قصه‌ی‌ روزان ابری (۴)

احسان امید

سیاهه‎‌ی بزرگی از ابر، ناگهان بر آسمان تابیدن گرفت و افق‌ها را به سیاهی شب مبدل ساخت. با این سیاهه، موج عظیمی از ترس و ناامیدی‌ در میان مردم پیچید و زندگی را برای همه ناخوشایند ساخت و مسیرها امید و پرواز را بست. برای گستراندن اندوه و آرزوهای تازه‌شگفته، تنهایی و بی‌کسی میدان یافت. دو دلی و تردید بر دل‌ها نشست و دیو سیاه و تاریک زشتی، زندگی را به کام همگان تلخ ساخت.

خدیجه که در فرازونشیب زندگی سختی‌ها کشیده و درس خوانده است، اکنون با هزاران امید و آرزوی که در دل دارد، خودش را در میان این سیاهی گم کرده و راه بیرون‌رفت را جست‌وجو دارد. خدیجه وقتی با نگاه مضطرب و روح افسرده اشاره‌ی به فنا رفتن دست‌آوردهایش می‌کند، متوجه شدم که دست‌هایش را حائل صورتش کرد و آرام گریست.

او چندین سال قبل، در یکی از روستاهای دوردست کشور در یک روزگار تلخ و ایام فقر و تنگدستی پدر پیراش، به مکتب رفت و درس خواند. با وصف این‌که بعد از ختم درس‌ها با پدرش در مزرعه کار می‌کرد یا رمه را به چراگاه می‌برد، نتیجه‌ی خوبی را در مکتب نیز کسب می‌کرد. او جز پدر و مادر پیر، دیگر حامی در زندگی نداشت. تلخی‌های زیادی در زندگی چشید و رنج‌های کشید. خدیجه درس و آموزش را نعمت بزرگی می‌داند. از تلخی‌ها و نامرادی‌های روزگار، درس‌های زیادی آموخته است و از آن به خوبی در زندگی عملی خویش استفاده کرده است.

خدیجه قصه‌های دردناکی از زندگی‌اش دارد، از تنگدستی و تنهایی پدر تا نامهربانی‌ها و از چشم افتادن‌های مردم. اما او این رنج‌ها و دردها را مایه‌ی الهام برای امید و پیروزی‌اش تلقی کرده و می‌گوید:

از این رنج‌ها و تحقیر شدن‌ها درس‌های زیادی آموختم. فهمیدم اگر کسی باشم و دیگر به‌دلیل تنگدستی و فقر در جامعه تحقیر نشوم، باید پیوسته و بدون وقفه کار کنم. با خود تعهد کردم تا از این منجلاب نجات پیدا کنیم. این آرزویم بود و گاها، تحقق آن برایم اندکی دشوار و ناممکن می‌نمود. اما با تلاش متداوم و حمایت فامیل‌ام به مسیر خود ادامه دادم. در کنار کار فیزیکی، درس‌هایم را با شور و شوق غیرقابل وصف ادامه دادم. اولین روزی که از دنیایی دهقانی و چوپانی پدر به مکتب رفتم و روی صندلی درس نشستم، برایم دنیای متفاوت خلق شد. خودم را در جمعی از دختران در مکتب دیدم و حسی عجیبی برایم رخ داد. به‌خاطر این‌که محیط و همه چیزها برایم جدید بود. رویا و آرزوی بلندی در دلم نقش بست. ابتدا یک دختر منزوی و خجالتی بودم و نمی‌توانستم به خوبی با صنفی‌ها و دیگر دختران هم سن خود در مکتب، رابطه‌ی دوستی برقرار کنم. چون هیچ‌گاه خود را در میان جمع بزرگ و اجتماع متفاوت‌تر از روستا با نظم و اصول خاص، ندیده بودم. زمانی که آموزگار ما، پس از سلام و احوال‌پرسی درس الفبا را آغاز کرد و از ما خواست تا صدای الفبا را همراه او همزمان ادا کنیم، آهنگ خوشایندی از صدای ما در صنف طنین‌انداز شد، برایم آرامشی را بخشید که قبلا در زندگی خود تجربه نکرده بودم. همان روز، پس از ختم درس‌ها، با وجودی که از نهایت و غایت آن چیزی نمی‌‌دانستم، با دنیایی از خوشحالی و شوق به خانه برگشتم و همه احساس و خوشحالی‌هایم را با پدر و مادرم در میان گذاشتم.

بیست سال قبل، زمینه و فرصت خوب درس و تعلیم، به‌خصوص برای ما دختران مساعد شد. دختران و پسران به‌صورت گسترده به مکتب رجوع کردند. کیفیت آموزش، امکانات و مواد درسی و نظام آموزشی نیز به مرور زمان تغییر کرد و بهبود یافت. دانش‌آموزان به‌گونه‌ی عالی از سوی نهادهای بین‌المللی از لحاظ مواد و وسایل آموزشی مثل قلم، کتابچه، دستکول و قلم‌های رنگی… حمایت می‌شدند و با آمدن هیأت‌های داخلی و خارجی خوشحال و تشویق می‌شدند.

آنان برای ما انگیزه می‌دادند تا برای رشد و تحول خودمان خوب درس بخوانیم. زندگی بهتری داشته باشیم و برای وطن خود خدمت کنیم. در ابتدا درک مفهوم کلمه‌ی رشد یافتن و خدمت کردن برایم مشکل بود. ذهنم درگیر این مفهوم شد که چطور و چگونه می‌توانم با درس خواندن به رشد بهتر دست‌یابم و به وطن خدمت کنم. سپس با توضیح دادن از سوی استاد، این واژه برایم مفهوم شد که من درس می‌خوانم تا شناخت پیدا کنم؛ شناخت و آگاهی از خود و محیط زندگی. با آموزگار شدن، داکتر شدن، انجنیر شدن و ده‌ها مسلک دیگر، می‌توانیم آدم بهتری شوم و به کشور، جامعه و فامیل خود خدمت کنیم. با این وصف، عشق درس و تعلیم در وجودم زنده شد. شب و روز تلاش می‌کردم که هرچه بیشتر و بهتر بخوانم و بنویسم. همیشه کتاب، قلم و کتابچه با خود داشتم.

وقتی که از مکتب برمی‌گشتم، بعدازظهر از دنبال گوسفندان در چراگاه‌ها، درس‌هایم را می‌خواندم و کارخانگی را انجام می‌دادم. این تلاش‌ها برایم نتیجه و دست‌آوردی خوب به ارمغان داشت که مورد توجه آموزگاران و دانش‌آموزان قرار گرفتم. برای همه عجیب به نظر می‌رسید که چطور یک دختر فقیر و چوپان این قدر می‌تواند لایق باشد. این وضعیت برایم خیلی خوشایند و لذت‌بخش بود که پس از آن دیگر به‌عنوان دختر فقیر و چوپان شناخته نمی‌شدم. برعکس، دختر لایق و ممتاز در مکتب بودم. آموزگار و حتا هم‌صنفی‌هایم روی من حساب باز کرده بودند. پس از آن احساس می‌کردم مسیر رضایت و موفقیت را یافته‌ام و قله‌های پیروزی را اندک اندک فتح خواهم کرد.

بالاخره با پشت سرگذاشتن صدها مشکلات و رنج، توانستم با هزاران و امید و آرزو در آزمون کانکور اشتراک کنم. در رشته‌ی مورد علاقه‌ام که حقوق بود، کامیاب شدم. در دانشگاه با محیط و شرایط جدید و متفاوت‌تر مواجه شدم که مقتضیات خودش را داشت و باید فراهم می‌شد. اما اقتصاد ضعیف پدرم به این مقتضیات پاسخ‌گو نبود. این وضعیت اندکی مرا آشفته کرد. با خود گفتم که دانشگاه پول و امکانات لازم دارد. پدرم از پس هزینه‌ی دانشگاه برنمی‌آید. از طریق تلفن که پدرم با فروش یک رأس گوسفندش برایم تهیه کرده بود، برایش زنگ زدم و مشکلات و دشواری‌ها را با وی در میان گذاشتم. تأکید کردم که با چنین وضعیت نمی‌توانم به درس‌هایم ادامه دهم. اما پدرم ابتدا خواست با قهر مانع ترک دانشگاه شود و سپس با لحن دلجویانه و متانت برایم تذکر داد: «تا این مرحله که امکانات و شرایط را برایت فراهم کردم، پس از این نیز با تمام توان تلاش می‌کنم پول برایت پیدا کنم و تو باید درس بخوانی. من که درس نخواندم به این روز و روزگار دچار شدم.»

گلویم را بغض فشرد و تلفن را قطع کردم. لحظه‌ای به تنهایی گریه کردم. سپس فکر کار کردن در ذهنم خطور کرد. از این‌که در مضمون ریاضی تسلط خوب داشتم، تصمیم گرفتم در یکی از مرکزهای آموزشی بروم و تدریس کنم و با پول آن بتوانم مصارف کتاب و کتابچه‌ی دانشگاه را تهیه کنم تا فشارها از روی شانه‌های پدرم کم‌تر شود. ابتدا با معاش اندک، پس از ختم درس دانشگاه به تدریس مضمون ریاضی برای دانش‌آموزان صنف نهم آغاز کردم. پس از مدت اندک توانستم که با نحوه‌ی تدریسم رضایت دانش‌آموزان و اداره‌ی مرکز آموزشی را فراهم کنم. این باعث شد که دانش‌آموزانم بیشتر و به معاشم افزوده شود. با پول آن توانستم سنگینی بار را از شانه‌های پدرم کاهش داده و دانشگاه را نیز موفقانه به پایان برسانم.

با این وصف، اهداف و برنامه‌های جدیدی برایم تعیین کردم. در تکاپوی وظیفه در یکی از ادارات دولتی شدم تا معاش بهتر دریافت کنم که هم فامیل را حمایت کرده بتوانم و هم برنامه‌ها و اهداف خودم را دنبال کنم. اهداف و برنامه‌ی بعدی من، تقویت مهارت‌های زبان انگلیسی و کمپیوتر بود. خوشبختانه توانستم پس از عبور موفقانه از یک آزمون، در اداره‌ی لوی سارنوالی ابتدا به‌عنوان کارمند اداری و سپس به‌حیث سارنوال تقرر حاصل کنم. پس از دو ماه، در مرکز آموزش زبان انگلیسی «مسلم» ثبت‌نام کردم و آن‌جا زبان انگلیسی را فراگرفتم. با این معاش توانستم که در کابل خانه بگیرم و فامیل‌ام را نیز دعوت کنم تا پس از این در شهر زندگی جدید را شروع کنیم که چنین شد. زندگی ما اندکی سروسامان گرفت.

با شوق و علاقه‌ی همیشگی، برنامه‌های زبان انگلیسی را برای آمادگی آزمون تافل تعقیب می‌کردم. تصمیم داشتم که از طریق بورسیه برنامه‌ی ماستری را در یکی از دانشگاه‌های معتبر جهان بدست بیاورم. چون با گذشت هر روز، افراد زیادی از دانشگاه‌های خارجی با مدارک بالاتر و مهارت‌های بیشتر وارد بازار کار می‌شد. شرایط و مقتضیات ادارات کشور، مهارت‌ها و توانایی‌های بیشتر و بهتر را می‌طلبید. می‌خواستم که با مهارت بهتر و توانایی بیشتر علمی مجهز شوم.

اما این خیال و آرمان، بی‌باورانه به خاک خورد. سقوط کابل و آمدن طالبان نه تنها که این آرزوها را از ما گرفت، بلکه فضای زندگی را برای زنان و دختران در کشور تیره و تار ساخت. پس از آن، آرزوی دیگری برایم دست داد و آن زنده ماندن است. تلاش‌هایی به خرج دادم تا از کشور خارج شوم اما تاهنوز موفق نشدم. اکنون آرزوهایم مرده و مچاله شده است. پس از آمدن طالبان نه از درسی خبر است و نه از برنامه‌هایی که داشتم. بسیار خسته و بی‌نهایت مأیوس هستم. کم‌کم زندگی ما به همان حالت سابق‌‎اش یعنی فقر و تنگدستی برگشته است.