روستانشینی و کار کودکان

نگاهی به فیلم «گرگ و گوسفند»، ساخته‌ی شهربانو سادات

Photo: captured from wolf and sheep film

عبدالکریم ارزگانی

فیلم «گرگ و گوسفند» (wolf and sheep) ساخته‌ی کارگردان اهل افغانستان، شهربانو سادات است که در سال ۲۰۱۶ ساخته شده و زندگی باشندگان یک روستای بی‌نام‌ونشانی را در هزاره‌جات به تصویر می‌کشد که بدون هیچ‌گونه رویارویی با موقعیت تاریخی‌شان به گذران زندگی روزمره و عادی‌شان مشغول ‌اند. عنوان فارسی آن هرچند که گاهی «گرگ و میش» نیز ترجمه می‌شود، ممکن است که با شفق (twilight) اشتباه گرفته شود و برای همین ترجمه‌ی آن به «گرگ و گوسفند» صحیح‌تر و دقیق‌تر خواهد بود. متن حاضر به خوانش محتوایی فیلم مذکور می‌پردازد اما صرفا روی بخش‌های مشخصی از آن تمرکز می‌کند؛ لذا پیش‌فرض بر این است که مخاطب قبلا فیلم را تماشا کرده و در فهم آن بخش از وقایع فیلم که در متن به آن اشاره می‌شود، دچار پریشانی و گیجی نمی‌شود. با این ‌همه ذکر مقدمه‌ای کوتاه بر درونمایه‌ی کلی فیلم می‌تواند به رفع سردرگمی‌های احتمالی کمک کند.

حادثه که معمولا جوهره‌ی آثار ادبی و سینمایی خوانده می‌شود، بحران یا رخدادی است که شخصیت اصلی داستان تحت تأثیر آن قرار می‌گیرد و حتا به‌واسطه‌ی آن متحول می‌گردد، اما فیلم «گرگ و گوسفند» عمدا از ساخت و نمایش حادثه پرهیز کرده و راه خودش را به‌سوی مینیمال‌های به‌هم‌پیوسته کج می‌کند. فیلم با مراسم خاکسپاری پدر قدرت (شخصیت اصلی) آغاز می‌شود و در ادامه به نمایش دنیای کودکی قدرت و کودکان هم‌سن‌وسال او می‌پردازد. طی همین نمایش، داستان‌های مینیمال بسیاری خلق می‌شوند و تا پایان فیلم که باشندگان روستا با خبر رسیدن قوه موقعیت تاریخی خود را بازمی‌یابد، هیچ کدام به چیزی ختم نمی‌شوند و بدون آن‌که موجب تنش شوند یا بسط یابند ناتمام رها می‌گردند. در یکی از صحنه‌ها شنیده می‌شود که مادر قدرت به عقد مردی درمی‌آید که دو زن دارد اما فرزند پسری ندارد و خواهر ناتنی قدرت برای بردن بچه‌های پدرش به شهر، سرپرستی از آنان و وداع با پدرش به روستا می‌آید. کل ماجرا ظاهرا همین است. تکه‌های مینی‌مال فیلم اما بسیار متنوع هستند: گرگ کشمیری، فلاخن‌بازی، چوپانی، شیطنت‌هایی چون دوشیدن شیر و دزدیدن کچالو، آب‌تنی، قصه‌های کودکانه و… داستان‌های خرد و ریزی هستند که فیلم را پر می‌کنند. همین مسأله‌ نوشتن درباره‌ی فیلم را دشوار می‌کند، چون ماجراهای مینیمال، علی‌رغم وابستگی‌شان به همدیگر توسط فضا و شخصیت‌ها، کاملا جدا می‌ایستند و هدف مشابهی را دنبال نمی‌کنند. فیلم «گرگ و گوسفند»، در حقیقت آلبوم و گلچین مستندوار از دوران کودکی در هزاره‌جات است. صحنه‌های فیلم مانند قطعات عکس عمل می‌کنند و هرچند خانواده و افراد واحدی را نشان می‌دهند، هرکدام ماجرای به‌خصوص و ویژه‌ی خودشان را به تصویر می‌کشند.

نوستالژیای متناقض

کودکی اغلب بهترین دوره‌ی زندگی خوانده می‌شود و نوستالژیای آن تا پایان عمر ما را رها نمی‌کند. کودکی به‌مثابه‌ی تجربه‌ی خالص بدون خاطره و کمابیش آمیخته با نادانی، دوره‌ای است که معمولا از آن به بهشت زندگی تعبیر می‌شود. در این‌که ما تا پایان عمر چشمی به کودکی داریم و هرگز آن را کاملا رها نمی‌کنیم و از یاد نمی‌بریم، وجود هرنوع تردیدی منتفی است. ولی پرسش‌های پیشنهادی از این قرار اند: آیا واقعا حاضریم به کودکی برگردیم و اساسا جسارت بازگشت به کودکی در ما وجود دارد؟ آیا به همان میزان که رویای بازگشت به کودکی را می‌بینیم، از آن وحشت نمی‌کنیم؟ آیا نقطه‌ای وجود دارد که نوستالژیای کودکی در آن از نفس بیفتد یا به‌طور چشم‌گیری تضعیف شود؟

فیلم «گرگ و گوسفند»، به‌طور مکرر روی کار کودکان روستایی تأیید می‌کند و کودکان فیلم که شخصیت‌های اصلی فیلم نیز هستند مدام در حال کار کردن به نمایش کشیده می‌شوند. اغراقی در آنچه به ما نشان داده می‌شود وجود ندارد؛ چرا که زندگی کودکان افغانستان -مشخصا هزاره‌جات- تا چند دهه پیش چنین بوده و چه بسا هنوز هم چنین باشد. کاری که کودکان انجام می‌دهند، مستتر، دایمی و پایان‌ناپذیر است. آنان چه زمانی که پنهانی شیر بز می‌دوشند و در قوطی حلبی جوش می‌دهند، چه زمانی که مشغول آب‌تنی هستند و چه زمانی که فلاخن‌بازی می‌کنند در حال کار هستند؛ چون علی‌رغم بازی آنان همه‌روزه باید چوپانی کنند، سرگین و خاشاک جمع کنند و مراقب دام‌هایی باشند که بزرگان به آنان سپرده‌اند. کودکان همیشه در کوه تصویر می‌شوند و زندگی آنان چیزی جز همان کوه نیست. پرواضح است که جوامع روستایی کودکان را مورد بهره‌کشی قرار می‌دهند و از آنان کار می‌کشند، چون به تمام نیروی خود نیاز دارند. جوامع روستایی به خدمات اجتماعی، ابزار و مناسبات تولیدی مدرن دسترسی ندارند و برای همین مجبور اند که ضرر خود را با به‌کارگیری تمام نیروی انسانی خویش جبران کنند. برای همین کار کودکان در یک جامعه‌ی روستایی بسیار بدیهی است و حتا به‌ ندرت مورد تأمل و پرسش قرار می‌گیرد. فیلم نیز پرسش نمی‌کند و به عدسی نظاره‌گر و نشان‌دهنده تبدیل می‌شود. امکانی که فیلم «گرگ و گوسفند» فراهم می‌کند، بازبینی و نظارت طاقت‌فرسا و نفس‌گیر کار کودکان در یک جامعه‌ی روستایی است؛ کاری که ذاتا سازمان‌یافته نیست و عملا به بخش جدایی‌ناپذیری از زندگی کودک تبدیل گردیده: مستتر، همیشگی و بدون انفصال.

از سوی دیگر، جوامع روستایی به‌خاطر فراهم نمودن نیروی کار کافی از کودکان کار می‌کشند، برای همین توقع می‌رود که کودکان روستا مانند بزرگان رفتار کنند و مسئولیت‌پذیر و بالغ باشند. برای همین کودکان در برابر اشتباهات‌شان آسیب‌پذیر اند، چرا که قادر نیستند آن‌گونه که توقع می‌رود رفتار کنند و مانند یک فرد بالغ با مشکلات روبه‌رو شوند. برعلاوه، کودکانی که در فیلم به نمایش درمی‌آیند هیچ کدام حمایت عاطفی کافی و بسنده دریافت نمی‌کنند؛ فقدان حمایت عاطفی به‌دلیل توقعی‌ است که از کودک می‌رود: کودک می‌باید مانند فردی بالغ رفتار کند. در یکی از واقعات مینیمال فیلم، یکی از شخصیت‌ها، ذکریا هنگام فلاخن‌بازی و سنگ‌پرانی سهوا به چشم پسری به‌نام قربان آسیب می‌زند و باعث کوری او می‌شود. تأثیر این اتفاق در او به‌ قدری ترسناک است که به کوه فرار می‌کند و میان بوته‌ها مخفی می‌شود. هرچند که بزرگ‌سالان روستا تا نیمه‌شب با چراغ نفتی به‌دنبال ذکریا می‌گردند ولی او را ظاهرا گرگ با خود می‌برد. در صحنه‌ی مشابه، زمانی که کودکان غفلت می‌کنند، گرگی به رمه می‌زند و یکی دو تا از گوسفندان را می‌درد. بزرگ‌سالان با پرخاش و خشونت به کودکان حمله‌ور می‌شوند و آنان را به‌خاطر غفلت‌شان تنبیه می‌کنند.

مواجهه‌ی انسان هزاره با فیلم «گرگ و گوسفند» چیزی جز نوستالژی نیست؛ چرا که فیلم بازنمایی و بازسازی زندگی زیسته‌ی او است. با این‌حال، فیلم با نمایش متواتر کار کودکان و فقدان پشتیبانی عاطفی از کودکان موجب ایجاد نوعی نوستالژی زننده و هولناک نزد مخاطب هزاره‌تبار می‌شود. انسان افغانستانی با تماشای فیلم درمی‌یابد که نوستالژی کودکی در او خاموش نمی‌شود ولی او هرگز حاضر نیست به آن کودکی برگردد و چنین مورد بهره‌کشی و بی‌مهری قرار گیرد. این کودکی است که اخلاقا و قانونا نباید وجود داشته باشد. در مواجهه با این نوع کودکی ما درمی‌یابیم که این همان جایی ا‌ست که نوستالژی کودکی تبدیل به خاطره‌ی ناخوش‌آیند و ناخوش‌احوال می‌شود و ما را نیز جسارت و یارای برگشت به آن نیست. چون کودک در آن از کودکی باز می‌ماند و حتا شیطنت‌ها و بازی‌های کودکانه‌ی او تحت تأثیر مسئولیت عظیمش قرار می‌گیرد. برخلاف فیلم «بودا از شرم فروریخت»، ساخته‌ی سمیرا مخملباف، که نشان می‌دهد کودکان در بازی‌ها و رویاهای‌شان فراموش شده‌اند و هیچ کوششی برای تربیت و پرورش‌شان وجود ندارد؛ در فیلم «گرگ و گوسفند» ما با این مسأله روبه‌رو می‌شویم که مسئولیت کودکان در جامعه‌ی روستایی افغانستان بسیار عظیم و سنگین است و آنان مجبور اند پیوسته کار کنند و بخشی از چرخه‌ی اقتصاد خودکفای جامعه‌ی روستایی را به حرکت دربیاورند.

کودکی جنسی‌نشده به نفع کار

نکته‌ی دیگری که صحنه‌های مینیمال فیلم را به هم متصل می‌کند و ما به‌صورت مکرر با آن مواجه می‌شویم؛ فقدان تمایز میان کودکان پسر و دختر به‌مثابه‌ی نیروی تولید است. صدیقه که رابطه‌ی نزدیکی با قدرت دارد، سرگین و خاشاک جمع می‌کند و به مراقبت از مواشی می‌پردازد و از این لحاظ هیچ تفاوتی میان او و قدرت وجود ندارد. دختران و پسران داستان به اندازه‌ی یکسانی درگیر کار اند و ارزش یکسانی را برای خانواده‌های‌شان تولید می‌کنند. در ظاهر شاید خوش‌آیند به ‌نظر برسد که تفاوتی میان دختران و پسران گذارده نمی‌شوند و آنان ارزش برابری را تولید می‌کنند؛ ولی همان‌گونه که در ذیل خواهد آمد، عدم تمایز میان دخترانگی و پسرانگی نه تنها بیان‌گر برابری جنسیتی نیست بلکه خود زاییده‌ی تبعیض جنسیتی در سازوکار یک جامعه‌ی روستایی است.

جامعه‌ی روستایی، مشخصا جامعه‌ی روستایی افغانستان، دسترسی محدودی به ابزار تولید دارد و نیز از شیوه‌های تولید و ساختار تولید سنتی و کهن پیروی می‌کند که مبتنی بر کار سازمان‌نیافته، مدیریت‌نشده و فراگیر است. برای همین مجبور است که از تمام نیروی خود برای رسیدن به کارآیی مطلوب استفاده کند؛ یعنی جامعه از درون به استفاده‌ی حد اعظمی از نیروی کار تحریک می‌شود. جامعه‌ی روستایی که در فیلم به نمایش درآمده عمدا تمایز میان نوعیت کار پسران و دختران نمی‌گذارد تا بتواند از حداکثر نیروی خود برای تولید و رشد اقتصادی بهره ببرد. با این‌حال، جامعه‌ی روستایی پوشش‌ها، بازی‌ها و ابزار کار جنسیتی را حفظ می‌کند: آمینه شیر می‌دوشد و قدرت فلاخن‌بازی می‌کند، حال آن‌که هر دو به چوپانی و جمع‌آوری سرگین مشغول‌ اند. یعنی جامعه‌ی مردسالار روستایی از جنسیت کودکان دختر به نفع کار چشم‌پوشی می‌کنند تا بتوانند از نیروی کار او بهره ببرند. پرسشی که می‌ماند این است: پس چرا جامعه‌ی روستایی بعدا رویه‌ی خودش را تغییر می‌دهد و میان دختران و پسران بالغ تفاوت می‌ماند؟ استفاده از نیروی کار کودکان نخستین علت عدم تمایز دخترانگی و پسرانگی است اما آنچه جامعه را قادر به چنین استفاده‌ای می‌کند،  عدم کارآیی اندام جنسی کودکان دختر است. جوامع مردسالار، بدون هیچ استثنایی، روی کنترل و استفاده‌ی اندام جنسی زن به شیوه و سیاق خاصی تأکید می‌ورزند ولی از آن‌جا که کودکان دختر فاقد اندام جنسی کامل هستند -یعنی هنوز بالغ نشده‌اند- تفاوتی با مردان ندارند. ممنوعیت آموزش دختران بالای صنف ششم به‌گونه‌ی ضمنی همین مسأله را تأیید می‌کند؛ زنانی که اندام جنسی‌شان قابل استفاده نیستند با مردان تفاوت چندانی ندارند. به بیان دقیق‌تر، جامعه از آن‌جایی که کودکان دختر اندام جنسی بارور و کامل ندارند از جنسیت آنان به نفع تولید اقتصادی چشم‌پوشی می‌کند.

صدیقه، قدرت، ذکریا، آمینه و دگر کودکان کار می‌کنند و (تا بالغ نشده‌اند) ارزش یکسانی را تولید می‌نمایند؛ اما کاری که آنان انجام می‌دهند نوعی شغل شمرده نمی‌شود چون آنان دستمزدی دریافت نمی‌کنند و صرفا در ازای مسکن، لباس و غذا نیروی کارشان را در اختیار خانواده می‌گذارند. چوپانی بخشی از زندگی آنان است، مانند کاری که زنان بالغ در خانه انجام می‌دهند. تمایزی میان زندگی، بازی و کار وجود ندارد ولی مسئولیت کارها جداگانه حساب می‌شود، این‌جا است که کودکی به بازی بی‌رحمانه و جدی تبدیل می‌شود که اشتباه در آن عواقب جدی دارد. فیلم «گرگ و گوسفند»، جز نمایش کار کودکان مرتکب چیزی نمی‌شود و راوی بی‌طرف باقی می‌ماند؛ ولی در نهایت، همین نمایش و نظارت محض، در نزد مخاطب به ایده‌ی انزجار از کودکی مبدل می‌شود. مخاطب افغانستانی بعد تماشای فیلم درمی‌یابد که آنچه او کودکی می‌خواند و در بزرگ‌سالی به نوستالژی آن دچار می‌شود؛ چیزی نیست جز کودکی‌ای که او می‌باید از آن متنفر باشد و آرزو کند که هیچ انسانی متحمل تجربه‌ی آن نگردد.