پهلوان قاسم رضایی بیست و چند سال پیش، آن روزها که افغانستان یک بار دیگر در دست طالبان بود، جوان ورزشکاری بود که از افغانستان آوارهی ایران شده و در آنجا در رشتهی پهلوانی و در وزن ۵۰ تا ۵۴ کیلوگرام چندین تصدیقنامه و «مدال درجهاول» گرفته بود. او زمانی که از افغانستان رفته بود، کابل بدست طالبان بوده و بنا به قول خودش، افغانستان بسیار روزهای بد داشته است. آن روزها او نوجوان بوده است. فقر، قیودات، ترس و وحشت، بیکاری و بسیار عوامل دیگر دستبدست هم داده بود تا او در آغاز نوجوانی آواره شود. اما در زمان ریاستجمهوری حامد کرزی که از اخبار میشنیده افغانستان بهتر شده و کار و امنیت و آبادی است، او که از مهاجرت خسته شده بود به کابل، به خانه و زندگیاش برمیگردد.
زمانی که از کابل رفته بود از خانه و زندگی فقط یک برادر داشت. مادرش مرده بود و پدرش زن دیگر گرفته بود. زمانی که به امید خانه و زندگی برگشت دیگر همان یک برادر را هم نداشت. هرکس مصروف کار و زندگیاش شده بود و کسیبهکسی کاری نداشت.
پهلوان قاسم آن روزها نوجوان ورزشکاری بود که هرچند بیکس بود اما کمابیش دیگر جوانی شده بود که کار و کسبی بلد شده بود. در ایران در کنار ورزش، کار هم کرده بود. هرکاری که میسر بود کرده بود. ورزش کرده بود، نقاشی رفته بود، سنگکاری کرده بود، راویزکاری کرده بود و از جمله سیمکشی (آلماتوربندی) را خوب بلد شده بود.
آن روزها گذشت. پهلوان قاسم کابل آمد، نامزد شد، متاهل شد، میانسال شد و در دوران سالهای جمهوری رفتهرفته کمکم پیر شد. اکنون از آن شور و شوقی که در سالهای آوارگی پای او را به ورزش کشانیده بود خبری نیست. آن سالها برای نوجوان بیکسوکاری که از چنگ طالبان به دامن آوارگی پناه برده بود، خطر اعتیاد و گمشدن بسیار بود. میگوید: «کم نبود بچههایی که معتاد شده بودند. بهخصوص همسنوسالان من که مانند من بیکسوکار و بیدوست و آشنا بودند. اما من خوب کار کردم، خوب ورزش کردم، بارها جوایز درجهاول گرفتم و سرِ آخر هم دوباره به وطن برگشتم. در وطن هم سالها است، تا حالا که پیر و لرزان و محتاج شدهام، برای آسایش و یک لقمه نان زن و فرزندانم تلاش میکنم.»
پهلوان قاسم اکنون کراچیوان است. از دوران کرزی تا قرنطین بهخاطر یک لقمهنان با کارهای مختلفی مصروف بوده اما تمام آن کارها شاقه بوده است. آسانترین آنها کمی بعد از قرنطین بوده که مدتی از بیکاری تخممرغ جوشانده میفروخته است. تا پیش از آن سر چوک رفته، سر ساختمان کار کرده، آلماتوربندی کرده، نگهبانی کرده و هر کاری که پیدا میشده تا شب یک لقمهنانی برای زن و فرزندانش بیاورد.
با قرنطین کارها کم و با سقوط تعطیل شد. بیکاری تا حالا سه چهار سال طول کشیده و برای پیرمردی که در تمام این سه چهار سال یک بار هم به فروشگاه نرفته تا برای دو پسر و یک دخترکش حتا یک لباس نو بخرد، برابرِ تمام سالهای زندگیاش بوده است. در تقویم بیچارگان سال و ماه و روز و هفته معیار نیست، کار و بیکاری معیار است. هر روزی که کار باشد و شب یک لقمه نان و یک چیز کوچک اضافی برای دلخوشی کودکانش بخرد، زندگی جریان دارد. روزها حساب است، امروز فردا میشود و فردا هم به خیر و خوشی خواهد گذشت. اما این دستان خالی اگر تنها سه چهار روز هم از کار باز بماند، دیگر دستی به دهان نمیرسد. سفره خالی، بخاری خاموش، لباسها کهنه، دلها سرد، چهرهها چینوچروک و زندگی رو به سقوط میشود. روزها نمیگذرد. چرخش مدام میان روزهایی که پیری زودرس و شبهایی که ناامیدی و بیخوابی و نگرانی و بیقراری میآورد شروع میشود. به تعبیر ویکتور هوگو در «بینوایان»، و «پس از کم نوبتِ زندگی با هیچ میرسد».
برای پهلوان قاسم کمکم این «نوبت زندگی با هیچ» رسیده است. دیگر جوان پهلوانی نیست که به زور بازو در جستوجوی کار بدود. تازه کاری هم که نیست. همچون بار قبلی طالبان اینبار ایران هم نمیتواند برود. آن روزها که میتوانست مسافرت کند گذشته است. مثل آن روزها تنها هم نیست که مسئولیت کسی را به دوش نداشته باشد. این بار پیرمرد لرزان ریشسفیدی شده است که درست همچون خواب و خیال باز هم در کابلی زندگی میکند که باز هم بدست طالبان است. باز هم از ناچاری میخواهد فرار کند، میخواهد جوان باشد، میخواهد کار باشد، میخواهد یا کسی داشته باشد که به درد او بخورد یا مسئولیت کسی را به دوش نداشته باشد، اما هیچ یکی از اینها شدنی نیست. او درست وسط گرسنگی با بچههای قدونیمقدش پیر شده است.
میگوید: «همهی اینها را میدانم. کوچک که بودم روز بد بسیار دیدم. از همان روزها که زیر پای بدبختی له شدم تا حالا دیگر قد راست نکردهام. گاه و بیگاهی دست به دهان میرسید اما هیچگاه خیالم جمع نشد که از حالا به بعد دیگر وضع ما خوب شده و نگران نباشیم. زیاد ناله و فریاد نمیکنم. دوست داشتم همهچیز پیش خودم بماند و داستان همینجا تمام شود. اما این وضعیت دارد از من به نسل بعدی انتقال میکند. بچههایم، یک نسل دیگر زیر بار این بدبختی له میشوند و شاید درست مثل من سالها بعد، آن روزها که پیر میشوند و از زندگی به خاطرات و بیخوابی پناه میبرند و شبها چرت میزنند که یک لحظهی خوشی در زندگیشان به یاد بیاورند، پیدا نتوانند. همین روزها اگر بمیرم چشمهایم بسته نمیشود. پسر بزرگترم خوب است شاگرد یک فستفود فروش است و خرج خودش را درمیآورد. اما پسر دیگر و دخترم قدونیمقد است و نه آنان کاری میتوانند و نه من. اکنون من در جایی گیر کردهام که نه میتوانم آیندهی خوبی تصور کنم و نه گذشتهای پیدا میشود که یک روز خوشی در آن به یاد بیاورم. تنها روزهایی که ورزش میکردم و مدال میگرفتم و مردم -ایرانی و افغانی- برایم جیغ میکشیدند شیرین است. اما تا خودم را با ریش سفید و آن روزها و آن قدرت ازدسترفته میان بچههای گرسنه میبینم، فراموش میشود. به بچهها هم چیزی نمیگویم. امید میدهم که هنوز من هستم و آنان هم حداقل هنوز باور میکنند که پشتشان به من پر است، اما من خودم میدانم که چقدر بیچاره و بیپناه و متزلزلم. فقط در سکوتم با خودم حرف میزنم که پدری در روزهایی که هم پیر و هم گرسنه و هم بیکس و کار باشیم چطور است.»
پهلوان قاسم در کراچیوانی روزی نبوده است که از ۲۰۰ افغانی بیشتر کار کرده باشد. بسیاری از روزها ۲۰ افغانی و ۳۰ افغانی کار میکند. کرایه خانهی گِلی پهلوان قاسم ماهانه دو هزار است و یازده ماه کرایهی خانه را نداده است. از صاحبخانهاش شکایتی ندارد. میگوید کرایهاش زیاد بوده و بهخاطر فقیری و مستضعفی او کرایه را کم کرده است. یازده ماه که کرایه نداده است هم هنوز او را سخت و زار نگفته است. یکی از پسران صاحب کارش، که پهلوان قاسم در چوبفروشی او محافظ بوده است یک بخاری نو وطنی برای او خریده است. اما مانده است که زمستان چه آتش کند و اگر چند روز پی هم بیکار بماند چه بخورد.
تنها اینبار نیست که پهلوان قاسم در زیر حاکمیت طالبان نگران فاجعه است و از ازدستدادن عزیزانش میترسد. در دوران قبلی طالبان نیز به قول او، در میان آن نخستین گور دستهجمعی سر کاریز، یکی از کشتهشدگان آن بیست نفر هزارهی ملکی توسط طالبان، برادر او بوده است. آن روزها پهلوان قاسم پسربچهای بیش نبود، اکنون پیرمرد شده است. اما در این فاصلهی یک سومِ قرن نگرانی و بیچارگی و واماندگی و طالبان و فاجعه، تا آنجا که او تجربه میکند همان است که بود.