب نشان داد. جامعه در فقدان مزاری به خلیلی و محقق تکیه کرده بود. «عصری برای عدالت» این تکیه‌گاه را خطرناک می‌دید و هشدار می‌داد که جامعه را به‌صورت هولناک به پرتگاه سیاست‌های جمهوری اسلامی ایران و دستک‌های سیاسی آن در سطح منطقه و جهان فرو می‌اندازد. «عصری برای عدالت» از لحاظ منطقی در موضعی برتر قرار داشت، اما از لحاظ عاطفی جز جریحه‌دارکردن عواطف جامعه بهره‌ای نمی‌گرفت. به همین دلیل بود که وقتی هشدارهای ما برای اجتناب از جنگ نتیجه نداد و جنگ عملا در حومه‌های مزار و جبهه‌ی شیخ‌علی و دای‌میرداد آغاز شد، «عصری برای عدالت» را قطع کردیم و بعد از یک وقفه دور جدیدی از فعالیت‌های خود را به‌نام «فدراسیون آزاد ملی» از سر گرفتیم که بیشتر به چاپ و نشر جزوه‌های کوچک محدود بود و با چاپ «افغانستان؛ قلمرو استبداد» به سقوط رژیم طالبان و آغاز دور جدید سیاسی در افغانستان وصل شد.

هاتف: و نقدتان؟

رویش: تاریخ به عقب بر نمی‌گردد. من هم نیازی نمی‌بینم که خود را به زحمتی بیندازم که کار «امروز ما» و «عصری برای عدالت» را از ظرف زمانی و مکانی خاص آن بیرون کنم و با معیار امروز قضاوت کنم. اما حاصل این تجربه‌ی دشوار برای من همین است که می‌گویم تجربه‌ی نسل دهه‌ی هفتادی ما در شمار یکی از تجربه‌های ناکام و پرهزینه‌ای بود که هرگز به آن برگشت نمی‌کنیم. نقد من، تخطئه‌ی مقاومت غرب کابل یا کارهای «امروز ما» و «عصری برای عدالت» نیست؛ اما نسل امروز و فردای خود را به هیچ قیمت سزاوار آن نمی‌دانم که آن تجربه‌ها را تکرار کند. صلح و آرامش از راه جنگ تأمین نمی‌شود. حق و حقوق از میله‌ی تفنگ بدست نمی‌آید. پاسخ خشونت و نفرت، خشونت و نفرت نیست. اگر این‌ها را به‌صورت غیرمستقیم نقد رویکرد مبارزاتی ما در دهه‌ی هفتاد تلقی کنیم، احساس منفی نخواهم داشت.

نگاه منتقدانه‌ی من به کار «امروز ما» و «عصری برای عدالت» در چارچوب تئوری «ویران‌گری سازنده» یا «Constructive Destruction» قرار می‌گیرد. این دو ماهنامه، ویران‌گری بی‌باکانه‌ای را در پیش گرفت که هضم و پذیرش آن در زمان خود برای جامعه سنگین بود. به همین دلیل، همچنان که گفتم، این دو تجربه را رویه‌ی دیگر تجربه‌ی مقاومت غرب کابل می‌دانم که در کتاب «بگذار نفس بکشم» آن را در یک بخش مستقل به‌نام «قیامی در پایان یک تاریخ» روایت کرده‌ام. هر دو وجه این قیام تلخی آزاردهنده‌ای داشت: هم جنگ و فاجعه و ویرانی‌هایی که در غرب کابل شاهد شدیم و هم جدال و مناقشه و آشوبی را که در دوران کار «امروز ما» و «عصری برای عدالت» سپری کردیم. در هر دو وجه این قیام، بی‌پروایی و جسارت و خشم موج می‌زد؛ اما آنچه این موج را جهتی سازنده می‌داد، سخنی بود که مزاری آن را در همان جمله‌ی کوتاه به ذهن ما فرو برده بود: هزاره بودن جرم نباشد.

ادامه دارد…

بخش اول گفت‌وگو

بخش سوم گفت‌وگو

دیدگاه‌های شما
  1. رویش اگر به گذشته برگردد هرکاری که کرده را یا نخواهد کرد یا کاملا برعکس خواهد کرد. بنظر میرسد در زندگی خیلی اشتفاه زیاد داشته جز معرفت.

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *