میرحسین مهدوی
وقتی که روبهروی آیینه میایستی، بلافاصله کس دیگر، کسی که بسیار شبیه توست، در آن سوی آیینه میایستد. سوال من مربوط به همین آدم میشود، این آدم کیست؟ میدانم فکر میکنی که من سوالهای ساده را گاه آنقدر بزرگ میکنم که نمیتوانم قد و قامتشان را بهدرستی ببینم و بعد خیال میکنم که آن سوالها بزرگتر از سن و سال مناند. درست میگویم؟ نه این سوال، سوال سادهای نیست، سوال سمج و سختی است. بگذار یکبار دیگر برایت توضیح بدهم: وقتی که من، همین دوست سالهای دور و دیرت، روبهروی آیینه میایستم، بلافاصله کس دیگر روبهروی من ایستاده میشود، کسی که شباهت نامردانهای با من دارد و ادعا دارد که خود من است. من میدانم کهیک نفر هستم و هیچوقت، تکرار میکنم که هیچوقت، دو نفر نبودهام. اصلا من برای همیشهیک نفر بودهام و برای همهی سالهای زندگیام نیز یک نفر باقی خواهم ماند. همین مسئلهی ساده، همین یک نفره بودن هرنفر، رنج بزرگ بشریت است. وقتی که دلت میگیرد و احساس تنهایی میکنی، اگر میتوانستی دونفره باشی، اگر میتوانستی دونفر باشی که مشکل تنهاییات فورا حل میشد و سکوت و سردی زندگیات را میتوانستی بهسادگی به شادی و روشنی بدل کنی، ولی نمیشود. میدانم، نمیشود. من خودم بسیار تلاش کردهام، کوشیدهام تا بتوانم چندنفر باشم، حد اقل دو نفر؛ اما هیچوقت نشده است. خوب در چنین وضعیتی، این آیینهها چه میگویند؟
هیچکس عزیز!
میدانم که هیچآیینهای در هیچکجای تاریخ نگفته است که آدمها را دو برابر میکند، گفته است؟ نه، نگفته است. کار آیینهها دو برابر کردن دستوپای ما نیست. اما آیینهها ادعایی حتا بزرگتر از این دارند. آنان میگویند که میتوانند آدمها به خودشان نشان بدهند. به عبارت سادهتر، آیینهها میگویند که چشمان ما هستند، ما میتوانیم خودمان را آنگونه که هستیم، در آنها و با آنها ببینیم. این که دیگران ما را چگونه میبینند، مسئلهی دیگری است. دیگران اکثرا ما را نامردانه میبینند. دیگران اگر بتوانند، اصلا ما را نمیبینند و اگر هم مجبور باشند، قد و قامت ما را دستکاری میکنند، زیبایی زلف ما را هیچوقت ضرب در ضربان قلبشان نمیکنند. بلندی قامت ما را هیچوقت شانه نمیزنند و زندگیشان را هیچوقت با تازگی لبخند ما نمیسنجند. دیگران ما را دگرگونه میبینند، دیگران ما را «دیگرانه» میبینند. اگر قرار است که ما بتوانیم خودمان را ببینیم، باید بتوانیم به شکل خودمان ، خودمان را ببینیم. به همین دلیل، آیینهها میگویند که همهی هنر و همتشان این است که بتوانند ما را جلو چشممان قرار بدهند. اگر ما بتوانیم خودمان را بدون واسطهی دیگران به تماشا بنشینیم و حجم اندوه و ارتفاع سکوتمان را بهخوبی ملاحظه کنیم، میتوانیم یخن پیراهنمان را خوبتر آراسته کنیم، میتوانیم برای خودمان رنگ بهتری انتخاب کنیم.
هیچکس عزیز!
میدانم اگر آیینهها نبودند، ما نمیتوانستیم خودمان را ببینیم و برای همیشه فرصت دیدار خودمان را از دست میدادیم. اما حالا که هستند، حالا که حضورشان فرصت دیدار ما را فراهم کردهاند، باید از آنان پرسید که چگونه میتوانند دست به چنین کاری بزنند؟ مهمتر از آن این که چرا اصلا دل آیینهها به حال ما سوخته؟ چطور این موجودات کمرو، همهی زندگیشان فراهم کردن فرصتی برای دیدن جمال ماست؟ این سوالها میتوانند زیادتر ازاینها باشند؛ اما برای من هنوز شیوهی آیینگی مهمترین مسئله است. اول خیال میکردم که آیینهها چشمان ما را از کاسهی سرمان جدا کرده و روبهرویمان قرار میدهد؛ اما بهزودی متوجه شدم که نه، وقتی که به خودت در آیینه خیره میشوی، چشمانت سرجای شاناند، درست در همان جایی که همیشه هستند. اگر چشمان ما همان جایی هستند که باید باشند، پس این چیست که به ما نگاه میکند؟ این چیست که بی ما نگاه و برما نگاه میکند؟ چگونه میشود که ما در عین حال چشمانی در بیرون از دایرهی تن خویش داشته باشیم؟
هیچکس عزیز!
گمان کنم باید نسبتی بین آیینه و آیین وجود داشته باشد. تو چه فکر میکنی؟ اما آیین روشی است منظم و مکتوب که ما را به نقطههای دور میرساند، به سرزمینهای جادویی، به خدا. آیینها کاری به اندام ما ندارند. هیچآیینی چهرهی ما را به ما نشان نمیدهد، هیچکدامی از آنها حتا تلاش هم نمیکند تا بزرگی چشمان ما را اندازه بگیرند، یا بلندی قامت ما را قید بزنند. در آیینها ایستادن اهمیتی ندارد، این راه رفتن است که آیین را معنا میکند. بنابراین، آیینها به ایستادن ما کاری ندارند، همین که راه افتادیم و از نقطهای به نقطهی دیگر رفتیم، کار آیینها آغاز میشود. اما آیینهها کارشان با راه افتادن ما به پایان میرسد. گویا اگر ما را به راه افتادیم، آیینهها از راه میافتند. ایستادن تنها فرصتی است که آیینهها میتوانند سخن بگویند.
با همهی این حرفها، من هنوز فکر میکنم که باید بین آیین و آیینه رابطهای برقرار باشد، رابطهی تشابه، یا حد اقل تشابه رابطه.