علی امیری در محفل رونمایی دانشنامه هزاره در دانشگاه ابن سینا. عکس از فیسبوک دانشگاه ابن سینا

خوش بود گر محک تجربه آید به میان (۲)

یادداشتی در مورد دانشنامه هزاره

بخش دوم و پایانی

علی امیری

سوم: اخباری‌ها

مدخل «اخباری‌ها» از وجه دیگر اسف‌انگیز است. این مدخل یک مجموعه‌ی خلط مباحث و مدعیات من درآوردی است که نه حرف معناداری در مورد جریان اخباری و مبنا و ماهیت آن به‌صورت کل دارد و نه گروه اخباری متأخر در میان هزاره را به‌صورت مناسب معرفی می‌کند. «اخباری»‌ در تقابل با «اصولی» یک جریان مشخص در اسلام شیعی است و سرکرده‌ی آن ملامحمدامین استرابادی در قرن دهم می‌باشد. زمانی‌که او ندای بازگشت به حدیث را سرداد، دیری بود که احادیث تدوین شده بود. ملامحمدامین استرابادی دست توانایی در رجال و حدیث هم نداشت ولی به لحاظ مبانی فکری عمل به اجتهاد را رد می‌کرد و تنها عمل به ظواهر حدیث را موجب برائت ذمه مکلف می‌دانست. پس محدث و دست‌اندرکاران تدوین حدیث غیر از اخباری اند.

در مدخل «اخباری‌ها» نخست بین اخباری به این معنا و محدث به‌عنوان عالم حدیث و تدوین‌کننده‌ی مجموعه‌های حدیثی خلط شده است. هر محدث اخباری نیست و اتفاقا اخباری‌ها سهمی در تدوین احادیث که در میان تشیع عمدتا از سده‌ی سوم تا پنجم را در بر می‌گیرد، ندارند. لذا آن تقسیم‌بندی‌های سه مرحله‌ای که نویسنده‌ی مدخل در مورد اخباری‌گری در میان هزاره‌های افغانستان به دست داده، اعتبار ندارد. عصر تدوین حدیث و شش قرن بعد از پایان آن عصر، ندای بازگشت به حدیث و ردّ هر نوع تلاش عقلی برای فهم شریعت، دو پدیده‌ی مجزا اند. شیخ صدوق که یکی از مؤلفین کتب اربعه است گرچه نسبت به بقیه اهتمام بیشتری به اخبار داشت ولی فراموش نکنیم که او از لحاظ زمانی تقریبا متصل به دوران غیبت صغرا بود و هنوز پدیده‌ی اجتهاد در اسلام شیعی تثبیت نشده بود. لذا برغم توجه به اخبار و احادیث امامان و نگاشتن کتاب حدیثی برای هزاره‌ها در بلخ، اخباری به معنای متأخر کلمه نبود. این مدخل به دلیل اینکه بین جریان تدوین حدیث و اخباری‌گری خلط کرده، نخست برای اخباری‌گری در میان هزاره‌ها تاریخ طولانی ولی بدور از واقعیت ساخته و پرداخته است و در ثانی به دلیل همین خلط، نگاه خوشبینانه‌ای به جنبش اخباری در میان هزاره‌های افغانستان داشته است. ولی، تاریخ‌سازی به نفع جنبش اخباری در افغانستان برغم اینکه خطای تاریخی و روش‌شناختی است، خطای فرهنگی و استراتژیک هم هست. اخباری‌ها خشک مغز، اهل تکفیر و خشونت‌گرا بودند و ملاصدرا در دیباچه کتاب اسفار خود از آنان شکایت بسیار کرده و آنان را با حنبلیان اهل سنت قیاس کرده است. در یک صدسالی که آنان بر مراکز علمی شیعی مسلط شدند، دوران رکود و انحطاط علمی تشیع است. اینکه مرکز اصلی آنان به جای عراق عجم و عرب و نجف و حله، بحرین بود و سرکرده‌ی آنان مانیفیست خود را در مدینه نوشت، خود نشان پیوند این جریان با قشریگری عربی حاکم بر حجاز و حواشی آن است. جعل و خلط چنین سابقه‌ای برای اخباری‌ها در میان هزاره‌ها نه صحیح است و نه مفید. این اما، نکته‌ی اصلی در این مدخل نیست، نکته‌ی اصلی خود جریان اخباری متأخر در میان هزاره‌های افغانستان است.

موضوع اخباریان متأخر هزاره و ماجرای سید محمد غزنوی، طبق معمول مدخل‌های دانشنامه هزاره یا ناقص و مخدوش است یا آمیخته با مبالغه و مغالات. کاتب از این سید محمد به‌عنوان یک «طلبه‌ی کربلا» یاد کرده که علی‌القاعده نبایستی سواد چندانی داشته باشد و کار او را از جنس «انداختن وسواس در بین ناس» تعبیر کرده است. گویی این سید محمد، با توجه به روحیه کم و بیش رایج آن روزگار در محیط حوزه‌های علمیه شیعه در عراق، به ظن غالب، چون درس خواندن و طی طریق اجتهاد را دشوار یافت، خود را اخباری خواند و بعد در غزنی رفت و پاره‌ای از عوام آنجا را فریفته‌ی خود کرد. از گزارش کاتب هم پیداست که این مبلغ اخباری‌گری در بین هزاره‌ها هرچه بود، علم و سواد دینی در خور اعتنا نداشت. نخست باید گزارش کاتب را ببینیم. کاتب در کتاب «نژادنامه افغان» در ذکر «فرقه‌ی مغول جغتایی» آورده است: «و جمعی از این فرقه در قریه ککرک از قریه‌جات غربی غزنین به نام هزاره‌ی جغتو ساکن و همه شیعه و بعضی به این نزدیکی‌ها به اغوای سید محمدنامی از طلبه‌ی کربلا طریقه‌ی اخباری اختیار کرده و نادانسته در بین ناس وسواس انداخته است» (کاتب، نژادنامه افغان، نسخه خطی، ص ۴۳). نخستین معلومات از این اخباریان متأخر هزاره را از این گزارش کاتب داریم. بعد از آن دیگر خبری از این جماعت نداریم.

 ماجرای سید محمد غزنوی گاهی آدم را به یاد سید محمد علی شیرازی می‌اندازد که او هم درس چندانی نخواند وخود را نماینده‌ی امام زمان و در نهایت خود امام خواند و بعدها از دل آن کیش بهاییت بیرون آمد. کاتب او را اغواگر خوانده که موجب وسواس در بین ناس شده است. با توجه به باورهای راسخ شیعی و روحیه دینی و سرشار از احترام کاتب به فیگورهای مذهبی، از لحن کاتب پیداست که او را به چیزی نمی‌گرفته و کارش را از جنس شیادی و فریبکاری می‌دیده است. من تأکید ندارم که سید محمد غزنوی حتما کم‌سواد و شیاد بوده ولی اینکه او در مدخل دانشنامه «عالم بزرگ و شاخص و دارای کررسی تدریس در نجف» و «صاحب آثار و تألیفات» (دانشنامه، ص ۳۶۲) دانسته شده است بدون آنکه نامی از یکی از تصانیف او به میان آید، خالی از مبالغه نیست ولی این هم تمام عیب و نقص این مدخل نیست. نقص عمده‌ی این مدخل نادیده گرفتن اصل این جریان در میان هزاره‌ها است.

جریان اخباری در میان هزاره‌ها، صرف نظر از شخصیت سید محمد غزنوی سزاوار بررسی و مطالعه است. تعداد جمعیت آنان، اجرای مناسک و از همه مهم‌تر چگونگی تمسک به اخبار برای هر فرد مکلف سزاوار توجه است. از لحاظ انتروپولوژیک نیز وجود دسته‌ای از شیعیان امامی که بدون حضور مجتهد تکالیف دینی شان را انجام می‌دهند، مهم است. آیا آنان هیچ رهبر مذهبی ندارند یا اگر دارند موقعیت معنوی و جایگاه دینی شخص روحانی در میان آنان چگونه است و از همه مهم‌تر آنان چگونه مناسک دینی را به پراتیک اجتماعی پیوند می‌زنند و تعالیم دینی و پرداخت مالیات دینی شان چگونه انجام می‌شوند. عنوان این مدخل در دانشنامه هزاره «اخباری‌ها» است و در توضیح آن آمده: «گروهی از شیعیان امامی». دو سوم نوشته به گزارش همراه با خلط مبحثی که در پیش گفته شد به‌طور نیمه ناقص به جریان اخباری در کلیت جهان شیعی پرداخته و در پایان در حد یک پارگراف از برخی مردمان به‌عنوان پیروان مسلک اخباری یاد شده است. «در زمان حاضر(۱۳۸۹) در غزنه و نواحی و روستاهای اطراف جمعی از اخباری‌ها از سادات و مردم هزاره وجود دارند و طلابی از آنان در حوزه‌ی علمیه خارج و داخل مشغول تحصیل علم هستند» (ص ۳۶۳). این طلابی که اجتهاد را قبول ندارند و به مجتهد نیاز ندارند چه تحصیل می‌کنند؟ متون درسی آنان چیستند؟ به هرحال جای یک پژوهش جدی فرقه‌شناسانه و انتروپولوژیک در مورد این جریان اخباری‌های هزاره در غزنی خالی است. تحولات متأخر این فرقه هم می‌تواند موضوع دلچسب باشد. ارتباط آنان با شیعیان اصولی و معتقد به اجتهاد هم نکته‌ی سزاوار توجه است که متأسفانه جای آن در دانشنامه خالی است. تر و خشک بافتن در مورد ابن‌سینا از آنجا که از آدرس هزاره صورت می‌گیرد، غم‌انگیز است ورنه عطش علمی خواننده با هزاران نوشته‌ی هزاران بار بهتر از مدخل دانشنامه اشباع شدنی است. اما در مورد اخباری‌های هزاره متأسفانه، هیچ منبع دیگری هم وجود ندارد و این فرصت نیز با سهل‌انگاری و تکرار مکررات مفت بر باد شده است. کاش دانشنامه هزاره از عهده همین یک مورد به‌درستی بر می‌آمد.

چهارم: اسماعیلیه

مدخل اسماعیلیه هم بی‌تعارف فاجعه‌بار است. برای نوشتن در مورد اسماعیلیه، اسماعیلی بودن کافی نیست، بلکه پیش و بیش از آن تخصص لازم است. این نوشته تا جایی که به کلیت جریان اسماعیلی باز می‌گردد تکرار نیمه‌و‌ناقص پاره‌ای معلومات کلی و همگانی است و تا جایی که به هزاره‌ها و حوزه‌ی بلخ باز می‌گردد، مطلقا حرفی برای گفتن ندارد. دعوت اسماعیلی در حوزه‌ی بلخ سرشت خاص خود را دارد که نه با خشونت و فدایی‌گری حسن صباح قابل مقایسه است نه با دعوای خلافت فاطمیان مصر و نه با خشونت و مردم‌آزاری قرمطیان بحرین. جریان اسماعیلی در حوزه بلخ بیش از آنکه سیاسی یا نظامی باشد، فرهنگی و فلسفی بود و از چیزی که مطلقا در مدخل اسماعیلیان دانشنامه هزاره خبری نیست، همین نکته است.

در مورد این مدخل که یکی از مدخل‌های مفصل دانشنامه هزاره است به ذکر سه نکته اکتفا می‌کنم:

۱. حوزه‌ی بلخ از وادی سیستان در جنوب تا بخارا و سمرقند در شمال به لحاظ تاریخ اسماعیلی اهمیتی خاص دارد. زیرا بعد از فروپاشی دولت فاطمی، مرکز سیاسی اسماعیله به قلاع الموت و کمی هم در قهستان منتقل شد ولی حوزه‌ی بلخ به حوزه‌ی فرهنگی اسماعیلیان بدل شد. بلخ به موجب کتاب «بیان الادیان» نعمت بن علوی بلخی کانون ادیان و فِرَق بود و اسماعیلیان این خطه به‌طور نسبی دور از آزار قدرت سیاسی و دیگر گروه‌های رقیب به تدوین فلسفه و کلام اسماعیلی موفق شدند. از «کشف المحجوب» تا «اثبات النبوة» ابویعقوب سجستانی گرفته تا آثار پرشمار ناصر خسرو از جمله «جامع الحکمتین» و «زادالمسافرین» و «وجه دین» و «رسایل اخوان الصفا» همگی در حوزه‌ی بلخ تدوین شدند. مؤلفان رسایل اخوان الصفا احتمالا در یک محفل سری در بصره متشکل شده بودند ولی طبق گزارش جمال‌الدین قفطی در «تاریخ الحکما» پاره‌ای از نویسندگان این مجموعه رسایل از حوزه‌ی بلخ و سیستان و بست بودند. بنابراین آن جریان اسماعیلی که در جغرافیای تاریخی و فرهنگی هزاره‌ها از جنوب تا شمال نضج یافت و تکوین پیدا کرد، اسماعیلیه متن محور است. فلسفه و کلام اسماعیلی در این خطه تدوین شد. در مدخل اسماعیله به این نکته مطلقا اشاره نشده است.

۲. جنبش اسماعیلیه در کل و جریان اسماعیلی‌ای که در خلال سده‌ها در جغرافیای انسانی و فرهنگی هزاره تکوین یافت به‌طور خاص، یک جریان فلسفی و کلامی بود: ارکان کلام و فلسفه اسماعیلی در این خطه تدوین شد؛ نظریه امامت، نظریه نبوت، قائمیت و تلقی دوری از تاریخ و به خصوص نظریه تأویل که در آثار ناصر خسرو به کمال می‌رسد در هیچ جا سابقه ندارند. اگر به یاد بیاوریم که ابوالحسن عامری از دانشمندان دربار بخارا و دلبسته به حکمت سیاسی پیش از اسلام، خراسان را سرزمین «بدون نبوت» خوانده بود، نظریه نبوت اسماعیلی به‌گونه‌ای که در اثر ابویعقوب سجستانی تدوین شده است، با این جغرافیای فرهنگی و معنوی تناسب دارد. این همه نه تنها ناگفته مانده است، بلکه از نظر نویسنده این مدخل، اصلا اسماعیلیه یک جریان فکری و فلسفی و واجد هویت خاص نیست. به موجب این مدخل اسماعیلیه فقط یکی از فرقه‌های شیعی است که با امامت اسماعیل بن جعفر شروع می‌شود و دیگر هیچ ویژگی فکری و سیاسی و اعتقادی که آنان را از سایر فرق اسلامی جدا کند، وجود ندارد. وقتی که از تعبیر «خداوند جان و خرد» نتیجه گرفته می‌شود که فردوسی اسماعیلی بوده است و برای شمس تبریزی آن اسطوره‌ی سرشار از تکلف ساخته می‌شود، تنها اشتیاق نویسنده به اسماعیله‌سازی سیماهای فرهنگی جهان اسلام نشان داده می‌شود ولی در عوض خواننده را به آگاهی و شناخت او به ارکان تفکر اسماعیلی به شدت مشکوک و نومید می‌کند.

محفل رونمایی دانشنامه هزاره در دانشگاه ابن‌سینا در کابل. منبع عکس: فیسبوک دانشگاه ابن‌سینا

۳. در غیبت این دو نکته یعنی سرشت فرهنگی و متن‌محور اسماعیلیان هزاره و تدوین دیدگاه فلسفی و کلامی اسماعیلیان در حوزه‌ی فرهنگی بلخ، نویسنده تنها توانسته یک مشت معلومات تاریخی اغلب بی‌ربط و آمیخته با اسطوره و فولکلور و گرایش شدید به اسماعیلی‌سازی چهره‌های فرهنگی برجسته به دست بدهد. تاریخی که از اسماعیله پرداخته شده است جز پاره‌ای کلیات و عمومیات بسیار، عامیانه است. هم‌وغم نویسنده مصروف اسماعیلی‌سازی رجال و شخصیت‌های برجسته علمی جهان اسلام است که از فردوسی گرفته تا شمس تبریزی و مولانا جلال‌الدین بلخی و ابن‌سینا و ابوریحان و سنایی همه را در بر می‌گیرد. داستان شمس تبریزی و فردوسی یک تلاش آشکار و مذبوحانه است. فردوسی به تهمت رافضی بودن از قبرستان مسلمین رانده شد و مخالفان اسماعیلیه آنان را رافضی نمی‌گفتند، بل ملحد و قرمطی می‌گفتند؛ چنانکه حسنک وزیر به جرم قرمطی بودن در کنار مصلای بلخ به دار آویخته شد و التفات به همین نکته‌ی اندک می‌توانست نویسنده را از کوشش‌ بیهوده باز دارد؛ ولی ظاهرا ترک عادت موجب بیماری است و نویسنده سلامت خود را در بی‌ربط‌نویسی دیده است.

اغلب موارد ادعای نویسنده بدون دلیل است؛ مانند اسماعیلی خواندن ابوریحان بیرونی و سنایی غزنوی، ولی آنجا که نویسنده‌ی مدخل خواسته است استدلال کند، مضحکه آفریده است. حجم مطالبی که نویسنده برای اثبات اسماعیلی بودن فردوسی و شمس تبریزی اختصاص داده است، چندین برابر ناصر خسرو است و در چند سطری که به ناصر خسرو اختصاص پیدا کرده یک جمله معنادار که اهمیت او را در تاریخ تفکر اسماعیلی نشان دهد، دیده نمی‌شود (رجوع شود به صفحه ۶۱۲ ستون دوم، پاراگرف دوم). خواننده گاهی به صرافت می‌افتد که بپرسد چه گلی بر سر ناصر خسرو اسماعیلی در این مدخل زده شده است که مدخل‌نویس در پی اسماعیلی‌سازی مولانا جلال‌الدین بلخی و شمس تبریزیی و ابوریحان بیرونی برآمده است.

علاوه بر منابع مشکوک و غیرمعتبر و علاوه بر سوءبرداشت و نعل وارونه زدن، مدخل‌نویس از شدت اشتیاق به اسماعیلی‌سازی در نقل از منابع نیز امانت را رعایت نکرده است. اولا، لازم نیست در یک مقاله علمی در مورد اسماعیلیان، حجم زیاد مطالب برای اثبات اسماعیلی بودن شخصی خاص -ولو که فردوسی باشد- اختصاص یابد؛ ثانیا، در نقل دیدگاه‌ها نیز امانت رعایت نشده است. این مدعا که «پژوهش‌های جدید (زریاب خویی، امین ریاحی و حمیدرضا اردستانی) نیز اندیشه‌های اسماعیلی فردوسی را با تفصیلات بیشتر بحث و تحلیل می‌کنند» (همان، ویراست دوم، ص ۶۱۲) درست نیست، بلکه غلط و غلط‌انداز است. زریاب خویی در مقاله مفصل فردوسی را اسماعیلی خوانده ولی محمد امین ریاحی، ناتمامی استدلال‌های او را نشان داده و آن را تأیید نکرده و در کتابی که در مورد فردوسی نوشته هیچ بحث تفصیلی در این مورد نیاورده است. وانگهی اگر قرار است که تکلیف مذهب فردوسی، به جای تحلیل مذهب اسماعیلی، روشن گردد نیز باید دیدگاه موافق و مخالف بیاید. در میان نوشته‌هایی که مذهب فردوسی را مورد بحث قرار داده از لحاظ احاطه بر موضوع و قوت استدلال و نگاه همه‌جانبه، هیچ نوشته‌ی به پای مقاله‌ی احمد مهدوی، استاد سابق دانشگاه هاروارد نمی‌رسد؛ در نوشته‌ی مدخل‌نویس هیچ اشاره‌ای به کار مهدوی نیست. بگذریم.

عین ماجرا در مورد مولانای بلخ و شمس تبریزی تکرار شده است. اگر قاعده و حساب و کتاب در گفتار باشد مولانای بلخ که همیشه از تقابل سنی و معتزلی دم می‌زند و به سنی بودن خود همواره مباهی و مفتخر است و یگانه مخالف هرنوع تأویل از نوع اعتزالی و فلسفی (اسماعیلی) آن است با چه منطقی می‌تواند اسماعیلی باشد؟ اسطوره شمس تبریزی تنها از لحاظ فولکلوریک شاید اهمیت داشته باشد ولی همین نقالی‌های عامیانه مایه‌های گزارش تاریخی نویسنده در این مدخل را می‌سازد. ارزیابی او از دولت‌شهر کوچک قهستان نیز فاقد ارزش و با مواد تاریخ ناسازگار است. قهستان به خصوص در زمامداری عبدالرحیم ناصر ملجاء و پناه اغلب علمای جهان اسلام بودند که از مصیبت چنگیز روی بدان سوی می‌نهادند. در بین رجالی که بدانجا پناه برده‌اند، اصناف علما و متعلقین به کیش‌های مختلف و مذاهب گوناگون اسلامی وجود دارند. قهستان با اینکه به الموت وابسته و پاسخگو بود، به اقتضای منطق موقعیت عمل می‌کرد، لذا در جای نسبتا محاصره شده و آکنده از سنی و خارجی، اولویت شان بقا و دوام اقتدار سیاسی بود. منهاج السراج جوزجانی که به قول خودش «دو کرت به رسم سفارت» به «ملحدستان» رفته بود ضمن تأیید حسن رفتار ابو الفتح منصور و علم و فضل او، آنان را به کمتر از «ملحد» نمی‌نوازد؛ ولی دیگر زمان ملحدکشی عهد سلجوقی گذشته بود و اسماعیلیان نیز با «برهان قاطع» سخن نمی‌گفتند. این را از این جهت می‌گویم که التفات به این نکته می‌توانست تب اسماعیلی‌سازی در نویسنده را تخفیف دهد و به او تنبُّه دهد که اگر بحث از فلسفه و کلام اسماعیلی در حدود امکان او نیست، دست‌کم حزم و احتیاط و پروا پیشه کند و در مورد نادانسته‌ها فضیلت سکوت را از دست ندهد.

به اجمال این نکته را هم بگویم و دامن سخن را برچینم. جنبش اسماعیلیه‌ی افغانستان از لحاظ انتروپولوژیک نیز اهمیت بسیار دارد. من سال‌ها پیش که فرصت و رخصت خواند و نوشت در باب این امور را داشتم در «رسایل اخوان الصفا» برخی افسانه‌ها دیده‌ام که با پاره‌ی قصص «نفخات الانس» جامی شباهت می‌رساندند. این امر کیهان‌شناسی اسماعیلی را با فرهنگ حوزه‌ی بلخ و ادب و اساطیر آن پیوند می‌زند و نسبت آن را با تعالیم مانوی و معارف هندوان که اولی در همین زمان‌ها در خوارزم و حدود شرقی آسیای میانه رایج بود، و دومی نیز از دیرباز در منطقه شناخته شده بود، سزاوار توجه می‌سازد. سمبولیسم عدد هفت، اسماعیلیه را به عمق تاریخ هزاره که به اشکال مختلف از هفت‌خوان تا هفت‌شهر عشق خود را در فرهنگ و ادب نشان داده است، متصل می‌کند؛ چنانکه دوازده امام و هفتاد و دو شهیدِ شیعیان اثناعشری نیز بدون نسبت با مانویت و سمبولیسم مانوی نیست. سیماهای قدسی در کیش زرتشت هفت و در مانویت دوازده است و همه‌ی این‌ها از لحاظ انتروپولوژیک و داد و ستد بین‌الایمانی شایان توجه است، اما دریغ که یا فرصت نیست و یا فرصت‌های به دست آمده با سهل‌انگاری تلف می‌شود. اکنون در این گوشه‌ی غربت که نه از کتاب و منابع چیزی در دسترس است و نه رخصت و فرصت کار وجود دارد، تنها می‌توان با حسرت و تأسف به شاهکار دانشنامه هزاره دید و دچار اندوه و افسوس شد. وقتی که نکبت‌های زندگی و غربت فرهنگ دست به دست هم می‌دهند، همه چیز غم‌انگیز می‌شوند.

باری، در این غوغا که بوق و کرنای علمی بودن دانشنامه هر شام و صبح در ذهن و زبان و گوش و هوش ما تزریق می‌شود و دو طرف نزاع همدیگر را به سیاست‌زدگی و سیاسی‌بازی متهم می‌کنند، خواستم که با راستی‌آزمایی این چند مدخل غیرسیاسی میدان جدال را به جایی منتقل کنم که خیر و صلاح همه ما در آن است: میدان راستی‌آزمایی علمی. با اقتدا به سنت برچیِ «خوشا آزمودن» (= پلاکت اکس پریری) مدخل‌ها را به محک آزمون بسپاریم. با موشکافی در مورد «تصفیه» و «تصرف» دقت نظر خود را به جامعه تبلیغ نکنیم که ما آنیم که در میدان تحقیق موی را از ماست می‌کشیم و حاضر نیستیم که تصفیه را به جای تصرف و تصرف را به جای تصفیه به کار ببریم چه رسد به دیگر خطاها که از ساحت ما دور و با شأن ما ناجور است؛ بلکه باید با مقایسه و ارزیابی و راستی‌آزمایی هر مدخل، داشته‌ها و یافته‌های آن‌ها را در پیش چشم و گوش همگان قرار دهیم.

همه‌ی دانشنامه «الف» و «ب» و «میم» و «نون» نیست. از ضرب چاقوی دانشنامه‌نویسان کم‌تر کسی که پایش به دانشنامه باز شده، امان یافته است. سیماهای مخدوش و نعش‌های مثله‌شده‌ی بسیاری‌ها، از جمله آخوند خراسانی و ناصر خسرو و ابن‌سینا و مولانا جلال‌الدین بلخی را در اینجا می‌توان دید. «اندرین ره کشته بسیارند قربان شما». سایر مدخل‌های واجد بعد فرهنگی و تاریخی نیز وضع بهتر از آنچه که نمونه‌وار گفته شد ندارند. مدخل «بامیان» یک فاجعه تمام عیار است. من انتظار داشتم که مدخل بامیان یک مرجع قوی در شناخت بامیان و بازتاب غنای فرهنگی و تاریخی مردم هزاره باشد ولی وقتی که دیدم که صدر و ذیل حوادث تاریخی بامیان از هیوانگ تسنگ تا یعقوب لیث صفاری و عبدالرحمن خان و تشکیل حزب وحدت در چند سطر محدود، چیزی کم‌تر از نصف یک پاراگراف معمولی، به هم دوخته شده است، واقعا مأیوس شدم (رجوع شود به صفحه ۱۱۵۴، ویراست دوم). اصلا بامیان به‌عنوان یک شهر تاریخی و فرهنگی و تمدنی از مخیله ارباب دانشنامه غایب بوده و از بامیان تنها به‌عنوان «مرکز ولایت» و «ولایت بامیان» سخن رفته است. نه هیچ بحثی در تحول ساختار شهری و ادوار تاریخی شهر آمده است، نه هیچ بحثی در حدود جغرافیایی و قبض و بسط تاریخی آن آمده است، نه اهمیت فرهنگی و دینی آن نشان داده شده است و نه یک جمله معنادار در مورد بعد هنری آن با آن همه غنا و پیچیدگی آمده است. آخر این چه بامیانی است؟ چه شکوهی؟ چه افتخاری؟ علم نویسنده‌ی مدخل بامیان از معلومات عمومی هیچ باشنده‌ی بامیان برتر نیست. واقع این است که برخورد بدین مایه بازیگوشانه و از سر بی‌مبالاتی و سهل‌انگاری و ساده‌پنداری عصبانی کننده است. مقاله «آل کرت» نیز همین وضعیت را دارد. کسی که علاقه دارد می‌تواند سلسله مقالات محمداسماعیل مبلغ در مجله آریانا در مورد آل کرت را با این مدخل مقایسه کند و به انحطاط و پس‌روی وحشتناک این چهل سال پی ببرد. هزاره دارای غنای فرهنگی و تاریخی است ولی دانشنامه هزاره بازتاب این فرهنگ نیست. در این عصر هزاره‌ستیزی، رسالت هر انسان با وجدان است که به قلب هزاره خنجر نزند. «بر این جان پریشان رحمت آرید / که روزی کاردان کاملی بود». بس است. پیش از آنکه دردهای بیشتری فوران کند باید زبان در کام کشید و قلم در نیام گذاشت. والسلام.

۲۷/۲/۲۰۲۴