Photo: Tolo News

روایت دیروز و امروز؛ مادر و قبرستان خاموش

احمد برهان

دو دستش را که روی سنگ قبر می‌گذارد، سردش می‌شود‌. سنگ قبر سرد است و نشانه‌ای از یک زمستان استخوان‌سوز. باد که می‌وزد سیلی می‌زند به‌ صورت پرچم‌های رنگ‌باخته در آفتاب افسرده. مادر که پیشانی‌اش را روی سنگ قبر می‌گذارد، شروع می‌کند به گفتن چیزی زیر لب. لبانش می‌لرزند پیش از آن‌که به علت زمزمه کردن باشد، بیشتر متأثر از سرمای خشک و خشن است. صدایش بلند به گوش می‌رسد، به پیمانه‌‌ای که سکوت در قبرستان حاکم است. ناگهان گلویش را چیزی می‌فشارد و صدای ناله‌هایش سکوت قبرستان را پاره می‌کند. در چشم‌انداز بزرگ‌تر، پرچم‌ها در باد زمستانی حرکت می‌کنند. باد که می‌وزد پرچم‌ها را گاهی به راست و گاهی به چپ حرکت می‌دهد. مادر سنگ قبر را محکم‌تر در دستان پینه‌بسته‌اش می‌فشارد. بعد رنج و درد از دست دادن پسرش قطره‌قطره از چشمانش فرو می‌افتند. مادر مویه‌کنان می‌گوید: «…چطور کنم جان مادر؟ بسیار پشتت دق شدیم. می‌خواهم پیشت درد دل کنم. گپ‌هایم را به تو نگویم به که بگویم؟ باز هم پیشت آمده‌ام. باز هم از آن شب برایت می‌گویم. از دل ناآرام خود برایت می‌گویم…» مادر می‌گوید کاش آن روز پسرش نمی‌رفت. رفتنی که دیگر بازگشت به‌دنبال نداشت. داغی که بر دل مادر بیمار گذاشته است.

دیروز

دختر بزرگ: آن شب هرگز از یاد ما نمی‌رود. آن شب باران هم می‌بارید. باران بسیار شدید. همه جا تاریک می‌زد و خبری هم از برق کابل نبود. بلاخره وقتی مادرم به خواب رفت، خوابی دید که به‌گفته‌‌ی‌ خودش هم خوش بود و هم غمگین. در آن شب پسرش را در خواب دید. پسر دردانه‌اش را. صبح آن‌ روز در خانه‌ی ما هم باران بارید؛ باران غم و درد و سوگواری. برادرم را در کفن سفید پیچانده آوردند.

سه سال از آن زمان می‌گذرد. مادرم از آن روز به بعد زیاد خون دل می‌خورد. زیاد تشویش می‌کند. اول‌ها هیچ باورش نمی‌شد که پسرش را از دست داده است. پسر دردانه‌اش را چه‌گونه می‌توانست باور کند. حق داشت. حق دارد که همیشه از او قصه کند. از کودکی‌‌اش، از نوجوانی‌اش، اما از جوانی‌اش نه. مادرم همیشه از آن خوابش قصه می‌کند‌. همان شبی که بسیار ناآرام بود و قلبش هم می‌زد. تپش‌های قلب‌اش بسیار بالا رفته بود. هرچه گفتیم بیا برویم پیش داکتر، قبول نمی‌کرد و می‌گفت چیزی نیست و فقط می‌خواهد استراحت کند؛ اما خواب هم هیچ به چشمانش نمی‌آمد. خوب به‌یاد دارم.

دختر کوچک: لالایم وقتی که وظیفه رفت، خوب به‌یاد دارم که پیراهن‌تنبان سفید و مقبول به جانش بود. وقتی هم او را آوردند، تکه‌ای سفید جسد بی‌جانش را پوشانده بود و صورت آرام و باصفایی داشت. اما مادرم… [بغض گلویش را می‌فشارد و قطره‌های اشک از گونه‌های کوچکش سرازیر می‌شود] مادرم هم از بس که جگرخونی می‌کند، می‌ترسم پیش پسرش برود. برادرم را جنگ کشت؛ اما مادرم هم در جنگ است. بین امید و ناامیدی درگیر است. یک دفعه می‌گوید زندگی است دیگر چه کار می‌توانیم. این وطن که تا به‌یاد مادرم می‌آید در جنگ بوده است. جنگ خانه‌ها را نابود کرده است.

آن خواب مادرم بسیار عجیب بود، برای همه‌ی‌ ما. خوب به‌یاد دارم که سر شام بود وقتی که باران به باریدن شروع کرد. دل مادرم ناآرام بود. می‌گفت قلبش سنگین شده مثلی که چیزی سنگینی را روی آن گذاشته باشی. قلبش را فشار می‌داد. آن شب هیچ نان هم نخورد. فقط ناله می‌کرد از درد قلبش. به خواب هم نمی‌توانست برود. مادرم همیشه از دوری پسر یک‌دانه‌اش در رنج بود. پدرم که شهید شد، برادرم ۱۹ سال داشت و تازه دانشگاه را شروع کرده بود. بعد از شهادت پدرم، تصمیم گرفت به اردو ثبت‌نام کند. مادرم هرچه پیش‌اش عذر و زاری کرد، هیچ گوش نمی‌کرد. البته بیکاری هم باعث شد که برادرم به عسکری برود. تنها جنگ برادرم را نکشت بلکه فقر و ناداری هم ما را هر روز می‌کشد. گلیم سوگواری همیشه در خانه‌‌ی ما پهن بوده است. مادرم… [چیزی در گلویش گیر می‌کند. استخوانی درد سوزناک] دلم خیلی نگران مادرم است. از درد قلبش زیاد می‌نالد و دیگر نمی‌فهمم چه خواهد شد.

امروز

«…از دل ناآرام خودم برایت بگویم. چطور کنم بچه‌ جانم؟ کور شوم که دیگر تو را دیده نمی‌توانم. الهی مرا پیش بچیم بخواهی. همان روزی که تو را آوردند شب قبلش خواب دیدم. بلی بچیم، تو را خواب دیدم. یک جای بسیار مقبول بود. بسیار نورانی. لباس سفید به جانت بود. یک تکه نور شده بودی. به طرفم لبخند می‌زدی. از همان لبخندهای همیشگی‌ات. چهره‌ات شاد و آرام بود. وقتی دستم را دراز کردم، تو هم دستت را دراز کردی و خواستی طرف تو بیایم. خواستم از جایم بلند شوم و طرفت بدوم. اما وقتی بیدار شدم تو نبودی. جان مادر جنگ هم دیگر خلاص شده. همیشه منتظرت بودم که بعد از ختم جنگ پیش‌ام بیایی. پیش مادر خود، بچه‌ی دردانه‌ام…»

وقتی از خواب بیدار شده بود، در بستر خودش بود. همه‌جا تاریک بود. بیرون باران می‌بارید. دل آسمان پُر بود. دل مادر همچنان پُر است. دوباره باد سردی می‌وزد. قبرستان همچنان در خاموشی فرو رفته است. دختر بزرگش که می‌آید، دست مادر پیر را گرفته و آهسته‌آهسته حرکت می‌کنند به سمت دامنه‌ی کوه آسمایی. آن‌جا زندگی را با کمال دشواری همیشگی‌اش در تابستان و در زمستان سپری می‌کنند. آن‌جا خانه‌ها با زمین‌لرزه‌ی سرد به لرزه می‌افتند. باد سرد که می‌وزد پنجره‌ها را به لرزه می‌اندازد و سرما به اتاق‌های برهنه هجوم می‌برند. همه چیز به خود می‌لرزند. اتاق‌ها اگر بخاری می‌داشت، آتش آن را خاموش و صدای جرق‌جرق سوختن چوپ‌ها را می‌کشت. اما دیوارها کاملا برهنه ایستاده‌اند. مثل خانه‌‌ی هزاران خانواده‌هایی که سرپرست و نان‌آور ندارند. مادر پیر می‌گوید: «طالب‌ها به فامیل‌های شهیددار کمک نمی‌کنند. چندین بار به وزارت شهدا و معلولین رفتیم، اما هیچ کمک نکردند.»

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *