ماجرای سادهای است: یک دختر پامیری توله یا چوچهپلنگی را بزرگ میکند (به خیال این که آنچه بزرگ میکند پشک/گربه است). چوچهپلنگ کلان میشود و سر به کوه و بیابان میگذارد، اما از یاد نمیبرد که چه کسی بزرگش کرده است. روزی در کوهی نزد دختر پامیری بر میگردد. کسی از این ملاقات شیرین عکس میگیرد و آن عکس را در شبکههای مجازی پخش میکند. همه چیز این ماجرا دلنواز است. مهر آدمی در دل پلنگ سپاسگزار. پلنگ درنده و دختر نازدانه. رفاقت. چه دنیای قشنگی است این. سبحانالله.
اما این ماجرا و این عکس و این پیوند شیرین فقط یک مشکل دارد: سراپایش دروغ است.
حال، در این پارهی هیجانانگیز از قرن بیستویکم، ما در افغانستان (و در بسی جاهای دیگر) با دو مشکل روبهروییم:
یکی، افراد میتوانند با استفاده از تکنولوژیهای جدید (مخصوصا ابزارهای هوش مصنوعی) اسناد، صداها، تصویرها و ویدیوهایی تولید کنند که به راحتی نتوان درستی و نادرستیشان را تشخیص داد.
دیگری، افغانستان کشوری است که در آن سطح سواد عمومی، تفکر انتقادی و آگاهی از کارکردهای تکنولوژیهای جدید بسیار پایین است. پیامد این وضعیت این است که بسیاری از مردم تا چیزی را میشنوند و میبینند، آن را باور میکنند.
گره کار در اینجاست که این «آسانباوری» جمعی، در کشوری که روی گسلهای فراوان فتنه نشسته است، فقط به همین دختر پامیری و پلنگش محدود نمیماند. اگر مردمی باور کنند که پلنگی بعد از سالها برگشته و نزد دوست مهربان قدیمی خود ( دختر پامیری) نشسته، هیچ چیز در هیچ جا آسیبی نمیبیند. حد اکثر، اینجا و آنجا حس شادمانی یا شگفتی به چند نفر دست میدهد. اما با سناریوهای بدتر و پرهزینهتر و شهرآشوبتر دیگر چه کار کنیم؟ اگر فردا ویدیویی منتشر شد که در آن یک شخصیت مشهور قومی دست کودکی از یک قوم دیگر را با ساطور قطع میکند و در همان حال میگوید «من نسل این قوم را از این مملکت گم خواهم کرد»، آن وقت چه کار میکنیم؟ نگویید «چنان ویدیویی هرگز ساخته نخواهد شد». دو چیز قطعی است: اول، تکنولوژی ما را بر انجام چنان کاری توانا خواهد کرد. دوم، آدمهایی که چنان چیزی تولید کنند وجود خواهند داشت و آن را تولید خواهند کرد.
همین اکنون تشخیص واقعی از غیرواقعی هر روز مشکلتر و مشکلتر میشود. فردا این مشکل چند برابر خواهد شد. برای مردمی که از لحاظ آموزشی و آشنایی با دنیای نو در پایینترین ردهها قرار دارند اما از شعاع محصولات تکنولوژیک این عصر در امان نخواهند ماند، پرسش این است: این مردم، با این میزان توانایی تفکر انتقادی و با این پیشینهی بحران اعتماد اجتماعی، با فتنههایی که شرحشان رفت چه کار خواهند کرد؟
تجربهی تعامل بیست سال اخیر مردم افغانستان با اطلاعات و نااطلاعات و ضداطلاعات نشان میدهد که اذهان شهروندان ملک ما در برابر فتنههای این زمانه همچون پنبه در برابر آتش است. بارها دیدهایم که یک شایعه و یک گمانه (که بر ذهن یک فرد باخبر نبایست تاثیر چندانی داشته باشد) سطح منازعات ما را به اوج رسانده است. گویی چیزی به نام «مکث» از میان شهروندان ملک ما رخت بربسته است؛ گویی سراسر ذهن و بدن و روان و عاطفهی ما پوشیده از دکمههای حساسی است که تا کسی به یکی از آنها دست بزند، تمام هستی ما شعلهور میشود. در چنین وضعیتی، تصور کنید که کسانی با مدد تکنولوژیهای جدید (مخصوصا هوش مصنوعی) هر روز صدها دکمهی حساس در ذهن و روان و عاطفهی ما را بفشارند. چه فتنهها برخواهد خاست.
آیا در برابر این چشمانداز ترسناک در این ملک میتوان کاری کرد؟
پاسخ مثبت است. حداقل، نسل جوانتر میتواند خود را با آگاهی و توان «مکث» مجهز کند و این آگاهی را در حلقههای کوچک دوستان و خانوادههای خود و، اگر ممکن باشد، در فضاهای اجتماعی-ارتباطی بزرگتر منتشر کند. خطر بیخبری در این زمینه در افغانستان بسیار جدی است. ما در افغانستان، چنان که در آغاز آمد، بر گسل صدها فتنهی آمادهی جوشش نشستهایم. این گسلها میتوانند با اندکی تنش دهان باز کنند و ما را ببلعند. خطر نادانی و بیخبری اگر در گذشته یک نقصان معمولی بود، از این پس به فاجعههای بزرگ متصل خواهد بود. توفان در نزدیکیهای ما رسیده است.