«درد را می‌توان به فرصتی برای قوی شدن تبدیل کرد»

پس از سقوط جمهوریت مدتی شوکه بود. باور نمی‌کرد یک‌شبه همه چیز فروبپاشند اما همه چیز فروپاشیده بود. نه حکومتی بود، نه آزادی، نه شغل، نه امید، نه آینده، نه شوق، نه دوست و نه حتا اعضای خانواده. نیلوفر (نام مستعار) مانده بود و مادر و پدر سالخورده‌اش. بقیه اعضای خانواده مهاجر شدند. تمام دوستانش در اطراف و اکناف جهان آواره شدند. یکی دو دوستش که در وطن باقی مانده بودند نیز در میان رنج‌های ناشی از فروپاشی دست‌وپا می‌زدند. هیچ‌کس نبود که حتا برای لحظه‌ای تکیه‌گاه نیلوفر شود. تمام راه‌های فرار از درد و رنج به رویش بسته شده بودند. درحالی‌که پیش از سقوط جمهوریت، هرگاه دلتنگ می‌شد با دوستان خود در کافه‌ی می‌نشست و زنگار از دل می‌تکاند یا در سونا می‌رفت و جان را سبک می‌کرد. وقتی کلافه می‌شد دست برادرزاده‌های خود را می‌گرفت و به پارک می‌رفت. وقتی از دست روزگار خسته می‌شد خود را به امواج موسیقی می‌سپرد و می‌رقصید. وقتی از کار و شهر خسته می‌شد با دوستان خود به بامیان سفر می‌رفت. وقتی از رنج‌های جامعه به ستوه می‌آمد دردهای دل را در شبکه‌های اجتماعی خالی می‌کرد. اما با پس از سقوط تمام این درها بسته شدند. او ماند و خودش.

نیلوفر ماند و خود بی‌پناهش. او نیز مانند سایر زنان افغانستان حتا از حق‌های اساسی خود محروم شد. زیر آوار رنج‌ها دست‌وپا می‌زد اما راهی نمی‌یافت. نه پناهی بود و نه راه فراری. به خود پناه می‌برد اما از فرط ناتوانی از خود هم فرار می‌کرد. کاری که ممکن نبود. از خود نمی‌توان فرار کرد. دست‌وپا زدن میان دردها و رنج‌ها و نکبت‌ها کار او را به شفاخانه کشاند. خودش می‌گوید: «آن‌قدر ضعیف شده بودم که تحمل هیچ خبر بد دیگر را نداشتم. کاملا لبریز شده بودم. بالاخره مبتلا به تب عصبی و در شفاخانه بستری شدم.» نیلوفر وقتی روی بستر شفاخانه دراز کشید از بوی داروها، از گریه‌ی کودک بیمار، از آه و ناله‌ی پیرزن مبتلا به بیماری قلبی، از شیون مادری که نوزادش زنده به دنیا نیامده بود و از فضای رنج‌آلود شفاخانه هر لحظه به ستوه می‌آمد اما چاره‌ای جز تاب‌آوردن در بستر شفاخانه را نداشت.

داکتر معالج برای این‌که نیلوفر بتواند روند درمان را تحمل کند، قرص آرام‌بخش به او می‌داد. خودش می‌گوید: «وقتی دوای آرام‌بخش را می‌خوردم یکی دو ساعت به خواب می‌رفتم اما وقتی بیدار می‌شدم باز هم از گریه و آوه و ناله و سیماهای غم‌بار و صداهای دردآلود و… به تنگ می‌آمدم. حتا در گوش‌های خود پنبه می‌گذاشتم که صداهای غم‌آلود را نشنوم. یک روز دمادم غروب که از خواب بیدار شدم اتفاق جالبی افتاد. به‌جای ناراحت شدن از آه و ناله‌ی سایر بیماران دلم به حال شان می‌سوخت. احساس هم‌دردی عمیقی نسبت به بیماران پیدا کردم. خود را به‌جای مادری گذاشتم که چند روز پیش کودک مرده به دنیا آورده بود. خود را به‌جای کودکی تصور کردم که از درد ناله می‌کرد. خود را به‌جای پیرزنی گذاشتم که از شدت درد قلب پیچ‌وتاب می‌خورد. درد کسانی را تصور کردم که مثل خودم دچار تب عصبی می‌شوند. با قلبم رنج دیگر زنان افغانستان را لمس کردم. خیلی جالب بود. اشکم بی‌اختیار سرازیر شد. با همدلی با کسانی که رنج و درد می‌کشند، تحملم در برابر درد و رنج خودم بیشتر و بیشتر می‌شد. آن غروب من واقعا بیدار شدم. نمی‌دانم، شاید از خواب خودپرستی بیدار شدم. شاید از خواب جهل به درد دیگران بیدار شدم. واقعا نمی‌دانم اما بیدار شدم. شاید درست‌ترش این باشد که چشمم باز شد. پیش از آن، نسبت به درد دیگران کور بودم و فقط خود را می‌دیدم. به همان میزان که در لاک خود فرومی‌رفتم، تحملم در برابر درد و رنج‌هایم نیز خیلی کم‌ می‌شد. اما آن‌ غروب که ناگهان حس هم‌دردی با دیگران را تجربه کردم، احساس کردم ظرف وجودم برای تحمل دردهای خودم بزرگ‌تر شد. آن رویداد اتفاقی و آن بیدار شدن واقعا برایم خیلی خیلی ارزشمند است. فهمیدم که رنج و درد و هر دشواری را می‌توان به فرصتی برای قوی شدن تبدیل کرد.»

نیلوفر با جسم ضعیف اما دل توانا از شفاخانه مرخص می‌شود. از آن به بعد به هر دشواری به‌عنوان فرصتی برای بیدار شدن و پخته شدن نگاه می‌کند. خودش می‌گوید: «بهترین راه مقابله با دشواری و درد و رنج این است که به آن گشوده باشی و آن را هضم کنی. من قبلا به محض مواجه شدن با درد و رنج سعی می‌کردم فرار کنم. اما بعد از سقوط جمهوریت در وضعی قرار گرفتم که تمام راه‌های فرار بسته شدند. با آن‌هم برای فرار از منجلاب سختی دست‌وپا می‌زدم اما همه‌اش خودفریبی بود. بعد از آن اتفاقی که در شفاخانه برایم پیش آمد، فهمیدم هر قدر که خود را از دیگران جدا تصور کنیم، جهان ما کوچک و دردهای ما بزرگ‌تر شده و بالاخره ما را زیر پا له می‌کنند.»

نیلوفر اندک‌اندک جان می‌گیرد و دوباره سراغ کتاب‌های خود را می‌گیرد که ماه‌ها زیر گردوخاک مانده بودند. تصادفی کتابی را برای مطالعه برمی‌دارد که سال‌ها پیش از یک دوست خود تحفه گرفته بود. دوستی که پس از سقوط جمهوریت، وطن را ترک کرده و کیلومترها از همدیگر دور شده‌اند. فقط از لحاظ مکانی از یک‌دیگر دور نشده‌اند بلکه دیری ا‌ست حتا از حال همدیگر خبر ندارند.

نیلوفر لحظه‌ای به یادداشتی دوست خود در صفحه‌ی اول کتاب خیره می‌شود و از خود می‌پرسد: «چرا این‌قدر از هم دور شدیم؟ چرا حتا همدیگر را فراموش کردیم؟ مقصر کیست؟» به فکر فرومی‌رود اما هیچ پاسخی قناعت‌بخش نمی‌یابد. کتاب را باز می‌کند و شروع می‌کند به خواندن آن. بعد از دو روز که خواندن کتاب را به پایان می‌رساند، سه نکته‌ی تکان‌دهنده از متن هر لحظه ذهنش را مشغول می‌کند. خودش می‌گوید: «”ادبیات علیه استبداد” را دوستم به من تحفه داده بود. من آن را نخوانده میان کتاب‌هایم گذاشته بودم. این کتاب رمانی است درباره‌ی یک رمان که به قلم پیترفین و پتراکوی نوشته شده است. نویسندگان این کتاب، سرنوشت جنجال‌برانگیز “دکتر ژیواگو”، شاهکار بوریس پاسترناک را به تصویر کشیده‌اند. پاسترناک که در سایه‌ی وحشت حکومت استبدادی و توتالیتر استالین زندگی کرده است، در رمان “دکتر ژیواگو” حقایق تلخ زندگی مردم در دوره‌ی وحشت استالینی را افشا کرده است. از همین‌رو، نمی‌تواند این رمان را در شوروی چاپ کند. بالاخره رمان را به ایتالیا می‌رساند و اولین نسخه‌ی آن به زبان ایتالیایی چاپ می‌شود. ماجراهای دردناکی که حول این رمان، نویسنده، جامعه‌ی مدنی و شهروندان روسیه شکل گرفته بسیار آموزنده است. اما سه نکته‌ی این کتاب همیشه ذهنم را میخ‌کوب می‌کند.» با بی‌تابی خواهش کردم این سه نکته را به من هم بگوید.

نیلوفر ادامه داد: «کتاب به روشنی نشان می‌دهد که استبداد از راه گسترش ترس و بی‌اعتمادی سعی می‌کند افراد جامعه را ایزوله کند و به انزوا بکشاند. با اعمال سیاست ترس، افراد را تضعیف و انرژی جمعی را نابود کند. پاسترناک بسیاری از دوستان خود را در شوروی از دست می‌دهد و روزبه‌روز تنهاتر می‌شود. به تعبیر درست‌تر، بسیاری از دوستان پاسترناک او را که منتقد استالین است، ترک می‌کنند تا به درد سر نیفتند. حتا شماری از دوستانش با تسلیم شدن به سیاست استالین، به دشمن پاسترناک تبدیل می‌شوند. با آن‌هم، پاسترناک نه به ترس تسلیم می‌شود و نه از آن فرار می‌کند بلکه آن را هضم می‌کند و در برابرش تاب می‌آورد. مهم‌تر از همه این‌که ترس را به فهم در می‌آورد. رمان «دکتر ژیواگو» از دل به فهم درآوردن رنج‌هایی متولد شده که استالین بر روسیه اعمال کرده بود. از میان دوستان پاسترناک، شمار اندکی تسلیم وحشت نمی‌شوند و متعهد به حقیقت و ادبیات باقی می‌مانند. تجربه‌ی خودم بعد از سقوط جمهوریت این است که ما تسلیم وضعیت شدیم و هر کدام در لاک خود فرورفتیم. به گمانم، مسئولیت ما این است که در قدم اول، ترس‌ها و دردهای خود را درک کنیم و از راه تاب‌آوری آن را به انرژی زندگی تبدیل کنیم. در قدم دوم، این انرژی را از راه همدلی به نیروی جمعی تبدیل کنیم. هرقدر همدلی مشفقانه داشته باشیم قوی‌تر می‌شویم. نکته‌ی درخشان دیگر این کتاب که به من انرژی می‌دهد این است که پاسترناک نه تنها دوستان خود را فراموش نکرد بلکه از هر طریق ممکن به آن عده دوستان خود که در زندان افتاده و به خانواده‌های‌شان کمک می‌کند. جامعه‌ی مدنی روسیه از راه همین فداکاری‌ها بالاخره بر استبداد استالینی-لنینی پیروز می‌شود. و این درسی است که ما باید از پاسترناک و دوستانش بیاموزیم. نکته آخر این‌که پاسترناک همان‌قدر که از مرگ خود بدست استبداد می‌ترسد، از تبعید شدن خود هم ‌می‌ترسد. این نکته نشان می‌دهد که بدون عشق به وطن، مقاومت و مبارزه از حد شعار فراتر نمی‌رود. باید وطن را دوست داشته باشی تا برای آزادی‌اش مبارزه کنی.»

 نیلوفر که خود نماد مبارزه با دشواری است، در یک مکتب خصوصی برای کودکان صنف نقاشی برگزار کرده و خودش شاگرد زبان انگلیسی است. می‌گوید: «من با علاقه‌ی زیادی که به هنر داشتم، از دانشکده‌ی هنرهای زیبای دانشگاه کابل لیسانس خود را گرفتم و خیلی خوشحالم که هنر نقاشی را به کودکان وطنم آموزش می‌دهم. در ضمن، کتاب می‌خوانم و زبان انگلیسی می‌آموزم. هدفم این است که تحصیلاتم را در رشته‌ی هنر در دانشگاه‌های بین‌المللی تکمیل کنم.»