«پایان سخن شنو که ما را چــه رسیـــد
از خاک درآمدیم و بر باد شدیم» خیام
جاذبهی زمین پاهای ما را به زمین متصل نگه میدارد و باعث میشود مانند یک زندانی در سلول بزرگ خودمان قدم بزنیم و به شرنگ زنجیرهای خود که روی کف عریان سلول کشیده میشوند گوش بسپاریم. جاذبهی زمین همان زنجیرها و دیوارهایی است که محکومیت ما را در زندانی به بزرگی یک سیاره تضمین میکند. این جملات بهگونهی افراطی بدبینانه اند. مسلما زمین جایی بسیار شادابتر از یک زندان است. ولی به فرض اگر کسی مایل نباشد تا از شادابی زمین بچشد و با مسائل زمین گلاویز شود کجا باید برود؟ سفر از زمین غیرممکن است؛ نه بهدلیل عدم برخورداری از دانش و تجهیزات کافی بلکه از آن روی که انسان موجودی بیشازحد زمینی است. عدول از زمین مرادف عدول از انسان است و انسان در مریخ انسان نخواهد بود مگر اینکه آنجا نیز با مسائل روی زمین گلاویز شده و متمایل به خوی زمینی خویش بزید. چرا که انسان هستی و کائنات را بهگونهی زمینی ادراک میکند؛ او صرفا قادر به ادراک بلاواسطهی درونیات خویش است و سیارهای که در آن زندگی میکند صرفا به یاری عاطفه و تصوراتش بر او ظاهر میشود.
زمین برای انسان صرفا طبیعت و ماشین نیست، عواطف و تصوراتی است که زندگی انسان را شکل میدهد. چون جهان بیرون، در حالت محض و جدا از انسان، از عاطفه تهی است. گُل بیرون از نگاه انسان هیچ است و هیچ آبی گوارا نیست مگر در دهان پرعاطفهی انسان. آزادی از زمین غیرممکن است چرا که انسان قادر نیست چیزی جز انسان باشد. هبوط، انسان شدن بود و بهشت مکانی که انسان هرگز در آن پا نگذاشت مگر پیش از آنکه انسان شود. کافی است تصور کنیم که در بهشت نیز ذرهای کینهتوزی، غم، حماقت و یا بدخواهی وجود دارد تا یکسره از آن بیزار شویم. بهشت بهعنوان جایی که هیچگونه خباثتی در آن نیست به تصور درمیآید؛ جایی که انسان در آن حضور خواهد داشت اما زندگی نخواهد کرد. ما مادامی که روی زمین هستیم، از زندگی انباشتهایم و احتمالا هیچ راه فراری از این مسأله وجود ندارد. ما نمیتوانیم وجود نداشته باشیم.
قدر مسلم این است که نمیتوان زنده از زندگی خارج شد. زمانی که پرسیده شود کجا شویم؟ هرچند که در آغاز مبهم و تا حدودی مهمل به نظر میرسد، بهزودی میفهمیم که هیچ پاسخی واقعی برای آن وجود ندارد. ما قادر نیستیم جایی برویم چرا که هیچ جایی برای رفتن وجود ندارد. لحظاتی در زندگی وجود دارد که انسان آرزو میکند غیب شود (آرزوی مرگ میکند) ولی -چنانچه گوستاو یونگ به ما نشان داد- چنین خواهشی اساسا میل به مردن نیست بلکه طلب معجزهای است که انسان را در آن لحظهی خاص از شرارت زندگی پنهان کند؛ چرا که انسان به راستی خواهان مردن نیست بلکه ملتمسانه به جستوجوی امدادی میپردازد که به یاری آن از دسترس زندگی غیب شود. نوعی دشواری در این مسأله وجود دارد که نیازمند به توضیح است. فردی را تصور کنیم که همهی خانوادهی خود را از دست داده یا دچار بلای دیگری گردیده است. چنین کسی قادر نیست تا از زندگیاش که اکنون در سوگ شناور شده بیرون شود مگر آنکه بمیرد، چرا که برای او آسمان همهجا همین رنگ است. هیچ راهحلی برای سوگ او وجود ندارد. این دربارهی رنجهای روحی-درونی و هم دربارهی بلاها و مصائب طبیعی-بیرونی صادق است. آگهی و نگاه ما عواطف و تصورات ما را شکل میبخشند و در نهایت ما با همین عواطف و تصوراتی که از جهان و در مواجهه با جهان کسب میکنیم صاحب چیزی میشویم که زندگی نامیده میشود. ولی از آنجایی که همه چیز زندگی به ما بستگی دارد ما قادر به ترک زندگی زمینی خویش نمیشویم و چه بسا که در آن غرق بگردیم. انسان افسرده هرجایی که پای بماند دل افسردهی خود را نیز روی دوش خویش حمل میکند. ولی این چیزی بس بیشتر و عمیقتر از یک وضعیت روحی و انتزاعی است چرا که انسان شاد هرجای پای بماند، همانطور که او شادی خویش را به دوش میکشد، زندگی زمینی چون دشنهای در قلب شادی او فرو میرود و وجود آن را به مخاطره میاندازد.
هرگاه پرسان میشود که چگونه انسان شاد به کندوی غم بدل میشود و چرا شادیهای ما یکباره و در چشم به هم زدنی بر باد میرود؟ به سادگی به این نتیجه میرسیم که صرفا ذهنیات و وضعیت درونی ما نیست که شادیها را به کام ما زهر میکند، بلکه سرچشمهی آن جایی در بیرون است. چنین نیست که انسان در درون محض و منزهی خود به اندوه و بیهودگی دچار میشود و شادی خود را از دست میدهد، بلکه دستی که در بیرون کمین کرده است دشنهی خود را در قلب سرخوشی و نیکبختی انسان فرو میکند و آن را از هم میدرد. چندان غلط نیست که مدعی شویم اگر بودا از کاخهای مرمرین و امن خود پا به بیرون نمیگذاشت و با فقر و مرگ و بیماری مواجه نمیشد، هرگز شادکامی خود را از دست نمیداد. همانگونه که شوپنهاور در «جهان و تأملات فیلسوف» و هنگام صحبت دربارهی آلام جهان نوشته است: «در این جهان ما چون گوسفندانی هستیم زیر نگاه خونبار قصابی که ایشان را یکبهیک شکار خود میسازد. بنابراین، آنزمان که از سرنوشت شومی که ما را چشم در راه است غافل هستیم خوشترین روزهایمان را میگذرانیم؛ غافل از بلایایی چون بیماری، فقر، معلولیت و از کف دادن قوای باصره یا مدرکه.» پس هرچند که دشنه از درون به نیکبختی ما رخنه میکند، دستی که آن را به کار میبندد در بیرون کمین کرده است. ما تلاش میورزیم تا خوشی و سعادت خود را حفظ کنیم ولی سعادت ما به مویی بند است؛ برای همین انسان شاد وجود ندارد و انسان صرفا در لحظاتی شاد است.
همین دعوا دربارهی بدبینی و تلخکامی نیز وجود دارد، بسیار بعید به نظر میرسد که حق با روانشناسی عامهپسندی باشد که همهی رنجها و مصائب ما را به درون مان حواله میکند. تلخکامی هرچند که همچون شادی از درون سربرمیآورد منشأ آن جایی در بیرون پنهان است و انسانهای سالم (Normal) به ندرت بهواسطهی علل صرفا درونی و انگیزشهای روانی محض دچار شوربختی میشوند و اغلب بهخاطر وجود انگیزهها و محرکهای بیرونی (زمین) به آلام و حزن مبتلا میگردند. چه بسا که انسان ساکن زمین نیست بلکه در آن به بند کشیده شده و مادامی که روی زمین راه میرود صدای زنجیرهای خود را میشنود و سنگینی سرد آن را دور ساق پای خود احساس میکند. سرشاری ما از زمین و زندگی نمیگذارد که بدون رنج از خوشکامی بهرهمند شویم. مصائب بودن روی زمین همواره بر مزایای آن میچربد، در شادکامیها همواره نگران اندوه و رنجی هستیم که هر لحظه ممکن است شادکامی ما را نابود کند اما در تلخکامیها به هر دری میزنیم ولی یک ذره شادی هم یافت نمیکنیم. اغلب چنین به نظر میرسد که حزن یک وضعیت دائمی ولی شادی یک وضعیت موقتی است که صرفا حزن را برای مدتی به تأخیر میاندازد. بهگفتهی ساموئل بکت، «شما روی زمین هستید، چارهای هم ندارید.» و این مسأله تا حدودی ناامیدکننده و غمانگیز است که ما روی زمین هستیم و هیچ جایی برای رفتن نداریم -منظورم سفر به فضا نیست- ولی چیزهایی مانند هنر، عشق، آزادیخواهی، جنون، عدالتجویی و خودکشی محکومیت ما را تسهیل میکند و تسکینمان میدهد «که آفتاب، روزی، بهتر از آن روزی که تو مردی خواهد تابید.»
این بدبینی حاصل شوربختی او روی زمین است، نه یک توهم و انتزاع محض، و حتا به نظر میرسد که امروز بیش از هر زمان دیگری بدبینی اجتنابناپذیر است؛ اکنون که زمین بهمثابهی یک محیط ما را پس میزند و آینده و نیکبختی بشر بیش از هر زمانی تیرهوتار به چشم میآید. بدبینی راه آینده است. ولی بهتر است که از تأویل و تفسیر بدبینی به انفعال و نفی زندگی خودداری شود؛ چرا که عوامانه و سطحی است. بدبینی انسان از شکست او در تلاش برای چشیدن زندگی نشأت میگیرد و نه بیزاری او از زیستن؛ که همین مسأله آن را از نیهیلیسم منفعل جدا میکند، به بیان ساده، ما بدبین میشویم چون از زندگی سرشاریم و در عین حال چشیدن را دشوار میبینیم. از طرفی، نگاهی بسیار گذرا به زندگی کسانی چون آلبر کامو، عمر خیام، بودا، شوپنهاور، ولتر و دیگران که در بدبینی سرآمد زمانهی خود بودهاند؛ نشان میدهد که بدبینی میتواند بسیار فعال و چه بسا راه و روشی برای مسئولانه زیستن باشد.