«دختران خاک»؛ تقدیر شوم زن بودن

مروری بر رمان «دختران خاک»، نوشته‌ی جواد خاوری

«مشکل این است که او دختر است. دختر هیچ وقت به جایی نمی‌رسد. اگر پسر می‌بود، او را هیچ بلایی نمی‌زد» (دختران خاک، ص ۲۲۲).

جملاتی که در بالا آمد، از رمان «دختران خاک» تازه‌ترین اثر جواد خاوری است. خاوری در این رمان سرنوشت دختر بودن در جامعه‌ای را روایت می‌کند که مردمش دنیا را از دریچه‌ی خرافه و افسانه‌ها می‌بینند. در این جامعه، دختربودن تقدیر شوم است و مردمانش با خوشی بیگانه‌. به دختر نه به‌عنوان انسان بلکه به‌مثابه‌ی یک موجود بدبخت و بسیار بی‌ارزش نگریسته می‌شود. دختر نه حقی دارد و نه آزادی عمل. خبر به دنیا آمدن یک دختر شوم‌ترین اتفاق است، مثل یک زمین‌لرزه و یا توفان‌ ویرانگر که زندگی را ویران می‌کند. به دنیا آمدن دختر در روستایی که جواد خاوری از آن قصه می‌کند، برای خانواده ننگ است. برای همین تلاش می‌شود خبر آن یا مخفی بماند و یا هم کسی اهمیتی به آن قایل نشود. از همین‌رو زندگی دختران را از ابتدا خط‌کشی می‌کنند: تا دوازده یا نهایتا چهارده‌سالگی باید در چاردیواری خانه‌ی پدر حبس باشند، بعد باید ازدواج کنند، سپس مشغول فرزندآوری (حتما پسر) شوند و تا آخر هم مانند یک «شیء» در اختیار شوهران‌شان باقی بمانند.

مردان خانه مسئولیت دارند زندگی «دختر» را زیر نظر بگیرند: «حالا هرسه تان یک خواهر دارید. بازو و مردانگی شما برای این است که از خواهرتان مراقبت کنید. ننگ و غیرت و سربلندی تان در گرو عزت و امنیت خواهرتان است» (همان، ص ۳۹۰).

پدر تا آخرین مرحله تلاش می‌کند تا بار دختر را از دوش خویش بردارد و آن را به کس دیگر تحویل بدهد تا حداقل تنها رهایش نکرده باشد، اما وقتی هیچ‌کس آن را نمی‌پذیرد خودش هم با شقاوت تمام در دل تاریکی شب او را تنها می‌گذارد تا شاید طعمه‌ی گرگ شود و این‌طوری قصه‌ی گرگ‌خوری به واقعیت بپیوندد. آن‌جا دختر طعمه‌ی گرگ است، مال خاک است، برای قبرستان است و با آبادی و زندگی میانه‌ای ندارد.

دختر بودن تقدیر شومی است که استعاره‌ای به‌نام گرگ شاید آن را نجات بدهد. دختران اما همیشه بسیار باهوش و واقع‌بین بوده‌اند، به‌گونه‌ای که همه به شک می‌افتند و باورشان نمی‌شود که یک دختر این‌قدر عقلانیت داشته باشد. تصورات موجود از دختر اساسا از بیخ و بن اشتباه است. برای همین دختر داشتن مایه‌ی سرشکستگی است و هیچ‌کس آن را نمی‌پذیرد.

با این‌حال ولی در لابلای قصه هویت دختر با «عشق» گره خورده است. دختران خاک عشق می‌ورزند و وجود‌شان را در معشوق‌بودن معنا می‌کنند تا زندگی را سرشار از خوشی کنند. همان دخترانی که حضورشان برای خانواده مایه‌ی شرمساری است، در نهایت نیروی محرکه‌ی زندگی می‌شوند. اگر شور و شوقی در زندگی وجود دارد باوجود دختران معنا می‌شود.

جدال عشق و مرگ

«قصه‌ی عشق با خود عشق بسیار فرق دارد. عشق نه ماجرای سرگرم‌کننده که حادثه‌ی ویرانه‌کننده است» (همان، ص ۲۱).

جدال عشق و مرگ در سراسر رمان جاری است. میرداد (شخصیت محوری داستان) در نوجوانی عاشق می‌شود. اما چون عشق امری مذموم است، ناکام می‌ماند. او تلاش‌های قهرمانانه اما نافرجام زیادی دارد، ولی در نهایت پدرش به‌عنوان یک سد محکم در برابر او قرار می‌گیرد و میرداد ناکام می‌ماند. تنها میرداد است که «عشق» می‌ورزد اما تنها است و کسی از او حمایت نمی‌کند.

میرداد تلاش می‌کند به خانواده‌اش توضیح بدهد که چرا معشوقش را می‌خواهد اما این استدلال کردن‌ها به مزاج پدرش خوش نمی‌خورد و برای همین با خشم سر فرزندش را به دیوار می‌کوبد. میرداد بیهوش می‌شود و حافظه‌اش را از دست می‌دهد. حافظه‌ی میرداد را از وی می‌گیرند تا عشق و آرزو را از او گرفته باشند.  برای همین او در زمانی که حافظه‌‌اش را از دست می‌دهد، به ازدواج با کس دیگری رضایت می‌دهد. این‌گونه داغ نرسیدن به معشوق، داستان را پیش می‌برد.

جواد خاوری از نویسندگان صاحب سبک و مطرح افغانستان است.

تلاش‌های میرداد برای وصال معشوق نشان می‌دهد زندگی یک بازی پیچیده و بی‌فرمول است که بر اساس برنامه‌های آدم پیش نمی‌رود. او برای رسیدن به معشوق تلاش می‌کند، اما به آن نمی‌رسد. برنامه‌های میرداد در این راه از سوی خانواده به شکست می‌انجامد، زیرا خوشبختی او را در چیزی غیر از عشق می‌بینند. میرداد کماکان به این نتیجه می‌رسد که شاید «نقشه» نداشتن بهترین راه است؛ آن چیزی که ما از فیلم کوریایی «پارازیت» یاد می‌گیریم: بهترین نقشه این است که مطلقا هیچ نقشه‌ای نداشته باشی، چون این‌طوری هیچ‌وقت شکست نمی‌خوری. وقتی که هیچ نقشه‌ای برای رسیدن به هدف نداشته باشی اصولا شکست‌خوردن هیچ معنایی ندارد.

«ما هیچ، ما نگاه»

«میرداد تمام لوازم ملایی را داشت و فقط تقدیر او را ملا نکرده بود. اگر آدم شوقی نمی‌بود، شاید ملا می‌شد» (همان، ص ۱۲).

خرافه و افسانه طرز دید آدم‌های رمان را شکل می‌دهد. نوع نگاهی که به جهان دارند، زندگی آنان را می‌سازد. کسی فکر می‌کند به هم زدن دانه‌های تسبیح شیطان را می‌کشد، کسی هم فکر می‌کند که پاشیدن آب داغ در تاریکی جن را می‌کشد و آن دیگری هم باور دارد بی‌احترامی به ملاها باعث بلایای طبیعی است.

آن‌جا همه‌ی کارها را خدا انجام می‌دهد. فقر و بدبختی کار خداوند است و آدم‌ها از پس تقدیر خدایی ره به جایی نمی‌برند. خدا اغلب مصیبت نازل می‌کند و مردم آن را با میزان گناهان‌شان توجیه می‌کنند. هرچه گناه بیشتر، مصیبت‌ها ویرانگرتر. اما غیر از خدا مصیبت دیگری به‌نام «حکومت» نیز زندگی را بر مردم تلخ می‌کند. حکومت یک نیروی اهریمنی است که مردم از آن بسیار می‌ترسند. حکومت هیچگاه مشکلات مردم را حل نکرده بلکه همیشه باعث بدبختی و فلاکت شده. اصولا در تمام تاریخ افغانستان چنین بوده که حکومت‌ها کتله‌ی بزرگی از مردم را به چشم بیگانه و دشمن خود دیده و همیشه بر آنان ظلم روا داشته‌اند.

راه‌هایی به رهایی

میرداد برای فرار از غم، خانه‌اش را ترک می‌کند اما در طول سفرهای طولانی‌اش یاد می‌گیرد که با فرار از رنج، رنج از او دور نمی‌شود. رنج جزء ذات آدمی است. برای همین باید با آن کنار آمد و یا در واقع آن را درونی کرد. رنج در عین حال باید تبدیل به یک امر همگانی شود و آنگاه است که بار ویرانگری آن کم می‌شود. یک فرد به تنهایی نمی‌تواند رنج را تحمل کند. رنج باید از همه و برای همه باشد. این‌گونه در عین حال که مال همه است مال هیچ‌کس نیست. اما خاوری می‌گوید: «غم نه این‌جاست و نه آن‌جا. غم در دل ماست» (همان، ص ۶۱).

میرداد برای فرار از غم به شهر پناه می‌برد اما شهر جایی است که هر روز هزاران آدم را با بدبختی‌ و قصه‌هایش در سینه استفراغ می‌کند و همه با هم بیگانه‌اند. در شهر کس‌به‌کس دل نمی‌سوزاند. کس کس را نمی‌شناسد. اکثریت بدبخت‌ اند، جز اقلیتی  خوشبخت. او دوباره به روستا برمی‌گردد.

و در آخر این‌که: «ما همیشه در آرزوی رسیدن به حقیقت هستیم، اما تمام تلاش مان این است که به نبود آن عادت کنیم. ما دلبسته‌ی‌ اشکالی هستیم که بر پرده‌ی عادت های‌مان نقش بسته. آری، ما از رسیدن به حقیقت می‌ترسیم چون حقیقت آن‌سوی پرده‌ی عادت‌هاست. شاید هم حق با ما باشد؛ رسیدن به حقیقت با تمام برکاتش، به رنجش نمی‌ارزد» (همان، ص ۳۱۱).