روز عید بود. اما این جشن برای آنان (پدر و پسرک کارگر) روی نداده بود. حتما رویی نداشت که نزد آنان نیامده بود. وقتی از پدر میانسال پرسیدم عید برای شما چهگونه است؟ ابتدا درنگی کرد و بعد با صدای لرزان گفت: «همین عید ما است. در روز عید هم پشت یک لقمهنان برآمدهایم.» وقتی از پسرک خردسال پرسیدم که از پدرش عیدی دریافت کرده است یا خیر، بیاختیار چندبار پلکزد و بعد زیر لب آهسته گفت: «پدرم…» درنگ کرد. نگاهش افتاد به بُرس رنگ بوت که در دستاش بود و با آن بازی میکرد. نگاهش را از برس گرفت و به من دوخت. بعد نگاهش از من بیاختیار به صورت خاکآلود پدر لغزید، زیر لب گفت: «پدرم عیدی نداده.» پدر -که خوب متوجهاش بودم- نگاههای نگرانش را از پسرش گرفت و به سمت دیگری خیابان خلوت دوخت. از پدر پرسیدم، محترم شما چه نظر دارید؟ چیزی نگفت. پدر از شرم دوباره نتوانست به پسرش نگاه کند.
آفتابِ خصمناک نگاههای سوزندهاش را بر فرق سر پسرک خردسال دوخته بود. پسرک روی حصیر نازک به رنگ خاک خیابان کاملا تنها نشسته بود. روبهرویش فقط چند تا برس کهنه و چند تا بوتل رنگ دیده میشد. پسرک یک برس سیاه به دست داشت و با آن بازی میکرد. این کارش ظاهرا از روی کنجکاوی کودکانه بود؛ اما تا ساعت دیگر معلوم شد که بیکاری هم برای کودکانی مثل او نوعی بازی شده. اولین سؤالم از او این بود: امروز چندم عید است؟ ابتدا چیزی نگفت. فکر کردم شاید چیزی از این جشن بزرگ نمیداند. شاید عید در این قسمت شهر روی نداده است. و کسی گوسفند قربانی نکرده است تا بوی گوشت قربانی در فضا بپیچد و از حضورش برای این کودک خردسال خبر بدهد. از کودک کارگر دوباره پرسیدم: عید کردی؟ پدرت برایت عیدی داده؟ امروز چندم عید است؟ نگاهش را از برس کهنه گرفت و آهسته به چشمان من دوخت. زیر لب زمزمه کرد: «سوم عید است.» هیچگونه حس شادی ناشی از عید در صدایش محسوس نبود. بله جوابش درست بود. آن روز چهارشنبه بود و سوم عید. اما برای او عید معنا نداشت. زیرا نه لباس نو به تن داشت و نه شادمان به نظر میرسید. فقط با همان برس کهنه بازی میکرد.
پدرش که از راه رسید، کنار پسرش روی حصیری نازک به رنگ خاک خیابان نشست. سه-چهار جوان با لباس نو و عیدی به تن، شوخیکنان از روبهروی سفرهی غریبی پدر و پسر کارگر گذشتند. پدر که به آنان نگاه میکرد، آنان بیکمترین توجه به نگاههای غریبانهی پدر همچنان خندهکنان میگذشتند. پدر نگاهش را از پسرهای شوخوشاد که در انتهای خیابان دور میشدند، گرفت. به پسرک خردسالش دوخت. او همچنان با برس کهنه در حالی بازی بود. پدر از حالت چهارقد زانوهایش را بغل کرد و سرش افتاد پایین. آفتاب مثل ماری آتشین به پشت گردن پدر و پسر کارگر خیابانی نیش میزد. آنان چیزی گفته نمیتوانستند. فقط سکوت مرگبار بود که حرف میزد. سرهایشان همچنان پایین بود و کبودی اثرهای نیش آتشین آفتاب آشکارا نمایان بود. هیچکسی چیزی گفته نمیتوانست.
پدر دانههای عرق را که روی پیشانی سوختهاش جمع شده بودند، با دامن پیراهن رنگورورفته پاک کرد. در جواب سؤالم که پرسیدم مگر این طرفها عید نیامده؟ گفت: «نی به خدا. مثل عید گذشته، عید قربان هم فهمیده نمیشود. روز عید میبینی که سر کار آمدهایم. در غریبی خود هستیم. عید رمضان هم همین قسم بود. عید برای مردم غریب نیست. ما که هیچ فایدهاش را ندیدهایم. نه خانهی کس میرویم و نه دیگران خانهی ما میآیند. پیسه که نباشد عید به چه درد میخورد! گوشت قربانی را هم ندیدیم. امروز سوم عید است. هر سه روز عید آمدهایم به غریبی خود. همانقدر کار کردهایم که شکم اولادهایم گرسنه نماند. دیگر عید را نفهمیدیم. خدا خودش میبیند.» پدر همچنان که بغض غریبی گلویش را میفشرد و صدایش به شکل آشکارا میلرزید، گفت که «شش نفر نانخور» دارد. سه دخترش که کلانتر از پسرش هستند، همه در خانه هستند، مکتب هم رفته نمیتوانند. مخارج قلم و کتابشان را تأمین نمیتواند. پسرش را هم که هشتساله است، سال گذشته در مکتب نامنویسی کرد؛ ولی امسال نگذاشته است که درس بخواند. با آه و افسوس ناشی از فقر و گرسنگی گفت: «درس خواندن فایده ندارد. همین حالی بیسواد و باسواد این مملکت بیکار هستند. اگر با خودم باشد، حداقل تا دو-سه سال غریبی را یاد میگیرد و یک لقمهنان پیدا میتواند. دستاش پیش نامردها دراز نمیشود. همین قسم بهتر است.» به پسرک کارگر خیابانی که نگاه کردم، همچنان با برس رنگورورفتهی بوت مشغول بازی بود. آفتاب همچنان مثل مار آتشین به پشت گردن نازکش نیش میزد.