Photo: Social Media

قصه‌ی روزان ابری (۲)

احسان امید

صبح ۱۵ آگست ۲۰۲۱ در صنف زبان انگلیسی دانشگاه کاتب در برنامه‌ی تیسول کانادا بودم. پس از ختم درس، با هم‌صنفی‌هایم خداحافظی کرده و به سمت خانه رفتم. دکان‌داران، دست‌فروشان و کارگران طبق روزهای قبل، آرام و بدون دغدغه مصروف کارهای‌شان بودند. عده‌‌ای از مردم، به‌خصوص جوانان مصروف تأمین امنیت و برگزاری مراسم محرم (عاشورا) بودند و برای مردم و اشتراک‌کنندگان و عابران در جاده‌ها شربت و چای توزیع می‌کردند. ساعت نُه صبح را نشان می‌داد که به خانه رسیدم. در کنار فامیل صبحانه میل کردم. سپس سراغ یکی از شبکه‌های تلویزیونی انگلیسی‌زبان برای تماشای فیلم و خبر -به‌منظور تقویت مهارت زبان انگلیسی‌ام- رفتم. چون در آن موقع برای سپری کردن آزمون تافل آمادگی می‌گرفتم تا بتوانم از آن طریق، بورسیه‌ی تحصیلی یکی از دانشگاه‌های معتبر جهان را بدست بیاورم. این یک رویایی بود که از دیرباز، در سر می‌پروراندم. هرچند، تحقق این رویاها سال‌های قبل در افغانستان برای دختران دست‌نیافتنی و واهی به نظر می‌آمد؛ اما در این چند سال اخیر، با حضور و نقش نهادهای حقوق بشری و جامعه‌ی جهانی، فرصت خوبی میسر شده بود تا دختران در هر کشوری که بخواهند، درس بخوانند و سپس در ادارات دولتی و غیردولتی کار کنند و در هر عرصه آزادنه در کنار مردان کار و فعالیت کنند. من که مقطع لیسانس را در رشته‌ی حقوق به پایان رسانده بودم، پس از تکمیل دوره‌ی ماستری در یکی از دانشگاهای معتبر جهان، رویایی قاضی شدن را در افغانستان داشتم. هدف‌ام از این رویا، این بود که بتوانم در راستای تأمین عدالت و قانون‌مداری در کشورم کار کنم.

درحالی‌که مصروف تماشای تلویزیون بودم، در زیرنویس، خبر فوری از افغانستان نوشته شد. آن‌روزها در ولایت‌های مختلف جنگ با طالبان شدید بود و ولایت‌ها یکی پس از دیگری سقوط می‌کردند. خبر فوری توجهم را به‌ خود جلب کرد. در زیرنویس آمده بود که گروه طالبان وارد شهر کابل شده است و اشرف غنی، رییس‌جمهور نیز کشور را به مقصد ازبیکستان ترک کرده است. از این‌که همسرم در یکی از ارگان‌های امنیتی کار می‌کرد و هنوز در دفتر کارش بود، نگران شدم. با عجله در تلفنش زنگ زدم اما تلفن‌ به درستی کار نمی‌کرد. تماس برقرار نشد. با ترس و وحشت نشستم اما برای دیگران، خصوصا به مادرهمسرم چیزی نگفتم؛ به‌دلیل فشار خون بالا، ترسیدم که مشکلی برایش پیش نیاید.

پس از یک ساعت، همسرم با چهره‌ی پر از ترس و ناامیدی از دفتر برگشت و با عجله سمت اتاق اسناد و کتاب‌هایش رفت. با عجله همه را به‌هم زد. آن شمار کتاب‌ها و اسنادی که مربوط به وظیفه‌اش بود، جدا کرد و از من تقاضا کرد تا در داخل حویلی آتش بزنم. ده جلد از بهترین کتاب‌ها را به کمک بچه‌ها آتش زدیم. با آتش گرفتن کتاب‌ها، یک چیزی میان گلویم پایین و بالا می‌رفت. از گلویم بالا آمد. آمد طرف صورت و چشم‌هایم. از چشم‌هایم بیرون آمد و صورتم را گرم کرد. با پشت دست صورتم را پاک کردم. شوری اشک در ترک‌های پشت دستم دوید. اشک‌هایم بی‌اختیار می‌ریخت و با خود فکر می‌کردم که آیا می‌توانم به درس‌هایم ادامه بدهم یا نه؟ و این‌که بر سر همسر و ‌بچه‌هایم چه‌ خواهد آمد؟ در همین حال، از در حویلی به بیرون نگاه کردم. مردم همه در حال فرار بودند. تاهنوز از حضور طالبان در کوچه‌ها خبری نبود، اما وحشت و ترس همه جا موج می‌زد.

با این وصف، ناگهان در فکر فرار از کشور افتادم، درحالی‌که از پاسپورت و ویزا خبری نبود. به همین خاطر، ناچار خانه‌ی خود را به‌جای نامعلومی انتقال دادیم. دختر بزرگ‌ترم که هشت سالش بود، می‌پرسید مادر چه شده؟ چرا خانه را تغییر دادیم؟ چرا ناراحت هستی؟ چرا پدرم سر کار نمی‌رود؟ گلویم را بغض می‌فشرد و جوابی نداشتم. فقط می‌گفتم دختر گلم! برو با خواهر و برادرت بازی کنید؛ این را مادری می‌گفت که خودش نیاز به دلداری داشت.

همسرم، هفت سال در یکی از ارگان‌های امنیتی ایفای وظیفه کرده بود. درباره‌ی سرنوشت خود و خانواده‌اش نهایت مضطرب و نگران بود. تصمیم گرفته نمی‌توانست که چه کار کند. او وضعیت روحی خوبی نداشت. اکثر اوقات مظلومانه در کنج خانه می‌نشست و به بچه‌هایش زل می‌زد. او را هیچ‌وقت، این‌قدر مظلوم و آشفته ندیده بودم. برای تسلی درد و اندوه و نجات جانش، پیشنهاد دادم کشور را به تنهایی ترک کند. او اما قبول نکرد. در جوابم گفت: «شما را نمی‌توانم تنها بگذارم. نمی‌توانم این رنج دردناک را تحمل کنم.»

یک شب حوالی ساعت ۱۰ یکی از همکاران همسرم برایش زنگ زد و پیشنهاد رفتن به میدان هوایی را داد. قبلا، شمار زیادی از همکاران‌شان همراه فامیل خود توانسته بودند که بدون پاسپورت، با داشتن کارت هویت خود کشور را ترک کنند. کمی امید در دلم جا گرفت. با هزاران ترس و نگرانی، شب‌هنگام موتر گرفتیم و سمت میدان هوایی حرکت کردیم. هر قدر به میدان هوایی نزدیک‌تر می‌شدیم، شمار افراد گروه طالبان با قیافه‌های درشت و ترسناک به‌صورت مسلح بیشتر می‌شد. در هر صدمتری، ایست بازرسی گذاشته بودند. پس از بررسی جدی، اجازه‌ی رفتن را می‌دادند. همین‌گونه، از چندین ایست بازرسی رد شدیم و بالاخره به دروازه‌ی میدان هوایی رسیدیم. نزدیک میدان هوایی از اثر هجوم مردم، روز محشر برپا شده بود. حس ترس و ناامیدی بیشتر برای من دست داد. انگار از هوای کابل غم و اندوه می‌بارید. آن‌جا حس کردم که خانه‌ویرانی چه درد و غمی دارد. ترک خانه و کاشانه دشوار، اما بی‌عزتی و تحقیر دشوارتر. نیروهای گروه طالبان با موهای بلند، چهره‌ی خشمگین و چشمان پر از غضب، با کیبل و میل تفنگ‌شان، بدون هیچ‌گونه اعتنا و ملاحظه‌ی زن و طفل به سروصورت مردم حواله می‌کردند. صدای داد و فریاد زنان و کودکان بلند بود.

من با پسر و دختر کوچکم به هدف ورود، نزدیک دروازه‌ی میدان هوایی شدیم. ناگهان با شدت تمام کیبل در پشتم اصابت کرد. از شدت درد شبیه مار به خود پیچیدم و به زمین نشستم. بچه‌ها از ترس چشم‌های خود را بسته بودند. پیوسته صدای فیرهای هوایی طنین‌انداز بود. خشاب‌ها پشت‌ سر‌هم خالی می‌شدند. پُچک‌های مرمی مثل باران بر سر مردم می‌بارید. هیچ‌کس از ترس، حتا آه نمی‌کشید. طیاره‌ها پشت سر هم پرواز می‌کردند. با هر پرواز، شمار زیادی از وحشت نجات پیدا می‌کردند. ما اما در قعر ترس و وحشت گیر کردیم و ماندیم.

عقربه‌ی ساعت چهار بامداد را نشان می‌داد. بچه‌ها از فرط خستگی و بی‌خوابی بی‌تابی می‌کردند. دروازه‌ی ورودی میدان هوایی دیگر باز نشد و چشم امید ما هم برای رفتن از فضای خفقان و وحشت، به ناامیدی تبدیل شد. برگشتیم به خانه. همسرم  پس از اصرار زیاد به‌گونه‌ی قاچاق در کشور پاکستان رفت. من با دنیایی از ترس و مسئولیت نگهداری بچه‌هایم جا ماندم. با وصف عفو عمومی، خبر تیرباران ‌و ترور کارمندان امنیتی، خبرنگاران و زنان از گوشه و کنار کشور به‌ گوش می‌رسید.

چند روزی در مکان جدید راحت بودیم و با همسرم در تلفن گپ می‌زدم و احوال می‌گرفتم. یک روز ناباورانه، خبری را شنیدم که باور و تحمل‌اش برایم نهایت سخت و طاقت‌فرسا بود. یکی از دوستان گفت: «چندین نفر از کسانی که در ادارات نظامی و امنیتی دوره‌ی جمهوریت کار کرده‌اند در پاکستان زندانی شده‌اند. فوری به واتس‌اپ همسرم زنگ زدم اما خاموش بود. ‌حالا با وجود مسئولیت بچه‌ها و خانه، ترس گرفتاری و احتمال هر اتفاق بد دیگری وجود داشت. نمی‌فهمیدم چه‌کسی و برای چه آنان را گرفتار و زندانی می‌کنند. طی بیشتر از یک هفته، شب و روز به تکرار برایش پیام می‌گذاشتم و زنگ می‌زدم اما هیچ سرنخی بدست نمی‌آوردم. از هر کس و هر نهادی که معلومات خواستیم، آگاهی نداشتند. شب و روز را به گریه سپری می‌کردم. خواب نداشتم و شدید سردرد بودم و آرزو می‌‎کردم لحظه‌ای خوابم ببرد. پسان‌ها با خوردن تابلیت خواب‌آور، لحظه‌ی به خواب می‌رفتم. وقتی بیدار می‌شدم همان کابوس‌های وحشتناک دوباره به سراغم می‌آمد. چند روزی به همین منوال گذشت. من و بچه‌هایم تنها در میدان بی‌کسی و بی‌سرنوشتی و در یک جامعه‌ی عقب‌مانده و سنتی، مانده بودیم. همسرم پس از ۱۰ روز برایم زنگ زد. آنگاه فهمیدیم که از ترس شناسایی و گرفتاری در پاکستان به‌صورت قاچاق به کشور ایران فرار کرده است. کسی که تا حالا با کتاب، کامپیوتر و دفتر، سروکار داشت، اکنون تصمیم گرفته بود تا با سنگ و سمنت در ‌کارگری با هزاران نوع توهین و تحقیر، روز خود را بگذراند تا هزینه‌ی زندگی خانواده‌اش را تأمین کند.

من تلاش کردم به روستا نروم تا فرزندانم از درس و تعلیم باز نمانند. در جست‌وجوی وظیفه شدم تا هزینه‌ی مکتب آنان را از آن طریق تأمین کنم. بالاخره، در یک مکتب به‌حیث آموزگار قبول شدم. برایم خوشایند بود از این‌که از تنگدستی و بی‌پولی رهایی می‌یافتم و بچه‌هایم را بدون نگرانی به مکتب می‌فرستادم. اما از سوی هم، هنوز خطر شناسایی و تهدید جانی ما وجود داشت و دارد. زیرا بعضی موقع خبر قتل، ترور و گرفتاری کارمندان و اعضای فامیل کارمندان ارگان‌های امنیتی نشر می‌شود. ناگزیر می‌سوزم و می‌سازم.

شمار زیادی از زنان و فامیل‌ها در افغانستان مثل من -ممکن هم بدتر از من- زیر سایه‌ی ترس و ستم طالبان خفه می‌شوند. شماری از فقر و تنگدستی، شماری برای از دست دادن عزیزان‌شان و شماری هم که به بهانه‌ی حجاب دستگیر می‌شوند، رنج می‌کشند و زیر ساتور ظلم و وحشت حکومت طالبان جان می‌کنند. متأسفانه، افق‌های زندگی مردم افغانستان، به‌خصوص زنان تاریک و سیاه است. سکوت و بی‌پروایی نهادهای مدافع حقوق بشری و جامعه‌ی جهانی، به رنج و غم مردم افزوده است. شب کوتاه و قصه دراز، تا افغانستان در چنگ این گروه حاکم (طالبان) باشد، رنج و اندوه مردم را پایانی نیست.