Photo: Freepik

روایت دیروز و امروز؛ مژده و روش نگارش‌درمانی

هر باری که نیروهای منفی بر افکار مثبت‌اش هجوم می‌آورند، او به جهان نوشتن پناه می‌برد، به «نگارش‌درمانی (Writing Therapy)». با این رویکرد با واژه‌های زنده به جنگ عواطف مرده می‌رود‌ و نمی‌گذارد اراده‌‌ی معطوف به افق‌های روشن او را، این نیروهای افسرده و مرگ‌زا، متزلزل بسازند. همواره با تلاش و تمرین سعی می‌کند با همین شیوه نفس بکشد و نگذارد ارتش افسردگی بر او چیره شود. واژه‌ی «امید» را موصوف واژه‌ی «فردا» می‌سازد و با اتصال ضمیر متصل «م» به‌دنبال آن، ابرهای تردید را می‌زداید. با هر نفس زمان رو به پیش، در این زمانه‌ی دشوار، به زمزمه‌ی آن تلاش می‌ورزد: «بدون شک، امید روشن به فردایم دارم.»

برای مژده (مستعار) «واژه‌ها» به‌مثابه‌ی موجودات زنده عمل می‌کنند، زیرا او دانش‌آموخته‌ی زبان و ادبیات فارسی است. میان او و واژه‌ها رشته‌ای از نوع زندگی و مرگ وجود دارد. این پیوند برمی‌گردد به دورانی که او جامه‌ی دانشجویی به تن کرد و با فضای دانشگاه کابل انس گرفت. از باشندگان فعال جهان متن و داستان و رمان شد. با حلقه‌ی داستان‌خوانی «قاف قصه» آشنا شد. اما امروز نیروهای تاریک زندگی مدام چون سایه‌ی مرگ در تعقیب او است. آن‌ها همزمان با سقوط حکومت پیشین به‌ ناگاه به زندگی مطلوب او هجوم آوردند و فصل دیگری از داستان او رقم خورد.

دیروز

داستان زندگی مژده زمانی به خود نقطه‌ی عزیمت گرفت که در نخستین جلسه حلقه‌ی داستان‌خوانی «قاف قصه» حضور یافت. او از همان روزها به بعد تصمیم گرفت که داستان بخواند تا مگر روزی بتواند هم از خودش و هم از دل خونین واژگان این کشور بنویسد. بنابراین،  رو آورد به خواندن متن‌های ادبی. «بازی سرنوشت» را خواند، و به بازی سرنوشت خودش به اندیشه پرداخت. رمانی که بسیار بر احساسات او اثر گذاشت و تا به امروز هم با اصطلاح «بازی سرنوشت» درگیری اندیشگی دارد. بعد به رمان‌های کلاسیک و جهانی پرداخت و از چشم‌اندازهای بیشتر به آینده‌اش به تأمل پرداخت. در برابر ناداری‌های مادی به شکل مستحکم مقاومت کرد و سال‌های دشوار و دردناک، «البته توأم با خاطرات بسیار خوش» را با موفقیت سپری کرد.

مژده وقتی دانشجوی سال اول بود، یک رویداد ناگهانی موجب شد تا با جهان نوشتن ارتباط ژرف‌تر پیدا کند؛ اندوه عمیق از دست دادن پدر بر او عارض شد. پدرش از افسران نیروهای ویژه‌ی حکومت پیشین بود. در سال ۱۳۹۶ ابتدا در جنگ زخم برداشت و پس از سه ماه «به شهادت رسید». پدرش رتبه‌ی «جگرن»، چهارمین رتبه‌ی افسری در حکومت پیشین را تازه بدست آورده بود. مژده با تلخی از آن ماه‌های اندوهگین یاد می‌کند. جسد کفن‌پوشیده‌‌ی پدرش را از بغلان، ولایت زادگاهش آوردند. مژده خود این تجربه‌های زیسته‌اش را چنین توصیف می‌کند: «بسیار سرم تأثیر کرده بود. به‌جای اشک خون گریه می‌کردم. کم‌کم یاد گرفتم و عادت کردم تا دردهای دلم را بنویسم. از چشم‌های واژه‌هایم خون می‌چکید. اشک خونین گریه می‌کردم. همیشه می‌نویسم و بعد حذف می‌کنم.»

امروز

فصل‌ها یکی پس از دیگر می‌‌آمدند و می‌رفتند و از عمر مژده می‌ستاندند. با رقم خوردن رویداد ۱۵ آگست ۲۰۲۱ فصل کاملا متفاوتی نسبت به گذشته در زندگی او گشوده شد. مژده امروز دیگر دست به قلم برده نمی‌تواند. زیرا هر لحظه، ذهنش از سوی «نیروهای اهریمنی» مورد هجوم واقع می‌شود و او هر بار مغلوب می‌شود‌. با این هم تلاش می‌کند تا واقع‌بینی را با چاشنی خوش‌بینی الهام‌بخش زنده نگه‌دارد. زیرا نزدیک به چهار ماه است که سخن از ازدواج او به میان آمده است. خواستگاری دارد «شله‌تر» از دیگر خواستگارهایش. هرچه پاسخ منفی از طرف خانواده‌ی مژده می‌شنود، اما به تصمیم‌اش مبنی بر ازدواج می‌افزاید.

مژده در حال حاضر با تنها برادر کوچک و مادر بیمارش در گوشه‌ای از شهر کابل «سعی می‌کند با اندک‌ترین وسایل زندگی» زنده بماند. او در مورد این خواستگار «شله و افراطی» می‌گوید: «آنان را می‌شناسیم چون در گذشته با دختر شان دوست بودم. خانواده‌ی‌شان بسیار زیاد مذهبی و افراطی هستند. در زمان جمهوریت هم آنان سریال‌های تلویزیون طلوع را تماشا نمی‌کردند. این را مطمئن هستم اگر با پسرش ازدواج کنم حتما سر من امباق می‌آورد. چون پدرش سه بار تاهنوز ازدواج کرده است.» مژده هر چند خودش به سنت‌های دینی پابندی نشان می‌دهد، ولی خانواده‌ی خواستگار را «مثل طالبان افراطی» و بر ضد پدیدارهای مدرنیته می‌داند، که زندگی با او را زیر سقط تفکر طالبانی یک امر ناممکن می‌داند. اگر بهانه‌ی بیماری مادرش نباشد، برادر بزرگش که در ولایت بغلان زندگی می‌کند، او را وادار به ازدواج خواهد کرد.

مژده از دردی که تا به حال با هیچ‌کسی، حتا با مادرش در میان ننهاده است، با صدای محزونی یاد می‌کند. سه هفته پیش روزی ارتش افسردگی از چهار جهت به او حمله‌ور می‌شود. در جریان کالاشویی وقتی سر پا می‌ایستد، زمین دور سرش چرخ می‌خورد و به زمین می‌افتد. سرش به سطل آب اصابت می‌کند و تاهنوز از آن ناحیه احساس درد شدید می‌کند. درحالی‌که بغض گلویش را می‌فشارد، می‌گوید: «گاهی سرم خیلی درد می‌کند. به‌خصوص وقتی که می‌خواهم چیزی بنویسم. نمی‌فهمم چه کار کنم. پیش داکتر هم رفته نمی‌توانم. مادرم هیچ خبر ندارد. شاید به مرور زمان خوب شود. بدتر از آن غم ازدواج اجباری مرا نابود می‌کند. بزرگ‌ترین آرزوی زندگی‌ام داستان‌نویسی است و تا آخرین نفسم کوشش می‌کنم به آن امیدوار باشم.»