خشونتِ بی‌چرا

درباره‌ی پیش‌پاافتادگی خشونت در افغانستان

عبدالکریم ارزگانی

جهان ما از خشونت پوشیده شده و حتا اگر زمانی و تحت شرایط بخصوصی خشونتی در زندگی ما به کار بسته نمی‌شود، احتمال وقوع آن در لحظه و حتا در آن شرایط بخصوص وجود دارد. سایه‌ی خشونت هرگز حیات انسانی را رها نمی‌کند. وقتی به آرمان‌شهر افلاتونی می‌اندیشیم، بی‌مقدمه به این نتیجه می‌رسیم که چنان جامعه‌ای نمی‌تواند به وجود بیاید مگر این‌که انسان از انسان بودن خویش دست کشد. و نیز، حتا اگر قادر به خلق یک آرمان‌شهر افلاتونی شویم و روی زمین بهشتی بنا کنیم، احتمال فروپاشی آن مانند ابری بر فراز آن شهر سایه می‌گستراند و هرگز کنار نمی‌رود. چه بسا که هرگز نمی‌توان شهر مدون، قانون‌مند و آزادی را -که یکسره از خشونت عاری است- ایجاد کرد. افلاتون زمان خلق مدینه‌ی فاضله در تفکرات خویش آن را شهر تحت حاکمیت فیلسوفان و خردمندان می‌بیند، ولی مستقیما تأیید نمی‌کند که چنین شهری مستلزم شهروندان فیلسوف و خردمند نیز است.

حداقل تمایزی که از انواع خشونت نزد ما وجود دارد، تفاوتی است که میان خشونت برسازنده‌ی قانون و خشونت حافظ قانون گذارده می‌شود، تفاوتی که والتر بنیامین برای ما خاطرنشان کرد. یعنی خشونت در بعد سیاسی خود در مرحله‌ی قانون‌گذاری و قانون‌مداری اعمال می‌شود؛ هرچند که خشونت سازنده‌ی قانون به کلی با خشونت نوع اول متفاوت است ولی در عین حال پاسدار دست‌آورد خشونت نوع اول باقی می‌ماند. بی‌آن‌که وارد ابعاد سیاسی مسأله شویم، می‌توان به‌ راحتی در نظر گرفت که آرمان‌شهر افلاتونی نیازمند نوعی خشونت مشروع (به قول بنیامین خشونت مجاز) برای حفظ هستی و حیات قانونی خویش است، مگر این‌که شهروندان آن آرمان‌شهر همگی فیلسوف باشند، چون تنها فیلسوف بودن شهروندان الزام وجودی خشونت مشروع نزد فیلسوف-حاکم را از بین می‌برد یا در حداقل صورت خود آن را به تأخیر می‌اندازد. قانون خود برسازنده‌ی خشونت است و خشونتی که برای حفظ قانون به کار گرفته می‌شود و از قانون پاسداری می‌کند الزامی است مگر این‌که مفهوم دولت-ملت به دولت-دولت استحاله شود و ملت تبدیل به خود دولت و ذات قانون گردد. چنین کاری عملا ناممکن و خطا است، نمی‌توان همه‌ی باشندگان آرمان‌شهری را فیلسوف بار آورد؛ خشونتی که در راستای تحقق امر عادلانه اعمال می‌شود الزامی و اجتناب‌ناپذیر است. مبارزه با خشونت غیرمشروع از وظایف بنیادی قانون است، پولیس به‌عنوان عنصری که در درون دولت از قانون پاسداری می‌کند و حافظ قانون است، تحت شرایط معین و خاصی، وارد عمل می‌شود تا با اعمال زور و خشونت به حاکمیت قانون صحه بماند و از آن دفاع کند.

افغانستان که یک جامعه‌ی خشونت‌پرور است و ترومای خشونت به بخش جدایی‌ناپذیر هستی او بدل شده، بخش بزرگی از نیرو و هستی‌اش صرف التیام مصایب و زخم‌های ناشی از خشونت گردیده. در واقع، آنچه خشونت مشروع خوانده می‌شود در افغانستان کم‌تر واقعیت داشته و ما همواره با نوعی خشونت پیشاقانون مواجه بوده‌ایم؛ خشونتی که در پی برساختن بوده و همواره در تلاش خود برای برساختن و ایجاد قانون ناکام مانده است. خشونت در جامعه‌ی افغانستان هرگز بر مدار قانون نبوده و به ‌ندرت درون چارچوب اصطلاحا عادلانه‌ی قانون وارد عمل شده؛ گروه‌های مختلفی که در افغانستان با هم در نبرد بوده‌اند و سر قدرت و برای برساختن قانون مد نظر خویش با هم وارد تخاصم شده‌اند، مؤید همین نکته‌اند. می‌توان چنین استنباط کرد که خشونت مشروعیت خود را از قانون برمی‌گیرد -هرچند خود برسازنده‌ی قانون است- و به‌مثابه‌ی نیروی حامی عدالت اعمال می‌گردد؛ در افغانستان اما خشونت مشروعیت خویش را از ایده‌ی پنهان در خود گرفته است. ایده‌ی پنهان درون خشونت آن استدال و صورت منطقی بوده که خشونت در آن مشروعیت می‌یابد و قبح ذاتی و رذالت اخلاقی آن فروکاست پیدا می‌کند. امکان اعمال قانون بر بدنه‌ی جامعه‌ی افغانستان منتفی و لااقل دشوار است. اخلاق الهیاتی جامعه مانعی بر سر راه برسازندگی قانون است و هرگونه قانونی می‌باید تأییدکننده‌ی روح الهیاتی جامعه باشد و الا نمی‌توان آن را اعمال کرد. از طرفی، شریعت‌مداری لجام‌گسیخته و مفتون‌کننده‌ی ما سبب شده تا الزام وجودی هر نوع قانونی را نایده بینگاریم و از آن چشم بپوشیم.

از طرف دیگر، خشونت سیاسی همگام خشونت اجتماعی بوده است و چه بسا به نظر می‌رسد که خشونت سیاسیِ ما برخاسته و منشعب شده از خشونت اجتماعی ما است؛ تا حدی که مصادیق خشونت مورد تمجید و ستایش قرار می‌گیرد. کین‌جویی یکی از مصادیق ستوده و تقدیرشده در جامعه‌ی ما است و قاموس جمعی بدین گزاره تأکید می‌کند که کین می‌باید ستانده شود و بهای کین‌جویی بسیار بی‌ارزش‌تر و پذیرفتنی‌تر است تا این‌که افراد از کین‌جویی صرف نظر کنند. به یک معنا، عواقب گذشت از کین بسی ناخوشایندتر و ویرانگرتر از کین‌جویی است. با این‌حال، این مسأله -که خشونت در سرشت اجتماعی ما تنیده شده و بخشی از بدن ما است- تنها معضل و بحران ما در ساحت خشونت نیست. مسأله‌ی مهم‌تر و سنگین‌تر آن است که افغانستان هرچند که در خشونت غرقه است و حتا آنانی که به خیال خودشان پیروز اند، خشونت شان عدل می‌آورند و در این خشونت‌ورزی بی‌امان بر حق هستند و متحمل تاوان‌های سنگین و جبران‌ناپذیر شده‌اند؛ هیچ انگیزه و اراده‌ی واقعی برای کاستن از شدت و کمیت خشونت -چه در مصادیق آن یا منطق آن- در جامعه‌ی افغانی دیده نمی‌شود.

در یکی از صحنه‌های آغازین فیلم «نارنج کوک‌شده» (A clockwork orange, 1971) که به اقتباس از رمانی به‌ همین نام، نوشته‌ی آنتونی برجز، توسط استنلی کوبریک ساخته شده، گروهی نوجوانان شب‌هنگام به لت‌وکوب یک پیرمرد بی‌خانمان می‌پردازند و او را تا سرحد مرگ می‌زنند. «الکس»، شخصیت اول فیلم که یک آنتاگونیست فوق‌العاده شرور است، شبی همراه گروه خود پس از مصرف روان‌گردان‌ها به شب‌گردی و ارتکاب خشونت می‌پردازد. در اولین برخورد آنان با یک پیرمرد بی‌خانمان روبه‌رو می‌شوند و او را تا سرحد مرگ مورد ضرب‌وشتم بی‌رحمانه قرار می‌دهد. نکته‌ای که در همان آغاز برجسته می‌شود و شخصیت الکس را هولناک جلوه می‌دهد، خشونتی ا‌ست که بی‌پرسان از او ساطع می‌شود. چنانچه عرض شد خشونت همواره وابسته‌ی منطقی برای اعمال شدن بوده و لزوما نیازمند پشتوانه‌ی عقلی-روانی‌ای پذیرفتنی و مستدل است، ولی آنچه در «نارنج کوک‌شده» به نمایش در می‌آید یکسره با ذات آنچه خشونت می‌شود فرق می‌کند و نگرش ما را به فراسوی خشونت -که دیگر یک امر هولناکِ جاری و بی‌پرسان شده- می‌کشاند و روبه‌روی این مسأله می‌نشاند که خشونت می‌تواند مستتر و چیزی هم‌تراز با خوردن و آشامیدن باشد.

آنان هیچ دلیلی برای تنبیه آن پیرمرد و قربانیان دیگری که در آن شب با آنان روبه‌رو می‌شوند، ندارند. ولی آنچه حایز اهمیت است بی‌نیازیِ الکس از داشتن علتی برای تنبیه آدم‌ها است. به ‌نظر می‌رسد الکس بسیار به نوعی داروینیسم اجتماعی علاقه دارد و بر مبنای نگرش او هرکسی که می‌تواند مورد خشونت قرار بگیرد، به صرف همین توانایی مجرب و سزاوار خشونت قلمداد می‌شود. آن پیرمرد دقیقا به این خاطر مورد لت‌وکوب قرار می‌گیرد که می‌تواند مورد لت‌وکوب قرار بگیرد. به عبارت دیگر، شخص ضعیف مجرم است و کسی که قادر به خشونت‌ورزی است، به‌ ناچار و به‌ حق می‌باید مورد خشونت قرار بگیرد. ولی شخصیت الکس چیزی بیش از یک داروینیست شرور است؛ او حتا به همین منطق نیز برای خشونت‌ورزی نیاز ندارد و از آن بری است. هرچند که احتمال می‌رود شخصیت الکس منشاء و علل روانیِ مانند سادیسم داشته باشد ولی فیلم از هرگونه اشاره‌ی روان‌کاوانه سر باز می‌زند تا ماهیت اجتماعی نخستین و منزه‌ی خود را حفظ کند. چشم‌پوشی از تحلیل روان‌شاختی شخصیت الکس به این مسأله منجر می‌شود که خشونت او امر بی‌دلیل و بی‌پرسان است. آنان هیچ دلیلی برای لت‌وکوب آن پیرمرد ندارند و هیچ دعوا یا مشاجره‌ای نیز میان آنان وجود ندارد، ولی مهم‌تر از همه،  الکس  و گروه شرورش از داشتن دلیل بی‌نیاز هستند.

آنچه در افغانستان به چشم می‌خورد، بی‌شباهت به شخصیت الکس در فیلم «نارنج کوک‌شده» نیست. خشونت که ما سردچار آن هستیم و ما را یارای رهایی از آن نیست، خشونت مستتر و ابدی است. ما خشونت می‌ورزیم تا خشونت ورزیده باشیم، گویی خشونت‌ورزی یگانه شیوه‌ی زیستن و انسان بودن است. مثلا خشونت نیروهای طالبان علیه مردم، خشونت برخاسته از قانون نیست و نفعی نیز برای قانون مورد قبول «امارت اسلامی» ندارد؛ فرد متهم زمان دست‌گیری و بدون طی مراحل قانونی مورد لت‌وکوب شدید قرار می‌گیرد و چنین خشونتی نه تنها موجب قانونی و مبنای عقلانی ندارد که سلطه و دستگاه قدرت نیز هیچ نفعی از آن نمی‌برد. خشونت آنان در رسانه‌ها با عنوان «بدرفتاری» شناخته می‌شود و ابدا هم محدود به نیروهای طالبان نیست؛ مدیری که با کارمندان و کارمندانی که با مراجعان برخورد پرخاشگرانه و ناروا دارند، نمونه‌های درشت و واضح خشونت بی‌امان و بی‌پرسان جامعه‌ی ما هستند. چه‌کسی، چه در زمان جمهوری و چه اکنون، به اداره‌ای مراجعه کرده و از برخورد مسئولان شاکی و عاصی نگردیده؟ حال آن‌که هیچ ضرورتی، هیچ منطقی و هیچ علتی برای ارتکاب چنان رفتاری وجود ندارد. آن‌طوری که در آغاز عنوان شد، خشونت مشروع حداقل مستوجب پاسداری از قانون -بدون در نظر گرفتن عادلانه بودن یا نبودن آن- می‌شود، یعنی نظم و قانون‌مداری می‌آورد. ولی آنچه در افغانستان شاهد آن هستیم، چیزی یکسره متفاوت است، خشونت نه تنها هدف عادلانه ندارد که اساسا هدفی ندارد و در عمل نیز به هیچ نتیجه‌ای جز شکنجه و تحقیر قربانی‌اش منجر می‌شود. این‌جا است که خشونت دیگر نیازمند مشروعیت هم نیست.

فردی که در پس‌کوچه‌ای به‌خاطر مقدار پولی که در جیب حمل می‌کند به قتل می‌رسد، خشونتی که علیه جان او به کار گرفته می‌شود از درون متناقض و ناعقلانی بوده و فراتر از آن امری است عبث و بی‌جهت که صرفا از خشونت بی‌پرسان ناشی می‌شود؛ خشونتی که در فیلم «نارنج کوک‌شده» فراخشونت (ultra-violence) خوانده می‌شود. چون احتمال درگیری از سوی فرد قربانی بسیار کم است، چنان پیرمرد که به‌جای دفاع از خویش به الکس می‌گوید که بهتر است او را بکشد چون نمی‌خواهد در جهانی بدین زشتی زندگی کند، و هم این‌که هیچ نفعی به حال دزد ندارد و مثلا با ذره‌ای تدبیر راه‌های بس بهتری می‌توان برای کتمان هویت و مسائل نظیر آن پیدا کرد. لذا آن هیولایی که در دوره‌ی دولت جمهوری شبِ کوچه‌های کابل را تسخیر کرده بود، مانند شخصیت الکس در سکوت شب گام می‌زد و ویرانی بار می‌آورد، صرفا بدان جهت که می‌شد ویرانی به بار آورد. برای همین هرگاه جسدی یافت می‌شود یا کسی در خانه‌ی خود یا در پس‌کوچه‌ای به قتل می‌رسد؛ بعیدترین و بیهوده‌ترین پرسش این است که بپرسیم: «برای چه به قتل رسیده است؟» چون همگی به نیکی واقف‌ هستیم که آن فرد برای چیزی و به علتی به قتل نرسیده.

سخن آخر این‌که، اگر هیچ انگیزه‌ای علیه خشونت در ما وجود ندارد و پرخاش عمل روزانه‌ی ما است، به یک جهت محصول بی‌ارزشی و پیش‌پاافتادگی خشونت نزد ما است که آن را بدل به فراخشونت می‌سازد. چنین خشونتی نه نیازمند عذری‌ است و نه جویای بهانه‌ای، هرجا و هر زمان که بخواهد و قادر باشد سر بر می‌آورد. به احتمال قوی یکی از ریشه‌های اساسی این بی‌ارزشی و پیش‌پاافتادگی خشونت نزد به علت جنگ‌ها و دشواری‌هایی بوده که دهه‌ها بر ما تحمیل شده، ولی بیش از آن، به فرهنگ خشن ما نیز بر می‌گردد. فی‌الواقع در افغانستان و تفکر انسان افغانستانی هیچ چیزی کم‌تر از خشونت مورد نکوهش قرار نگرفته و هیچ امری چنین ساده انگاشته نشده، و مسلما هرگاه عناصر فرهنگی و فکری جامعه عقب‌نشینی می‌کنند و حفاظ اخلاقی‌اش را از دور امری برمی‌دارد آن امر درون فرهنگ و فکر شیوع می‌کند. خشونت نیز به همین ترتیب، بخشی از هستی ما است چون پشتوانه‌ی فرهنگی و فکری ما علیه آن همواره ضعیف بوده و همیشه بد عمل کرده است.