قصه‌ی روزان ابری (۳)

احسان امید

کنار پنجره‎‌ی اتاقش نشسته است. به ابرهای مواج و جست‌وخیز دانش‌آموزان در حیاط مکتب روبه‌روی خانه خیره شده و به رویا و آرزوهای دور و درازش فکر می‌کند. از اول صبح وقتی پدرش به کار می‌رود و برادرش سمت مکتب، او اما تلاش می‌کند کارها را هرچه زودتر تمام کند و خودش را کنار پنجره قرار دهد. روزهایی که مکتب تعطیل است، از آن پنجره دیوار کوچک همسایه و بالکن ‌طبقه‌ی بالا را که اکثر روزها روی طنابش پر از لباس است می‌بیند. باد از سمت جنوب می‌وزد و لباس‌ها زیر آفتاب آرام و ملایم تکان می‌خورد. کنار پنجره برای او به مکان مقدس تبدیل شده است. جایی‌ که وقتی آن‌جا قرار می‌گیرد حس خوبی دارد و از ناآرامی‌ها و ناملایمت‌های این‌روزهایش فاصله می‌گیرد.

وقتی با پروین (اسم مستعار) صحبت می‌کنم، روزهایی را به یاد می‌آورد که تنها آرزوی بلند پدر و مادرش این بود که او درس بخواند. پروین هنوز به مکتب نرفته بود که پدر و مادرش تعهد کردند که به هر شکل ممکن و تحت هر شرایطی هزینه‌ی درس او را فراهم خواهند کرد تا دیگر مثل خودشان از نعمت سواد -که تعبیر ابتدایی آنان خواندن و نوشتن است- محروم نباشد. برای پروین وقتی به سن پنج‌سالگی می‌رسد، کتاب و کتابچه تهیه می‌کنند. سختی‌ها و دشواری‌های زندگی، فقر و تنگدستی باعث نمی‌شود این خانواده از فرستادن پروین به مکتب منصرف شوند. در محیط و شرایطی که برای دیگران فرستان فرزندان پسر به مکتب خیلی جدی نبود، خانواده‌ی پروین اما با نگاه بلند و ترسیم آینده‌ی روشن، خواندن درس و رفتن او را به مکتب وظیفه و مسئولیت خود می‌دانستند.

پروین با پا گذاشتن در سن هفت‌سالگی راهی مکتب می‌شود. او زمانی را به‌یاد می‌آورد که اولین روز در داخل حیاط مکتب پا گذاشته، کنار هم‌صنفی‌هایش در صنف درس را شروع کرده است و آموزگارش به دانش‌آموزان خوش‌آمدگویی پرمهری گفته است. برای پروین آن اولین روز، شیرین‌ترین و زیبا‌ترین روز در عمرش به حساب می‌آید. پروین وقتی از مکتب رخصت می‌شود، با شور و شادی راهی خانه می‌شود و هنوز پا به داخل خانه نگذاشته مادرش را صدا می‌زند تا بیاید و یک عالم قصه‌ی او را که با خود آورده است، گوش دهد: قصه‌ی آشنا شدن با هم‌صنفی‌ها و پیدا کردن دوستان جدید و مهربانی و رفتار نیک آموزگارش را.

ذهن کودکانه‌ی پروین همه‌ی آنچه را که در روز اول از رفتن به مکتب دیده و از هم‌صنفی‌ها و آموزگارش شنیده، با جزئیات به‌یاد می‌آورد و فقط بین این‌که اول‌تر از همه کدام را با مادرش صحبت کند، در تردید است. همزمان که نفسش تند می‌زند، دست می‌برد داخل کوله‌پشتی و کتاب دری که آموزگار برایش داده را بیرون می‌آورد. مادر هم شاهد صحنه است و به آرام آنچه پروین انجام می‌دهد را با دقت می‌بیند؛ با غرور و آرامش کامل، علاوه بر خوشی و افتخار غیرقابل وصف که برایش دست داده است.

پروین با سرعت کتاب را در برابر چشمان مادرش بالا می‌آورد و ورق می‌زند. با صفحاتی که ورق می‌خورد هر دو فقط می‌توانند عکس‌های روی صفحات کتاب را نام ببرند. پروین کتاب را ورق می‌زند و از مادرش می‌پرسد: «این چیست؟» مادر جواب می‌دهد: «پیاله.» پروین بار دیگر کتاب را ورق می‌زند و دوباره می‌پرسد: «این چیست؟» مادرش جواب می‌دهد: «کتاب.» پروین باز ورق زدن را تکرار می‌کند اما دیگر به مادرش اجازه نمی‌دهد که اسم عکس روی صفحه را بگوید. پروین از مادرش خواهش می‌کند که نام عکس را از او بپرسد. این‌بار اما مادر از دختر کوچکش می‌پرسد که این چیست؟ پروین به تعقیب پرسش مادر فریاد می‌زند: «قلم.» مادر با هیجان و خوشی پروین را در بغل می‌گیرد و هر دو بلند می‌خندند.

پروین وقتی در جریان صحبت به این جای قصه می‌رسد، خنده‌ی ملیحی بر لبانش نقش می‌بندد. او خاطره‌ای را به‌یاد می‌آورد که وقتی از مادرش پرسیده تا نوشته‌های زیر عکس پیاله را هم بخواند، مادرش اما با نگاه کردن به عکس، چیزی بی‌ربط از آن نوشته را برای پروین خوانده است. این خاطره بین مادر و دختر طی سالیان سال بهانه‌ای بوده در باب این تذکر که درس و سواد اهمیت دارد.

روزهای هفته، هفته‌های ماه و ماه‌های سال همین‌طور سپری می‌شود و با گذشت هر روز شوق و علاقه‌ی درس خواندن برای پروین نیز افزایش می‌یابد. همان‌طوری که پروین بزرگ می‌شود آرزو و رویاهایش نیز قد می‌کشد و شاخ‌وبرگ پیدا می‌کند. با رشد و پیشرفت او، پدر و مادرش نیز همچنان در پوست خود نمی‌گنجند و از این‌که توانسته‌اند در برابر آینده‌ی دخترشان احساس مسئولیت کنند احساس رضایت دارند.

پروین تصمیم داشت در زمستانی که بهار آن صنف هفتم مکتب می‌شود در آموزشگاه نیز ثبت‌نام کند اما فقر و تنگدستی خانواده مانع رفتن او به آموزشگاه زمستانی می‌شود. پروین از تصمیم‌اش می‌گذرد اما حسرت جدا شدن از هم‌صنفی‌ها و ماندن سه ماه زمستان در خانه در دلش باقی می‌ماند. هرچند پدر پروین حاضر بوده است هزینه‌ی ثبت‌نام او را حتا به قرض از دوستان پیدا کند، اما او قبول نمی‌کند و می‌گوید وقتی به دوره‌ی لیسه رسید به آموزشگاه زمستانی ثبت‌نام خواهد کرد. این پیشنهاد پروین برای پدرش نیز دلگرمی می‌دهد و پدر وعده می‌دهد که تا آن وقت حتما هزینه‌ی ثبت‌نام او را برای درس‌های زمستانی‌اش هر طور که شده فراهم کند. پروین زمستان را به‌دور از هم‌صنفی‌ها و شوروشوق حضور در صنف در خانه می‌ماند. فقط روزهای جمعه به خانه‌ی هم‌صنفی‌های خود می‌رود، از آنان کتاب و کتابچه‌ی‌شان را به امانت می‌گیرد و از روی آن برای خودش می‌نویسد و بعد در طول هفته آن را می‌خواند. 

پروین وقتی به دوره‌ی لیسه می‌رسد از طرف زمستان آموزشگاه‌‌های تقویتی را دنبال می‌کند. پروین می‌گوید: در آن سال، هنوز سال تعلیمی مکتب‌ها تمام نشده بود که پدرم هزینه‌ی ثبت‌نام در آموزشگاه را تهیه کرد و نزد مادرم گذاشت. وقتی آموزشگاه‌ها شروع شد، ثبت‌نام کردم. وقتی درس‌ها شروع شد، فاصله بین خانه و آموزشگاه را هر روز پیاده می‌رفتم و می‌آمدم. سردی‌های زمستان به خیالم نمی‌آمد. نه برف و نه باران مانع شدند که در درس‌هایم غیابت داشته باشم؛ حتا روزهایی که کفش‌هایم در گل‌ولای فرو می‌رفت. با انگیزه و پرشور مسیر خانه و آموزشگاه را هر روز پای پیاده می‌رفتم و برمی‌گشتم. گاهی هم‌صنفی‌هایم می‌پرسیدند که چرا پیاده رفت‌وآمد می‌کنم، می‌گفتم من در مسیر رسیدن تا خانه درس‌هایم را می‌خوانم؛ درحالی‌که واقعیت امر چیزی بود که فکر می‌کردم همین پول کمی که ذخیره می‌شود، در فردای زندگی فقیرانه‌ی خانواده‌ی ما اندک کمکی به آینده‌ام خواهد کرد.

هنوز صنف دوازه تمام نشده بود که حکومت سقوط کرد و طالبان قدرت را بدست گرفتند. خفقان و تاریکی دور اول حکومت طالبان را پدر و مادرم گاهی قصه می‌کردند یا از دوستان و آشنایان می‌شنیدم. اکنون اما به این فکر می‌کردم که قدرت گرفتن آنان یعنی برگرداندن افغانستان به آن دوره‌ی سیاه و شوم؛ چیزی که تأثیرش از هر حوزه‌ی دیگر، بیشتر روی شرایط و زندگی دختران و زنان است. با وجودی که به قول معروف آزموده را آزمودن خطاست، اما با تبلیغات و شعارهایی که در ابتدای به قدرت رسیدن دوباره‌ی این گروه داده شد، تصور می‌شد در رویکردشان در قبال جامعه، به‌خصوص زنان تغییراتی نسبت به دوره‌ی قبلی داشته باشد. دریغا که انتظاری دور از واقعیت بود و خوش‌بینی فریبکارانه‌ی محض. بعدها معلوم شد که آن شعارها مصرف موقتی داشت و صرفا برای تسلی خاطر مردم بود یا هم کسب اعتماد و نظر مثبت. با گذشت زمان ثابت شد که وعده‌ها همه مفت‌اند و دلبستن به تغییر رفتار و اعمال این گروه، سراب.

خبر بسته شدن مکتب‌ها از جانب حکومت طالبان را در شامگاهی شنیدم که پدرم تازه از کار برگشته بود. برایش چای آوردم و در کنارش نشستم. به پیاله‌اش چای ریختم. برداشتم که به دستش بدهم که خبر پخش شد. با شنیدن تیتر خبر پیش چشمم سیاهی گرفت و حس کردم دستم قفل شد. دستم توان حرکت نداشت و فقط صدای افتادن پیاله در نزدیک پایم را شنیدم. چند لحظه بعد، تنها صدایی که به تکرار می‌شنیدم از پدر و مادرم بود که می‌گفتند تشویش نکن، مکتب‌ها به‌صورت دائمی بسته نشده‌اند. وقتی اصرار کردم که شما از کجا می‌دانید که این حرف را می‌زنید، استناد می‌کردند به ادامه‌ی همان خبر که نشر شده: دستور به منع رفتن دختران بالاتر از صنف ششم تا اطلاع ثانی است.

متوجه شدم پدر و مادرم با وجودی که برای تسلی خاطر من از هر روش ممکن استفاده می‌کنند در واقعیت اما از درک و توضیح دقیق «تا اطلاع ثانی» عاجز هستند. خبر را در ذهنم مرور می‌کردم و اصلا حالم خوب نبود. در فردای آن روز وقتی در کوچه راه می‌رفتم، دختران هم‌سن‌و‌سالم آن خبر را با حیرت و وحشت پچ‌پچ می‌کردند.

آری مکتب بسته شد و ما در نیمه‌راه بی‌سرنوشت ماندیم. درخت آرزوهای ما که تازه ریشه و غنچه داده بود و قرار بود تا چند بهار دیگر سبز شود و به ثمر برسد، ابرهای شوم جهالت سایه گستراند و مانع رشد و تحول آن شد. دیگر نه جوانه‌ای شکل گرفت و نه امیدی به بار نشست. هر روز که می‌گذرد ذهنم خالی می‌شود و خود را ناکام می‌دانم. فکر می‌کنم هر کسی جای من باشد، سرشار از بغض، خشم و کینه می‌شود. اکنون اما زندگی من و خیلی از دختران و زنان افغانستان خلاصه شده به ماندن در چاردیواری و انجام کارهای خانه. دیگر از آن شور و شوق مکتب رفتن و خنده‌های بلند و طغیانگر دختران خبری نیست. دختران مأیوس اند و ساکت؛ با نگاه‌های مضطرب و روح پریشان. فقط امید به اتفاق معجزه‌ای دارند برای فردای بهتر و رهایی از چنگال خفاشان جنون و جهل و تاریکی. با این حال نیروی خودآگاه ما را به سمت این پرسش مهم و کلیشه‌ای می‌راند که آن فردای بهتر و آزاد چه زمانی خواهد رسید؟ فقط می‌توان امید داشت؛ چیزی ‌که بدون آن نمی‌توان این زمانه‌ی هولناک را از سر گذراند.