زنی با برقع آبیاش در چوکی عقب راننده نشسته است. سه زن دیگر که بیایند حرکت میکنیم؛ اما ده دقیقه بیشتر است که منتظریم و هیچ زنی نمیآید تا در مسیری که میرویم پهلوی آن زن در چوکی عقب راننده بنشیند. مردان دیگری در ایستگاه منتظر موتر ایستادهاند؛ اما موتر ما چون سه مسافر زن کم دارد حرکت نمیکند. بعد چند لحظه رانندهی موتر حوصلهاش سر میرود و به زن میگوید که از موتر پایین شود تا مردان بیایند بنشینند و ما حرکت کنیم. زن بیهیچ حرفی برقعاش را جمع میکند و در دستش میگیرد تا هنگام پایین شدن از موتر زیر پایش نشود و در آن هنگام حرفهای نامفهومی زیر لب خود میگوید. مردها داخل موتر مینشینند و حرکت میکنیم. در فلانکوچ بدبو و نامرتبی نشستهایم و مسیر کوتهسنگی تا سینمای پامیر را میپیماییم. من میخواهم در دامنهی کوه آسمایی پایین شوم و به کارته سخی بروم. از پیشروی وزارت تحصیلات عالی رد میشویم. هوای داخل موتر همچنان غیرقابل تحمل است؛ اما چارهی دیگری نیست باید به یک نحوی بگذرانیم. در سهراهی پیشروی لیسه غازی از موتر پایین میشوم. پیاده حرکت میکنم بهسوی زیارتگاه سخی. از کوچههای تنگ لغزنده و پربرف رد میشوم.
یک، جاده زیارت سخی و صدای نی در سرما
مردی که به نظر میرسد سه چهارم عمرش را گذرانده است، تنش را در هوای منفی چهار درجهی زمستان سرد کابل، در جادهی زیارت سخی در غرفهی فروشندگی به دشواری رسانده است. داخل غرفهی سرد، نی در دستش دارد و گرم نشسته است. با صدای خیلی پایین نی مینوازد. میپرسم: «کاکاجان این تسبیحهای سیاه چند است.» رویش را به من میکند. تیلهی جشمانش میلرزد. نگاهش سرخ و تر است. قیمت را میگوید و من کم کم سر صحبت را با او باز میکنم؛ «کاکا به نی نواختن کاری ندارند؟» من بیرون غرفهام، رقابت بدی بین من و هوای سرد و باد سوزان و وحشی جریان دارد و تنها عابریام که ایستاد است و چیزی از فروشندههای کنار جادهی زیارتگاه سخی میپرسد. پیرمرد در داخل غرفه نیاش را در دستش میگیرد و با نگاهش به من میگوید: «به تو چه که طالبها به نی نواختن من کاری ندارند.» از اینکه سؤالم باعث شده او احساس بدی پیدا کند، ناراحتم. برای اینکه بتواند تسبیحی به من بفروشد به سؤالم پاسخ میدهد؛ «نینواختن کار پیامبران بوده، بهخصوص آنانی که چوپانی کردهاند. چون من هم چوپانی کردهام، نی نواختن را دوست دارم. طالب هم به من کاری دارد یا ندارد برایم فرقی نمیکند.»
پسرش چند روزی میشود ساعت یازده نیمهروز کورس زبان گرفته است و بعد از کورس به خانه میرود و نان چاشت را نوش جان میکند. تا دوباره به غرفه میآید، این پیر مرد با نیاش در غرفه مینشیند و فروشندگی میکند. کنار جادهی زیارت سخی به علاوه فروشندههای تسبیح، جانماز و شیرینیهای نذری، صاحبان رستورانتهای فستفود هم به آدم خیره میمانند. بعضیهایشان داخل رستورانت دعوت هم میکنند؛ «بیایید داخل، چپس است، برگر است، چای است.» قبرستان عقب این رستورانتها زیر برف لم داده است.
آخرین باری که در زیارت سخی آمدم زمستان ۱۳۹۹ بود. آن وقت فشار ویروس کرونا کمتر شده بود و جریان مذاکرات صلح با طالبان در دوحه شدت عجیبی داشت. با آنهم آن روزها همین جاده با همین رستورانتها و غرفههایش از آدمهای زیادی پذیرایی میکرد؛ اما حالا تنها چهار نفر عابر این جادهایم: من و یک مادر میانسال با دو دختر جوانش. سکوت شکسته میشود. صدای سگها از همین نزدیکی میآید. یک گله اند که پشت رستورانتها پارسهای متفاوت و گوشخراش راه انداختهاند.
دو، ورودی زیارت و انعکاس خلوت
دم دروازهای میرسم. باید تلاشی شوم. مأمور تلاشی یک طالب است. از بس نفر کم است مأمور در یک کنج زیارت در آفتاب ایستاده و اسلحهاش در پهلویش است. مرا که میبیند اشاره میکند که بیا تا تلاشیات کنم. نزدیک میشوم، در فاصلهی چند قدمی بوی عطر تندی به مشامم میرسد. بوی عطر گلاب. عطری که بیشتر طالبها از آن استفاده میکند. هرچه بیشتر نزدیک میشدم بوی عطر هم بیشتر میشد. از بس بوی تند عطر گلاب زیاد است، سلام گفتن یادم میرود. خود طالب شروع میکند: «علیکم السلام جوان، زیارت آمدی؟» به چشمانم خیره میشود. «بلی به زیارت آمدم.» کیف کتابم را برایش باز میکنم. خوب میگردد. دستم را بالا میگیرم. بدن و جیبهایم را لمس میکند. همزمان میگوید: «عجب حال شده. شما جوانا سلام ملام از یادتان رفته.» میخواهم به شوخی بگویم که سلام کلیشه شده است، بیایید سکوت را جایگزین سلام کنیم در این هوای سرد، حرفم را از نوک زبانم بر میگردانم و میگویم: «هوا سرد است سلام بیخی از یادم رفته بود.» چیزی نمیگوید فقط نگاه عجیبوغریبی میکند و تمام.
در پلههای دم دروازهی زیارتگاه که به سمت داخل زیارت میروند دو دختر خردسال که یکی حدود هشت سال دارد و دیگری بزرگتر به نظر میرسد، آب میفروشند- آب گرم، آفتابهی پنج افغانی. چون آب نیاز ندارم از آنجا گذر میکنم. درون محوطه پیش روی گنبدها که میرسم میبینم که زیارتگاه سخی آن زیارت سخی سابق نیست. عکاسی که از مردم عکس میگیرد در یک گوشه روبهروی شلاقهای آفتاب نشسته است. او که به دولت مالیه و پول جواز میدهد، کسبوکارش کساد است؛ «روزبهروز وضعیت خرابتر شده است. مردمی که میآیند با گوشی خود عکس میگیرند و نیازی به عکس خوب و کمره نیست.» نالههای عکاس بیشتر از مردم است. او ده افغانی از هر عکس میگیرد و هر کسی که میآید و قیمت را از او سؤال میکند. رو بر میگرداند و حرفی نمیزند.
چهار سال پیش جنبوجوش مردم در این زیارت به حدی بود که شهرهی تمام کشور شده بود، اما حالا ۲۳ نفر در سمت راست زیارت نشستهاند و بعضیهایشان چای سفارش دادهاند. حدود ۲۰ نفر یا بیشتر داخل زیارت مشغول دعا و طلب حاجت هستند. شش کودک دوروبر قفس بزرگ کبوتران را احاطه کردهاند. بیشتر افراد حاضر در زیارتگاه سالخوردهاند و جوانان خیلی کم اند. بیشتر کسانی که میآیند زود بر میگردند؛ اما چهار سال پیش، در دوران جمهوریت اینگونه نبود. مردم در داخل محوطه در جای خلوتی مینشستند و چای و خوردنی سفارش میدادند. اغلب مردم خانوادگی میآیند یعنی در زیارت سخی هیچ دختری یا زنی را تنها نمیبینیم. حتما پدر یا مادر خانواده همراه دختران خود است. تنها چیزی که در آن تغییر نیامده تعداد کبوتران زیارتگاه سخی است. مثل قدیم پرشور و پرناله اند.
سه، آیا حالا هم کسی با محبوب خود اینجا قرار میگذارد؟
چهار سال پیش قسمت بالای زیارت سخی جای اصلی دخترها و پسرهای جوان بود. اکثر شان رابطهی رسمی نداشتند و بیشتر آنان دانشجویان دانشگاه بودند؛ اما اگر دلیل آمدنشان در زیارت سخی را از خود بپرسیم، تنها چیزی که به ذهن ما میآید نبود جا و مکان تفریحی است. پایتختنشینان از نبود مکانی برای تفریح هنوز هم رنج میبرند. بعد از لحظهای ایستادن در پیشروی گنبدها میروم قسمت بالایی زیارت سخی را ببینم. قسمت بالایی زیارت قبلا اگر جای جوانان و عاشقان بود فعلا جای پلاستیک و زباله است. حتا در یک نقطه خاکستر را جمعآوری کردهاند. وقتی آدم به آن شکوه و جنبوجوش زیارت سخی در دوران جمهورت و فعلا نگاه میکند، مغز آدم سوت میکشد. قسمت بالای زیارت سخی خالی است.
دوباره پایین میآیم پیشروی دروازهی زیارتگاه. به جوانان دختر و پسری که در اینجا حضور دارند نگاه میکنم. پسران که اغلب شاد و شنگول هستند و آزاد به هر طرفی که دل شان شد پرسه میزنند، اما دخترانی که اینجا میآیند حتما با یکی از اعضای فامیل خود هستند و مجبور اند دنبال مادر یا پدر یا برادر خود بروند. آنان نمیتوانند مثل پسران، اول بروند پیش کبوتران بعد بروند عکس بگیرند و بعد چای سفارش بدهند و در حین چای خوردن بلند بلند بخندند. تنها چیزی که دارند لباس نو و شال و کلاه زیبا و رژ لب سرخ است- با مقداری اضطراب.
چهار، سایه دوربینها
از همان اول چشمم به دوربینهای امنیتی چهارطرف زیارتگاه افتاده بود. یک طالب دم دروازه بود و دیگر طالبی ندیدم و این باعث شد با خود فکر کنم حتما نظامیان بیشتری اینجا هستند. کمی پایینتر میروم و نزدیک قفس کبوترها ایستاد میشوم. یک طالب از اتاقی که بر سر دروازهی آن نوشته است «سقاخانهی زیارت سخی»، بیرون میشود. دروازه را باز میگذارد و من تمام مانیتورهای دوربینهای امنیتی را میبینم. کمی نزدیکتر میروم، سه تا از نظامیان طالبان از آن اتاق با آن دوربینهای امنیتی به تمام مکانهای زیارتگاه سایه انداختهاند.
چند لحظه پیش شاگرد چایخانهی زیارتگاه آمده بود و گفت: «چای داغ داریم.» چای سفارش دادم و حالا چای را برایم آورده است. نزدیک قفس کبوتران نشستهام. آفتاب امروز کارش را سریعتر انجام داده و باعجله خود را برای رفتن پشت کوهها آماده میکند. آخرین شلاقهای آفتاب رنگ زرد تیرهای گرفته است. مردم کم کم زیارتگاه را ترک میکنند. پسرهای جوان با خنده و شوخی با رفیقهایشان و دخترهای جوان با نگاههای مستقیم به پیشپایشان دنبال مادر یا پدر، زیارتگاه را ترک میکنند. من چای تلخی مینوشم.