شریف خانمش را هم از دست داد و رنگ دیگری از زندگیاش نابود شده است. در سایهی رنگ سیاهوسفید شهر، آبی آسمانی چشمان شریف را میزند. سالها میشود که زهر کشندهی آن را در مغز استخوانش حس میکند. وقتی شهر زیر سلطهی رنگ سیاهوسفید درآمد، رنگهای دیگر زنندگی و کشندگیشان را در چشمان تیرهی او بیشتر نمایان ساختند. رفتهرفته باورش را نسبت به آبی آسمانی از دست داده است. وقتی سلطهی مرگ از چهار سو، به شکلهای گوناگون بر زندگی نیمهجان او سایه انداخت، او خودش را -در حال حاضر- یک قدم جلوتر از سایهی مرگ میداند و این درسی است که شریف از تجربههای تلخ زیستهاش در جهان فقر و ناداری حاصل کرده است.
دیروز
یک روز سرد و خاکستری بود، درست مثل همین لحظه. ابرها که بر سر خشک شهر دستاری بسته بود، صورت سیاهشان را نسبت به روزهای گذشته نمایان کرده بودند. قطرههای آب، بیرنگ و بیهویت، خودشان را از آسمان دلگیر به زمین خشک میریختند. شریف دستش را به جیب جمپر رنگپریدهاش برد و قوطی سیگارش را درآورد. عرق سرد که روی پیشانی ترکخوردهاش جمع شده بودند، پایینتر لغزیدند. شریف سیگارش را با دستان لرزان روشن کرد. دو سه روز میشد که لب به غذا نزده بود. بهجز سیگار دیگر چیزی او را همدم نبود. آرام نمیکرد. چشمان بادامی تیرهاش را تنگتر کرده و از شیشه پیشروی تاکسی به بیرون چشم دوخت. بعد با تامل با خود زیر لب زمزمه کرد: «این مچم برف است یا باران. آسمان هم مریض شده. هر طرف سیل کنی بدبختی میبارد. کل چیز تاریک شده است.»
روزی که جسد خانمش را به خاک میسپردند، سرد و خاکستری بود. خانمش هم مثل فرزند اولش لاغر و نحیف بود. بیماری سوءتغذیه نداشت اما ناگهان بیمار شد. یا نشانههای آن بهطور ناگهانی آشکار شدند. بیماریاش در اوایل به نظر شریف شدید نبود. نشانههای آن فقط زکام و سرفه بود. اما پیش از آن خانمش همیشه غمگین بود. غم و اندوه پیوسته از سر و صورتش میبارید. پنج سال پیش کودک نوزادشان را در دو ماهگی از دست دادند. شریف در حالی که بغض گلویش را میفشرد و صدایش به صورت آشکار میلرزید، گفت که همین ده ماه پیش، مرگ، پدرش را برای همیشه از او گرفت. او سالخورده بود. انواع بیماری در کهنسالی به جانش ریخته بودند. مرگ خانمش اما کاملا غیرمنتظره بود. او جوان بود. بیست و چند ساله. اما لاغر و نحیف بود. کمحرف و گوشهگیر بود. رنج از دست دادن فرزند اول و درد بیماری فرزند دوم او را از درون میخورد. شریف که دم به دم سیگار روشن میکرد و با هر پوک آهی عمیقی از سینه بیرون میداد، گفت: «ما هیچوقت این مشکل را جدی نمیگیریم. هر طفلی که به دنیا میآید مادرش را لاغر میکند. بسیار ضعیف میکند. وقتی خوراک درست نداشته باشد بسیار خطرناک میشود. یک سرفه و ریزش ساده جانش را گرفت. مریض بوده ولی ما هیچوقت توجه نکردیم. هر لحظه عذاب وجدان میکشم.»
امروز
شریف سیگار دیگری روشن میکند. در سکوت و غرق در فکر آن را دود میکند. وقتی نگاه نگرانش به آیینه عقب موتر میافتد و صورت خودش را در آن میبیند، آهی عمیقی از سینه بیرون میدهد. آتشفشانی از سالها درد و سالها رنج. سالها فقر و ناداری. با صدای بغضکرده میگوید در جوانی پیرتر از همه شده است. سالها میشود که «روزگار نامرد» لبخند زندگی را پشت صورت محزون او مدفون کرده است. چنگال مرگ بیرحم را روی نفسهایش احساس میکند. سر و صورتش مثل درخت بید کنار خیابان تکیده است. دیگر تمام تاب و توانش را از دست داده است. دیگر طاقت نیشهای سمی مار فقر و ناداری را ندارد.
شریف در حالی که اندوه از دست دادن خانمش را بر دوش حمل میکند، در این روزها، بر سر دو چالش جدی روزگار قرار گرفته است: بیماری مادر و رنگ کردن موتر تاکسیاش. او سخت حیران مانده است که پانزده هزار افغانی از کجا پیدا کند. به داروهای مادرش برسد یا «موتر غراضه»اش را رنگ کند. شریف مثل هزاران تاکسیران دیگر هزینه رنگ کردن موترش را ندارد. بعد از مرگ پسر و پدر و خانمش، او از مرگ مادرش میترسد و هر لحظه سایهی مرگ را روی نفسهایش احساس میکند.