Photo: Social Media

شب تاریک و بیم موج (۵۲)؛ داستان دو شهر

از کابل تا ورامین: کورس‌های آموزشی این‌قدر فرق دارند

چند ماه پیش در ایران، در «پیشوا»ی ورامین بودم. پیشوا محل دورافتاده و یکی از حاشیه‌های شهر ورامین است. حداکثر باشندگان پیشوا را محلی‌های فرودست مذهبی تشکیل می‌دهند. بسیاری از بچه‌های تهران اگر بنا به دلایلی مجبور شوند که روزی و روزگاری ساکن اجباری پیشوا شوند، به هر آب و سنگی می‌زنند که جای دیگری برای زندگی پیدا کنند.

از دلایل عمده‌ی فرار تهرانیان از پیشوا، فضای بسته و افراطی مذهبی آن است. طلبه زیاد هستند و مراکز آموزشی آن‌قدرها سکولار نیستند و گاهی مساجد هم سروصدا دارند.

من در یکی از کورس‌های انگلیسی پیشوا دانش‌آموز بودم. فضای بسته‌ی پیشوا را به سبک تهرانی‌هایی که با هم سروکار داشتیم درک نمی‌کردم. به تعبیر حافظ «به قدر دانش خود هرکسی  کند ادراک». آن‌ها پیشوا را با تهران مقایسه می‌کردند و من اما با کابل.

من از کابل تازه رفته بودم. فقط چند روزی می‌شد که در کورسی ثبت‌نام کرده و دانش‌آموز شده بودم. در آن کورسی که از نظر دوستان ایرانی‌ام فضای باز وجود نداشت، ما دختران و پسران باهم می‌خواندیم. در صنف فضا آزاد بود، دختران و پسران جدا نبودند و کسی پشت پرده نمی‌نشستند. دختران و پسران باهم دست می‌دادند. برای کسی مهم نبود که در صندلی بغل‌دستی‌اش پسر نشسته یا دختر و همه با هم آزادانه صحبت می‌کردند. تازه برای منِ وحشت‌زده‌ای که از کابل رفته بودم هر لحظه وحشت از سررسیدن ناگهانی و هجوم وحشتناک محتسب و استخباراتی هم در کار نبود.

شاید برای کسانی که از آزادی چیزهای بیشتری توقع داشتند، این یک صحبت‌کردن و در کنارهم نشستن و به‌هم دست‌دادن چیزهای بسیار پیش پا افتاده و ابتدایی به نظر می‌رسید، اما تنها یک مرز این‌طرف‌تر، در  کابل، ما چیزهایی دیده بودیم که همان مقدار آزادی را هم برای ما دور از دسترس و آرمانی کرده بود.

ما عصرها صنف داشتیم. تایم آخر صنف ما دم‌دم غروب بود. تابستان هوا گرم بود و برای لذت‌بردن از آن یک لحظه هوای سرد غروب، تمام روز انتظار می‌کشیدیم. درست همان لحظه‌ی غروب که می‌رسید، مدیر کورس که دختر خوش‌سلیقه‌ای بود برای ما دانش‌آموزانش به سبک شجریان تار می‌زد. دفتر او کنار صنف درسی ما بود و استاد ما که نیز دخترک شوخ و اهل شور و شوق بود دروازه‌ی صنف را باز می‌گذاشت. به ما می‌گفت: «تا حالا هرچه خواندید خواندید، این یک لحظه‌ی غروب را آهنگ گوش کنید و هرکس به سهم خود خستگی درکنید.»

با آن‌که از نظر بسیاری از ایرانی‌ها، پیشوای فرودستِ مذهب‌زده‌ی افراطی جای زندگی نبود و با تهرانِ پایتخت مقایسه نمی‌شد، اما همان حاشیه‌ی شهر و همان مکان فردوستان سنتی با کابل، پایتخت کشور تحت حاکمیت طالبان هم قابل مقایسه نبود.

درست همان‌روزها من از کابل رفته بودم. اکثر آموزشگاه‌ها، از کورس و دانشگاه تا مکتب‌ها به‌روی دختران بسته بودند. دانه نیم‌دانه، نیمه‌پنهان و با لرزوترس آن کورس‌هایی هم که باز بودند از سایه‌ی خود می‌ترسیدند. گاهی دختران با لباس پسرانه کورس می‌رفتند، گاهی روزها از صنف برگردانده می‌شدند و گاهی هم مراکز آموزشی تا مدت نامعلومی تعطیل می‌شدند.

روی هم رفته آن روزهایی هم که با صد خوف و خطر و با بسیار جسارت دختر و پسری در یک صنف هم‌صنفی می‌شدند ضمن رعایت ماسک و حجاب باید هرکس پشت پرده‌ی ضخیمی می‌نشستند تا مبادا طالبان و محتسبان باخبر شوند که چشم کسی‌به‌کسی افتاده یا دهن کسی بوی دوست‌داشتن می‌دهد.

غروب چنان که در آن کورس ورامین لحظه‌ای برای رفع خستگی و رفع دلتنگی و سفری به دوردست‌های تخیل بود، در کورس‌های کابل درست یادآور شب بود. دوقدم مانده به سیاهی بود که اگر دختری ناوقت‌تر از صنف می‌رفت یا در راه و کوچه‌های تنگ و تار و پر از طالبِ کابل اتفاقی می‌افتاد یا از خانه بازپرسی می‌شد که کجا بوده و چرا دیر آمده است.

من تازه رفته بودم. شبیه آدمی که سال‌ها میان خشونت بوده و ناگهان به فضای امنی پرتاب می‌شود، بارها برای روزهایی که رفته بود حسرت خوردم. بارها سر در گریبان فرو می‌بردم، بی‌تاب و بی‌قرار قدم می‌زدم و دلم هی پر می‌کشید برای کابلی که آزاد باشد. برای کابل امن، برای کابل تر و تمیز، برای کابل شاد، برای کابل باسواد، برای کابل بافرهنگ، برای کابل پر از کاروبار و برای کابل با نان و نمک.

دلم پر می‌کشید که به‌زودی زود بشنوم که عصرها در صنف‌های درسی کابل دختران و پسران در کنار هم نشسته و استادان در دقایق خالی به جایی این‌که از ترس فشار طالب مواظب فاصله‌ها و ماسک و پرده و حجاب و صحبت باشند، جلو پنجره از عشق و آزادی و وایلون قصه کنند. می‌خواستم دیگر خبری، گزارشی، آگهی‌ای نشنوم که باز هم دانش‌‌‌آموزان دو چشم به در، نگران طالب و امر به معروف و شلیک و شلاق و انتحاری باشند. نمی‌خواستم بشنوم که دانش‌آموزان در صنف شبیه بیگانگانی‌ هستند که در خانه‌ی دیگری وارد شده‌اند. دلم پر می‌کشید که بشنوم پنجره‌های صنف روزنه‌ای به‌سوی غروب و آسمان و ستاره باشد. اما این روزها که از آن انتظار پنج شش ماه -و برای هر دقیقه انتظار چندین سال گذشته است- دوباره شاهدیم که طالبان دستور اکید داده‌اند که دختری در کنار پسری ننشیند، لباس‌ها از زانو بلند نباشند و فاصله‌ها جدی گرفته شوند. سال نو شد، چند سال گذشت اما هر روز بیشتر از پیش ما را از هم‌دیگر گرفته‌اند. به زور نوک تفنگ و با ترس زندان و شکنجه محبت را ممنوع، برادری را حرام، هم‌زیستی را زهر و هم‌یاری را تعطیل کرده‌اند.