«من امید فامیلم هستم، اما خودم امیدی ندارم»

دستان سردش را لرزان لرزان به‌سوی دهانش می‌برد. آن‌ها را جلو دهانش ‌می‌گذارد، آه عمیقی می‌کشد تا شاید دستانش با گرمای دهانش گرم شود؛ ولی گویا فایده‌ای ندارد. ناراحت می‌شود و دوباره این کار را تکرار می‌کند.

شعیب پانزده‌ساله که در روزهای سرد زمستان در بازار پر ازدحام شهر مزار شریف خریطه‌فروشی می‌کند، از روزهای بد روزگارش می‌گوید؛ از این‌که در انفجاری در کابل پای راستش را از دست داده و تنها نان‌آور خانواده‌ی شش‌نفره‌اش می‌باشد.

درباره‌ی درآمد روزانه‌اش که پرسیدم، گویا از گفتنش خجالت می‌کشید. گونه‌هایش سرخ شد، لبانش را به زیر دندان‌ها فشرد و من‌من‌کنان گفت: «زندگی ما بخورونمیر است. همان‌قدر کار می‌کنم که بخوریم و زنده بمانیم. مثلا روز صد یا پنجاه افغانی.»

شعیب کنار غرفه‌ای ایستاده بود و از خاطرات خوب زندگی‌اش می‌گفت. از زمانی که پدرش زنده بود و مسئولیت خانواده‌اش را به عهده داشت. تا زمانی که شعیب پدرش را در کنارش داشت، زندگی‌اش خوب بود و او نیز خوشحال بود.

شعیب می‌گوید آن زمان او هر روز به مکتب می‌رفت تا تحصیل کند و روزی بتواند دست پدرش را بگیرد و برای خانواده‌اش کمک کند. شعیب از آرزوهایش می‌گوید، از این‌که می‌خواست در آینده یک داکتر شود. او می‌گوید: «ما هرچند آن روزها فقیر بودیم و روزگار مان خوب نبود اما در این حد بیچاره نبودم و من سالم بودم.» لحظه‌ی سکوت می‌کند و دوباره ادامه می‌دهد: «نمی‌دانستم که یک روز از درس محروم می‌شوم، سلامتی‌ام را از دست می‌دهم و برای یک لقمه‌نان سرگردان می‌شوم.»

با وجود این‌که دو سال از آن واقعه‌ی شوم گذشته است اما شعیب تمام لحظات تلخ انفجار را به‌خاطر دارد. آن روز شعیب مثل هر روز به‌سوی مکتب می‌رفت، اما همین که به بازار پل خشک می‌رسد با شنیدن صدای وحشتناکی به زمین می‌افتد و از حال می‌رود. چند لحظه بعد وقتی سرش را از زمین بالا می‌کند، خودش را میان دود و غبار می‌یابد. تا اندکی به حال می‌آید متوجه می‌شود که انفجار شده است. با سروصورت خون‌آلود به اطرافش نگاه می‌کند. می‌بیند عده‌ای از مردم هراسان به هرسو می‌دوند و عده‌ای دیگر به زخمی‌هایی که نقش بر زمین شده‌اند کمک می‌کنند.

شعیب هنوز از حرف زدن درباره‌ی آن انفجار می‌ترسد. او می‌گوید از این‌که از آن انفجار جان سالم بدر برده است از بخت خوشش بوده، اگرنه همه‌ی اطرافیانش مرده و زمین آمیخته با خون رنگ سرخ را به خود گرفته بود و تکه‌های گوشت قربانیان انفجار در همه جا پرت شده بود. شعیب می‌گوید در آن روز سه نوع آدم را به‌خاطر دارد. دسته‌ی اول آنانی که بدن‌های‌شان در انفجار تکه‌تکه شده و مرده بودند، دسته‌ی دوم آنانی که دست یا پا در تن نداشتند و زخمی بر زمین افتاده بودند و دسته‌ی سوم آنانی که در جست‌وجوی عزیزان‌شان فریادکنان و هراسان به هرسو می‌دویدند.

شعیب می‌گوید چند لحظه بعد از انفجار رنجرهای پولیس و آمبولانس سر رسیدند تا به زخمی‌ها رسیدگی کنند.

بعد از رسیدن آمبولانس شعیب از حال می‌رود و چیزی دیگری به‌خاطر ندارد. وقتی چشمانش را دوباره باز می‌کند می‌بیند که در شفاخانه محمدعلی جناح بستر است. در اولین نگاه مادرش را می‌بیند که بر تخت او سرش را گذاشته و اشک می‌ریزد. در آن لحظه شعیب کوشش می‌کند از جایش برخیزد و سر مادرش را بلند کند اما نمی‌تواند. آن زمان است متوجه می‌شود که پای راستش را در انفجار از دست داده است.

شش ماه بعد از آن اتفاق پدر شعیب نیز از دنیا می‌رود و مسئولیت خانواده بر دوش او می‌ماند. آنان تصمیم می‌گیرند کابل را برای همیشه ترک بگویند و به مزار شریف نقل مکان کنند.

فعلا شعیب با فامیلش در مزار شریف زندگی می‌کند. او روزانه با فروختن خریطه‌ی پلاستیکی کوشش می‌کند مخارج خانواده‌اش را تأمین کند. شعیب می‌گوید دو سال است که مکتب را رها کرده و فعلا بزرگ‌ترین دغدغه‌اش بردن نان به خانه است. در خانواده‌ی او مادرش، بی‌بی‌اش و سه خواهر و یک برادرش زندگی می‌کنند که همه‌ی برادر و خواهرانش از او کوچک‌تر اند. او می‌گوید: «من دیگر برای خودم هیچ امیدی ندارم چون فعلا در خانه تنها امید شش نفر هستم.»