Photo: Freepik

از پشت شیشه‌ی کبود توطئه‌پنداری

سیر یگانه

بحث‌های داغِ معطوف به افغانستان بیشتر بر محور سیاست‌های امریکا و غرب می‌چرخند اما تفاوت‌های ساختاری میان دستگاه‌های حاکم در لیبرال دموکراسی‌های غربی و رژیم‌های خودمختار و دیکتاتوری‌های نوبه‌پاخاسته را نادیده می‌گیرند. این شاید دو انگیزه داشته باشد. نخست، کارشناسانی که تجربه‌ی سیاسی در افغانستان و منطقه دارند از چارچوب تصمیم‌گیری‌های سیاسی در امریکا و غرب کم‌تر باخبر اند. این کم‌آگاهی به چشم‌داشت‌های غیرواقع‌بینانه‌ی آن‌ها از دولت‌ها و سیاست‌مداران غربی می‌انجامد. از ‌سوی ‌دیگر، کارشناسانی که آگاهی بیشتر از ساختار سیاسی غرب دارند، کارآزمودگی بایسته در افغانستان را نداشته و به پیچیدگی‌های عملی در پیاده ساختن برنامه‌های غرب‌محور کم‌تر می‌پردازند. سرانجام، گفت‌وگوهای سیاسی بیشتر به نظریه‌پردازی‌های دانشگاهی -و هرازگاهی ایدئولوژیک- می‌انجامند تا گره‌گشایی‌های عملی.

تصمیم‌سازی‌ها در چارچوب مردم‌سالاری‌های غربی برآیند ساختار سیاسی-اجتماعی غرب ‌اند. ساختار سیاسی در کشورهای غربی به رهبران و نیروهای حاکم، توانایی عام‌و‌تام برای تصمیم‌گیری نمی‌‌دهد. نیروهای حاکم در برابر مردم و نمایندگان مردم مسئول‌ هستند. از سوی ‌دیگر، مردم و نمایندگان برگزیده‌ی‌شان همیشه همانند رهبران نمی‌اندیشند و در چارچوب قانون حقِ مخالفت با رهبران و با همدیگر را دارند. از ‌همین ‌رو، تصمیم‌گیری‌ها در کشورهای غربی می‌تواند آهسته و حتا ضدونقیض باشند. غربی‌ها روی‌هم‌رفته آماده‌اند برای زندگی در نظام مردم‌سالاری چنین هزینه‌ی را بپردازند.

به‌گونه‌ی مثال، هنگامی‌ که در بحث‌ها از «امریکا» سخن گفته می‌شود، به جزئیات سازمانی، نهادی، حزبی، فردی و غیره پرداخته نمی‌شود، زیرا دید قدرت‌محور شرقی ما، آگاهانه یا ناآگاهانه، فرض می‌کند همه کنش‌ها در غرب پیرو قدرت مرکزی کاخ سفید یا سازمان‌های استخباراتی در امریکا هستند. در حقیقت چنین نیست. اداره‌ی حاکم اجرایی در کاخ سفید تنها یک مهره‌ی قدرت و تأثیرگذاری در امریکا است. قدرت در امریکا و غرب در نهایت به مردم تعلق دارد. احزاب، سیاست‌مداران و سازمان‌ها می‌توانند در کوتاه‌مدت خواسته‌های خود را بر اکثریت مردم تحمیل کنند اما در درازمدت ساختار لیبرال از اشتباهات گذشته آموخته و موازنه‌ی قدرت را به نفع اکثریت تغییر می‌دهد.

از همین رو، بزرگ‌ترین و تأثیرگذارترین منتقدان دستگاه‌های لیبرال دموکراسی غرب، خود غربی‌ها‌ هستند و در داخل همین نظام به‌نام و شهرت رسیده‌اند. به‌گونه‌ی مثال، سرسخت‌ترین پشتیبانان و تندروترین منتقدان سیاست‌های خارجی امریکا در شرق‌میانه، هر دو گروه، از امریکا هستند و در دانشگاه‌های امریکایی به بلوغِ فکری رسیده‌اند. پس ادعای این‌که در امریکا انتقاد از اسرائیل امکان‌پذیر نیست، شناخت سطحی مدعی را از امریکا و نظام لیبرال دموکراسی نشان می‌دهد، نه انتلکت به ‌اصطلاح پست‌مدرن دانشگاهی‌اش را.

بلی، راست‌های بنیادگرا و محافظه‌کاران‌ نو در امریکا نفوذ اقتصادی و سیاسی چشم‌گیر دارند و بخش گسترده‌ای از شرکت‌های بزرگ و تأثیرگذار اقتصادی را در اختیار دارند. جایگزین چنین نیرو‌ها در نهادهای قدرت و دست‌درازی ایدئولوژیک آن‌ها در سیاست خارجی امریکا منجر به اشتباهات تاریخی و جنایت‌های بشری شده است؛ اما این بدان معنا نیست که چنین نیروها می‌توانند همیشه بر همه رویدادهای سیاسی-اقتصادی فرمانروایی کنند یا دل‌بستگی و کفایت رهبری عام‌و‌تام جهان را داشته باشند.

از دید اقتصادی، پادرمیانی پایدار در بحران‌ها با مکانیسم دینامیک سرمایه‌داری منطقا سازگار نیست؛ زیرا سرمایه‌گذاری در قرن حاضر به چرخش پویا، فرصت‌طلبانه و سریع پول نیازمند است نه پای‌در‌گِل فروماندن دوام‌دار. از همین رو، سیاست‌های اقتصادی کنونی در هر گوشه‌ی جهان نمی‌توانند دراز‌مدت و ایستا (استاتیک) باشند. از ‌سوی‌ دیگر، نیروهای بنیادگرا در امریکا و جهان همواره به چالش‌ کشیده می‌شوند و ناگزیراند برای بقا و دست یافتن به آرمان‌های خود با نیرو‌های مخالف درگیر باشند، ‌زمانی کنار آیند و گاهگاهی شکست بخورند. این کشمکش‌ها به‌خودی‌خود از اثربخشی این نیروها می‌کاهند.

برآیند عملی چنین کشمکش‌ها در امریکا بیشتر از هر نقطه‌ی جهان نمایان است. برای نمونه، برگزیدن یک سیاه‌پوست دموکرات با آرمان‌های مردمی پس از حکومت جورج بوش، نمایانگر روند پیشتازانه‌ی اندیشه‌ها، موجودیت زیرساخت چالش‌پذیر و پتانسیل تغییر در امریکا است. بی‌گمان، راه‌ دورودرازی در پیش است و برای رسیدن به منزل مقصود باید با دشواری‌های گوناگون دست‌و‌پنجه نرم کرد؛ ولی پیمودن این راه برای تأثیر‌گذاری در روند تغییر بهتر از توطئه پنداشتن تمام کوشش‌ها و نیت‌ها است.

باوجود آنچه گفته شد، به آینده می‌توان خوش‌بینانه‌تر نگریست. دست‌آوردهای انقلاب معلوماتی و تکنولوژی، جهان و جهانیان را بیشتر از پیش پیوند داده، شهروندان عادی را در چارچوب تصمیم‌گیری‌های سیاسی تأثیرگذارتر ساخته‌اند. به‌بیان ‌دیگر، دسترسی و کاربرد از رسانه‌های اجتماعی در سراسر جهان به شفافیت کارکردها و دست‌آوردهای سیاست‌مداران افزوده و فاصله میان نهادهای قدرت و مردم را کم‌تر ساخته است. ازاین‌رو، سیاست‌مداران و نیرو‌های تندرو در همه‌جا بیشتر از پیش به چالش کشیده می‌شوند. سرانجام، حل‌وفصل دشواری‌های دنیای باز امروز به دید باز و آشنایی با دستگاه‌های اثربخش و سرنوشت‌ساز نیازمند است، نه دشمنی با آن‌ها.