Stuart Dee/Getty Images

راز و رمز دست‌ها

عبدالکریم ارزگانی

آنچه دست نامیده می‌شود؛ عضوی یکسره بیرون‌پریده، مطرود، آویزان و تحمیل‌شده بر بدن است. هیچ عضوی از بدن بدین‌سان غریب و شگفتی‌آور نیست که در عین همکاری با اعضای دیگر از آن‌ها جدا می‌ایستد و همچون مطرودترین عضو بدن با پاها و شکم و صورت نمی‌آمیزد. دست از شانه بیرون رانده شده و به معنای سرزنده‌تر، دست از درون شانه روییده است. نیروی مهارناپدیری آن‌ها را از درون شانه‌ها به بیرون هُل می‌دهد و به بیرون می‌راند. دست درست بدین خاطر بر بدن تحمیل می‌شود که نیرویی از درون او را به فرارَوی از بدن وا می‌دارد، فشار می‌آورد تا دست از بدن جدا شود ولی عضلات و استخوان‌ها به بدن می‌چسبد و مانع جدایی کامل آن‌ها می‌شوند. دست آویزان می‌ماند چون به بدن چسبیده می‌ماند. تراژدیِ که دست در خود پنهان می‌کند و در مواقعی آن‌را افشا کرده و پس به سوی بدن حمله‌ور می‌سازد نیز برخاسته از تعارضی است که دست زمان عدول از بدن با آن مواجه می‌شود. دست دراز می‌شود تا از بدن عدول کند و به آنچه در حیطه‌ی بدن نیست دسترسی یابد، در واقع، دست برای تصاحب خارج بدن وارد عمل می‌شود اما از آن بازمی‌ماند چون عضلات  مانع می‌شوند و استخوان‌ها در وصلِ جدایی‌ناپذیر خود باقی می‌مانند. دست چیزی است که دراز می‌شود.

در نقاشی که میکل آنژ، در سال ۱۵۱۱ میلادی، روی سقف کلیسای سیستین کشید و امروزه به نام «آفرینش آدم» مشهور است، دیده می‌شود آدم که تازه به حیات رسیده، روی زمین دراز کشیده و دست چپ خود را به سوی آسمان و خداوند دراز کرده است. اهمیت دست در نقاشی آنژ به قدری محکم و اجتناب‌ناپذیر است که حوا –که پشت سر پدر ایستاده و نظاره‌گر آدم است- از درخشش می‌افتد و حتا نادیده گرفته می‌شود. چه اینکه، به هر طریق، نخستین‌باری که دست انسان دراز شد به سوی خداوند و در معیاد با آفریدگار خود بود. او دست دراز کرد تا به خدا بپیوندد و قدرت لایزال الهی را لمس کند. دستی که از بدن آدم جدا گردیده و به سوی خداوند دراز شد، چیزی جز انکار و رد پس‌راندن بدن پدیدآمده از خاک و رنجور آدم نبود. نخست، فهمیده می‌شود که آدم با قدرت خداوند روبه‌رو می‌شود اما متوجه می‌شویم که دست دراز او در پی نوعی عدول از مقام آدمی به عرش الهی، با  بیرون شدن از حیطه‌ی بدن زمینی است. ولی آنچه نشان داده می‌شود، چیزی جز فروماندن دست و رسوب آن در بازوهای مفتون جاذبه نیست. نه تنها دست بی‌رمق آدمی از بدنش کنده نمی‌شود و چسبیده به شانه‌ی او باقی می‌ماند که حتا قادر به لمس دست خدا نیز نمی‌شود: فاصله‌ی باریکی میان دست خدا و دست آدم وجود دارد. پرسشی که باقی می‌ماند این است که چرا تصور می‌کنیم این آدم است که دست به سوی خداوند دراز کرده و چرا برعکس آن چنین غریب و بعید می‌نماید؟

دومین باری که آدم دست دراز می‌کند برای تصاحبِ میوه‌ی ممنوع بهشت است ولی این‌بار نیز فرومی‌ماند و حتا تنبیه می‌شود. هرچند که آدم و حوا موفق به تناول می‌شوند، برخلاف دفعه‌ی نخست، قادر می‌شوند تا به آن سوی بدن خود دست یابند ولی آن میوه –هم قبل عمل و بعد آن- از آن دو ستانده شده، لذا عمل دست بردن به میوه‌ی ممنوع هرچند که ظاهراً به انجام می‌رسد اما در رسیدن معنای خود بازمی‌ماند و شکست می‌خورد. لذا به همان میزان که دست خدا نشان‌دهنده‌ی قدرت، برتری و فرمانروایی است، دست انسان مظهر شکست و فروکاستِ بدن انسانی در زمین پست است. انسان در زمین فرومی‌رود چون دست دراز می‌کند تا تصاحب کند. ولی چگونه می‌توان درازی دست آدم در نقاشی میکل آنژ را به مثابه‌ی یک معصیت مورد فهم قرار داد، حال آنکه ظاهراً نشان معصیت در آن پوشیده است، و سپس آن‌را به دست‌درازی به ساحت ممنوع بهشت پیوند داد؟ آدم نیازمند و درمانده روی زمین، که قادر نیست روی پای خود بایستد، به سوی خدا/ پدر دست دراز می‌کند، یعنی به سوی قدرت ابدی، ولی در یاری‌جویی بازمی‌ماند چون هرچند که دست خدا نیز به سوی او دراز می‌شود ولی هرگز دست او را لمس نمی‌کند و تنها دلیلی که ما را به سوی این برداشت می‌کشاند که خدا او را لمس خواهد کرد به شناخت ما از او بستگی دارد که او را ذاتی با قدرت بی‌نهایت و در عین حال دلسوز و مهربان معرفی می‌کند. دم در دستیابی به تمنای خود بازمی‌ماند و شکست می‌خورد، بار شکست او به عهده‌ی دستی‌ست که خودش را برای رسیدن به تمنای آدم از بدن او جدا می‌کند و به سوی دیگری می‌رود، ولی عضلات او مانع‌اند، برای همین او میوه‌ی ممنوع را «می‌خورد» تا بدین طریق آن را تصاحب کند ولی دست او تا ابد دراز می‌ماند و هرگز توسط دست قدرتمند و یاری‌گر خدا لمس نمی‌شود؛ که دقیقاً به همین جهت، در ادیان ابراهیمی، دستِ  نیایش‌گر و نیازمند انسان مدام به سوی آفریدگارش دراز می‌شود، دستی که تنها آمرزش نمی‌طلبد و فراتر از آن سوگوار اسارت خویش در پستیِ زمین-بدن است.

هیچ عضوی، حتا قلب و ذهن، چنین درباره‌ی میل و تمنای انسان به‌صراحت سخن نمی‌گوید که دست‌های ما فاش می‌کنند. برای نمونه، در نقاشی «مرگ سقراط» که در سال ۱۷۸۷ توسط ژاک لویی داوید کشیده شده، سقراط را در لحظه‌ی مرگ میان دوستان و خانواده‌اش نشان می‌دهد که دست راستش را به سوی جام شوکران دارز کرده و دست چپش را -در حالیکه صرفاً انگشت اشاره‌اش رو به بالا باز شده- بالا برده است. هیچ چیزی در این نقاشی پرجزئیات و شگفت‌انگیز هم‌ارز و همانند دست‌های سقراط وی را فاش نمی‌کند: دستی به سوی مرگ و دستی به سوی زندگی (حقیقت)، همه‌ی هستی سقراط در دقایق واپسین زندگی او در حرکت دست‌هایش خلاصه می‌گردد و به یک بیان در نقاشی داوید، سقراط دست‌های سقراط است.

دست فیگور امیال و آرزوها و خواست‌ها و تمناهای ماست: ما حرکاتی هستیم که دست‌های ما به انجام می‌رسانند، همانگونه که میلان کوندرا در رمان جاودانگی «آگنس» را از حرکت دست‌هایش خلق می‌کند، ما نیز به وسیله‌ی فیگور دست‌های‌مان معنا می‌شویم. ولی دست ما در حرکت خود آویزان می‌شود و از تحقق خود بازمی‌ماند. دست وابسته‌ی بدن و بخشی از آن است، هرجا که بدن چیزی می‌طلبد دست به دنبال آن می‌رود ولی چون قادر نمی‌شود عضلات و استخوانش را از بدن جدا کند در تحقق عمل خود شکست می‌خورد. بیرون بدن در دوردست است و ما «دست می‌مانیم»، «دست می‌کشیم» و گاهی نیز «دست-دست می‌کنیم» ولی هرگز نمی‌توانیم تعارض دست و بدن خود را حل کنیم. دست به بدن بسنده نمی‌کند، ولی او را از بدن رهایی هم نیست. لذا می‌توان دست انسان را نوعی خطای خلقت مدنظر گرفت، همان‌گونه که داروینست‌ها آن را نوعی خطای جهش در فرآیند فرگشت تعریف می‌کنند که باعث شد «ابزارساز» شویم و به نیرو و توانایی بدن اکتفا نکنیم. تراژدی که در دست آدم پنهان شده نیز پیامد دوردست بودن دست خدا و رستگاری اوست. آنگونه که کیومرث منشی‌زاده در یکی از شعرهای خود نوشت:

«دست‌های ما کوتاه بود و خرماها بر نخیل

ما دست‌های خود را بریدیم

و به سوی خرماها پرتاب کردیم

خرما فراوان بر زمین ریخت

ولی ما دیگر دست نداشتیم»

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *