شیوه‌های همکاری در سایه رقابت

با مرور چند رمان معاصر افغانستان (بخش دوم و پایانی)

نیکبخت آجه

در بخش اول این گفتار اشاره کردم کهاهمیت عنصر همکاری در داستان که غالبا در سایه رقابت شکل می‌گیرد، از منظر عناصر تعریف‌شده‌ی داستانی در این است که به درک ابعاد رقابت و کشمکش کمک می‌کند. ولی اگر داستان را به‌طور کلی بیانگر رابطه‌های انسانی در نظر بگیریم، در آن‌صورت باید جایگاه مهم‌تری برای «همکاری» مد نظر قرار دهیم. این همکاری به لحاظ ماهیت می‌تواند سنجش‌گرانه (سودجویانه) و تاکتیکی باشد یا همدلانه (فداکارانه) و استراتژیک (ارزشمدارانه)، و یا هم ترکیبی از این‌ها. در هر صورت این همکاری معمولا تحت تأثیر فشار بیرونی، جهت ایجاد سرمایه‌ی اجتماعی و خروج از انزوا صورت می‌گیرد. در بخش اول، اشکال این همکاری‌ها در رمان‌های «کاغذپران‌باز»، «گمنامی» و «سِفر خروج» مرور گردید. در این بخش از همین زاویه رمان‌های «هزارخانه‌ی خواب و اختناق»، «سرزمین جمیله» و «نقش شکار آهو» بررسی می‌گردد.

«هزارخانه‌ی خواب و اختناق»

در فضای رمان «هزارخانه‌ی خواب و اختناق» که مردها نسبت به هم رفتار غالبا بی‌رحمانه‌ای دارند، همکاری مهناز با فرهاد برای مراقبت از خود، عمیقا همدلانه است. او که خاطره‌ی ناپدیدشدن شوهر و روانی شدن برادرش توسط حاکمیت سرکوبگر را با خود حمل می‌کند، به آسانی وضعیت دردناک فرهاد را درک می‌کند؛ وقتی فرهاد دچار تهوع می‌شود، با دستمالی در دست می‌آید کنارش می‌نشیند، دستمال نم‌زده را روی پیشانی‌اش می‌گذارد، و بعد دهن و یخنش را با دستمال پاک می‌کند (رحیمی، ۱۳۸۹، ص ۷۳).

همکاری برای مراقبت از فرهاد و خروج او از فضای به‌شدت بسته‌ی سیاسی و امنیتی، بعد مهم‌تری پیدا می‌کند وقتی مهناز و مادر فرهاد به یاری هم، کورسویی از امید در دل این تاریکی سیاسی برای فرهاد فراهم می‌کنند. همکاری این دو زن در مراقبت و نگهداری از فرهاد از بی‌آلایشی حس مادرانه و همسرانه نیرو می‌گیرد. بازتاب این حس همسرانه از جمله در صحنه‌ای پدیدار می‌شود که یحیا، پسر خردسال مهناز، فرهاد را پدر می‌خواند، و مهناز با سکوتی که می‌تواند نشانه‌ی رضایت پنداشته شود از کنار آن می‌گذرد. همچنین پیچیدن فرهاد در قالین برای فرستادن به پاکستان که به سفارش مادر فرهاد انجام می‌شود یادآور پیچیدن طفل از سوی مادر در قنداق است که شیوه‌ی بومی برای محافظت او در برابر ناملایمات محیطی می‌باشد. این همکاری در مراقبت فرهاد چه ریشه‌ی زیست‌شناسی داشته باشد از آن‌ رو که از سوی مادر او انجام شده و یا متأثر از تربیت و روان‌شناسی باشد، از آن رو که از سوی مهناز انجامیده، در هر صورت همیاری فداکارانه نیز هست و احتمال مواجهه با خطر را در خود دارد. روایت فرهاد از  این همکاری فداکارانه چنین است؛ «از لای میان دو پرده زنی دیده‌ام زیر چادری، به‌دنبالش پیرمرد جوالی با یک تخته قالین بزرگ، سر شانه. با مهناز داخل اتاق شده‌اند. جوالی قالین را در کنجی گذاشته و رفته است. مهناز در اتاق را بسته و ما را تنها گذاشته. مادرم چادری را از سرش برداشته، چشم‌های خسته‌اش را به جسم ریخته‌ام دوخته… دست پردلهره‌اش روی زخم شقیقه‌ام می‌لرزد؛ «امروز ساعت سه، قاچاقبر می‌آید و تو را در بین قالین پیچانده از این‌جا بیرونت می‌کند و می‌بردت پاکستان» (همان، ص ۱۰۴-۱۰۵).

«سرزمین جمیله»

در رمان «سرزمین جمیله» با دو طیف از همکاری روبه‌رو هستیم. یک طیف همکاری میان شخصیت‌های به تعبیر «پراپ»، «بدنهاد» صورت می‌گیرد؛ کسانی که عادت کرده‌اند مرتکب کارهایی شوند که در یک جامعه‌ی نورمال، ناپسند تلقی می‌شود. این نوع همکاری در سایه عدم اعتماد، نوعا تاکتیکی هست. مثل همکاری میان منصورخان با والی غور و فرمانده محلی ناتو جهت کشتن بهادرخان. منصورخان این دوست دیرین خود را به طرز ناجوانمردانه و فجیع به قتل می‌رساند تا در ازای آن از دارایی‌ها و خودمختاری‌اش که در سایه چشم‌پوشی حاکمیت محلی طی چند سال به چنگ آورده، لذت ببرد. دارایی‌های منصورخان به چندین هزار جریب زمین، و ده‌ها خانه در پیرامون و درون شهر می‌رسد و خودمختاری‌اش در دم و دستگاه شبه‌دولتی که در کم‌تر از دو کیلومتری ساختمان ولایت، در قلعه‌ای برپا کرده، عینیت یافته است. دستگاهی که از سوی مردم کارآمدتر از بروکراسی دورودراز دولتی پنداشته می‌شود. از این‌روی، مثلا وقتی پرویز به نمایندگی از سوی مؤسسه‌ای مأمور راه‌اندازی برنامه‌ی شبکه آب و برق‌رسانی در یکی از روستاهای این ولایت به‌نام «کمر سبز» می‌گردد، ستارخان از بزرگان این روستا برای تضمین امنیت و موفقیت این برنامه به‌جای دستگاه دولتی به دستگاه اداری منصورخان مراجعه می‌کند.

مورد دردناک‌تر همکاری منصورخان با حاکمیت محلی، زمانی است که او از باب سرگرمی با تفنگ «سنایپر»، تفنگ اهدایی فرمانده محلی ناتو، نگهبان والی را بر پشت بام ولایت درحالی‌که سرگرم گفت‌وگوی تلفونی با برادرش هست، نشانه می‌گیرد و از پا می‌اندازد. دستیار منصورخان برای افشانشدن راز، نگهبان او، کریم را که برادر نگهبان والی است، و متوجه عمل او شده، درجا می‌کشد. منصورخان برای سرپوش‌گذاری بر این جنایت مضاعف که در صورت افشا می‌تواند سرمایه اجتماعی او را آسیب‌پذیر سازد، از سرمایه اقتصادی‌اش بهره می‌برد؛ در گفت‌وگو با والی، ضمن وعده‌ی ارسال پنجاه هزار دالر، با لحن کنایه‌آمیز به او توصیه می‌کند که گزارش را چنان ترتیب بدهد که گویا قاتل پس از یک ساعت مقاومت کشته شده است؛ «به مرکز هم گزارش بده کسی که برادرش را کشت بعد از مقاومت یک‌ساعته توسط نیروهای امنیتی کشته شد. شما از این گزارش‌ها زیاد به مرکز روان می‌کنید» (سیامک هروی، ۱۳۹۱، ص ۱۰۷).

چنین همکاری‌های ناپایداری، وقتی یک طرف عادت به آن ندارد، قابلیت شکل‌گیری‌اش را از دست می‌دهد. مثلا وقتی منصورخان هم‌زمان با آزادی قربان از زندان شخصی‌اش و سپردن او به محسن‌خان به‌عنوان قریه‌دار کمر سبز، از او تهمینه، خواهرزاده‌اش را –آن‌هم با لحن تحکم‌آمیزی- خواستگار می‌شود، محسن‌خان اندیشناک می‌شود. و زمانی که خبر را به خانه هم می‌برد، دل‌آشوبی در آن‌جا برپا می‌شود؛ دست پرویز می‌لرزد و چای داغ روی زانویش می‌ریزد. کمال، برادر منصورخان بهت‌زده می‌شود و تهمینه در پس دروازه مانند این‌که خنجر خورده باشد، پشتش می‌سوزد. می‌لرزد و به دیوار می‌چسپد. این درخواست تحکم‌آمیز آنقدر سنگین تمام می‌شود که کل برنامه‌ی انکشافی روستای کمر سبز را برهم می‌زند. برنامه‌ای که با وجود چالش‌های امنیتی و اجتماعی، تا آن لحظه پیش رفته بود و به‌ویژه کار برق و آبرسانی روستا با آمدن یک نلدوان و یک برقی‌کار از هرات و همکاری مشتاقانه‌ی روستاییان سُر گرفته بود.

همان‌طور که ذکر شد، این همکاری‌ها تاکتیکی و عمیقا سودجویانه است و لذا وقتی لشکر منصورخان از دست طرفداران رقیبش بهادرخان تارومار می‌شود و او با چند نفر از یاران انگشت‌شمارش خود را به درگاه والی می‌رساند و تقاضای کمک می‌کند، والی با سربالایی می‌گوید که خود را داخل این جنگ کثیف نمی‌کند. منصورخان حیرت‌زده به والی نگاه می‌کند و با لحن تندی می‌گوید: «والی صاحب! وقتی بهادر را توسط من کشتی، کثیف نبود، حالا کثیف شد؟» پاسخ دلسردکننده‌ی والی این است که یک روز قبل با گروه رقیب منصورخان به توافق رسیده که وارد این جنگ نشود. منصور که ناامید از حمایت والی شده، التماس می‌کند که چند روزی او را در ولایت جا بدهد تا خودش را جمع‌وجور کند. و زمانی که پاسخ استهزاآمیز والی را دریافت می‌کند، به شکل خنده‌داری زاری می‌کند که حداقل چند روزی او را به زندان بیاندازد. والی با پوزخند می‌گوید: «به چه جرمی؟»

– به هیچ جرمی. فقط چند روزی می‌خواهم لادرک باشم، تا دست نركوهی‌ها به من نرسد.

– نمی‌شود منصورخان! بدون جرم كسی را به زندان انداختن جرم است (همان، ص ۳۸۳ -۳۸۵).

با آن‌که منصورخان می‌داند -و باور دارد که والی هم می‌داند- که حداقل نیمی از زندانیان، بدون اثبات جرم به زندان انداخته شده‌اند عمدتا به این دلیل که پولی برای پرداخت به قاضی‌ها و سارنوال‌ها نداشته‌اند، اما از آن‌جایی که همکاری‌شان از نوع تاکتیکی و معامله‌ای بوده است، و حالا ابزاری برای معامله ندارد، ادامه‌ی چانه‌زنی با والی را بیهوده می‌پندارد.

طیف دوم همکاری در این رمان، مطابق داستان‌های کلاسیک، میان شخصیت‌های «نیک‌نهاد» صورت می‌گیرد. مثل همکاری میان فضل‌احمدخان و کمال‌خان، دو یار دوران عسکری برای زمینه‌سازی سفر کاری پرویز نیمروزی از هرات به غور و عملیاتی‌سازی پروژه‌ی انکشاف روستایی. این همکاری در اجرای پروژه در روستای کمر سبز امید و سرمایه اجتماعی خلق می‌کند و انگیزه‌ی گروه همکار را در برابر ناملایمات مقاوم می‌سازد. اما همان‌طور که ذکر شد، با درخواست بن‌بست‌آفرین منصورخان به‌هم می‌خورد.

در این رمان تنها همکاری‌ای که انجامی کامیاب دارد، همکاری برای پیوند زناشویی تهمینه و پرویز است. اما تأثیر این همکاری بر پیرامون و بر آینده بسیار ناچیز است. کامیابی این همکاری به نوعی به معنای فرار از مشکل و گم‌شدن از صحنه (روستای کمر سبز و ولایت غور) و جان به سلامت بردن از آن است. فرار از مشکل، از پرویز، یک شخصیت هرزه در نزد مخاطب عام یک قصه‌ی کلاسیک می‌سازد. مخاطبی که عادت دارد شخصیت اصلی با مقاومت در برابر سختی‌ها و خطرها، قهرمان داستان شود.

«نقش شكار آهو»

در رمان «نقش شکار آهو»، برخی از همکاری‌ها، فقط در حد پیشنهاد، و یا حسرت تبارز می‌کنند. مثل این پیشنهاد یرغل به تلیسه، شخصیت اصلی داستان برای رهایی از چنگ احمدخان؛ کسی که او و خواهرش را «خون‌بس» گرفته است. «یرغل گفت با یاسین [برادرزاده‌ی احمدخان و دلباخته‌ی نازبو] گپ بزنیم، هر چهار نفر می‌رویم. خیلی دور. بگذار احمدخان صاحب خون بخورد. دست‌ودلم لرزید. مثال همیشه. اگر رفته بودیم كه بدتر از حالی نمی‌شد» (قادری، ۱۳۹۰، ص ۵۷). این نگاه حسرت‌آمیز، در تلیسه احساس گناه تولید می‌کند. زیرا می‌پندارد که نپذیرفتن پیشنهاد یرغل، به قربانی‌شدن او و مهم‌تر از آن نازبو خواهرش انجامید؛ «می‌بینی، ماندیم و عجب دورانی را سیر كردیم. حالی اگر كل سال بارش كند، دانه‌های ما سبز نمی‌شود» (همان، ص ۹۸).

برخی از همکاری‌ها که شکل عملی به خود گرفته‌اند، از حیث نتیجه، حالت تعلیق دارند. مثل همکاری تلیسه با مستانه و نازبو. این نوع همکاری‌ها که براساس یک توطئه پایه‌گذاری شده‌اند، گرچه صورت تجاوزکارانه دارند، اما با منطق دفاعی و رهایی‌بخش توجیه می‌شوند. تلیسه راوی داستان و خواهرش نازبو که در کودکی پدرشان مرده و مادرشان آنان را نزد کاکای‌شان رها کرده و همراه برادرش رفته، در ازای قتل برهان، -همان‌طور که ذکر شد- به برادر او احمدخان خون‌بس داده شده‌اند، و در سال‌های بعد به‌طور مکرر مورد تجاوز جنسی او قرار گرفته‌اند، گرچه در یک همکاری غیرمستقیم، تجاوز احمدخان بر خود را از دیگری پنهان می‌کنند تا شدت آسیب را از روی دیگری کم کنند، اما پس از افشاشدن این راز مصمم می‌شوند که دست به انتقام بزنند. تلیسه شک دارد که آیا این پنهان‌کاری کار خوبی بوده است یا نه؛ «بند بندم شک شده. چی خوب بود و چی بد. چُپ بودن من برای نازبو؟ چُپی نازبو برای من؟ تن دادن مستانه برای قراری پدرش؟» (همان، ص ۹). مستانه که سال‌ها قبل به اکراه به ازدواج با احمدخان تن داده است تا در ازای آن پدرش برای احمدخان دهقانی کند و صاحب زمین شود، و لاکن با ممانعت احمدخان صاحب زمین نمی‌شود، در این انتقام‌جویی به نحوی با تلیسه همکاری می‌کند.

تلیسه که بزرگ‌تر است، حس فراتر از یک خواهر نسبت به نازبو دارد؛ یک حس فداکاری مادرانه، و یک حس حمایتی پدرانه. و برای همین، تلیسه با وجود عشق به یرغل، برنامه‌ی فرار با او را نیمه‌کاره رها می‌کند و برمی‌گردد تا نازبو نزد احمدخان رنج بی‌کسی نکشد. در این راستا وقتی احمدخان پیشنهاد برادرش را مبنی بر ازدواج یاسین با نازبو رد می‌کند با این استدلال که نازبو خون‌بس برهان است و نباید سر روی بالش برادرزاده‌ی او بگذارد، تلیسه با این واهمه که باز گپ عمه‌ی احمدخان روی دست گرفته شود، طرح فرار نازبو را با یرغل در میان می‌گذارد. اما وقتی یرغل با این طرح مخالفت می‌کند با این استدلال که او را گیر می‌آورند و آبرویش پیش مردم می‌رود، چاره‌ی دیگری به ذهنش می‌رسد تا هر رقم می‌شود، نازبو را از چنگال پسر بی‌هوش‌وگوش عمه‌ی احمدخان نجات دهد. برای تلیسه بهتر است که نازبو را گور کند تا این‌که به‌دست عمه‌ی احمدخان با آن بچه‌ی کروگنگ‌اش بدهد؛ بچه‌ای که به‌باور تلیسه، نمی‌توانست شوهری کند.

این است که به دست‌وپای مستانه، زن احمدخان می‌افتد؛ «گفتم اگر نازبو پیشم بماند، من پاجفت کنار شما روی قالین می‌نشینم. نازبو کارها را بکند، باز سر هر سال چند تا دستگاه می‌تنیم. باز چند تا انگشتر خواهید خرید. بیش از زن پسر کاکای‌تان.» مستانه هم قبول می‌کند و سر دسترخوان، صبح، چاشت، شام، دم گوش احمدخان می‌خواند تا این‌که او را راضی می‌کند که نازبو را به پسر عمه‌اش ندهد. تصمیمی که سبب می‌شود عمه‌ی احمدخان با او قهر کند. مشخص است که در این‌جا با دو نوع همکاری روبه‌رو هستیم. همکار تلیسه با خواهرش که با نیروی همدلی و تا حدی احساس گناه پیش می‌رود و حالت فداکارانه دارد، و همکاری مستانه و تلیسه که نوعی معامله است.

محوری‌ترین طرح شکل‌گرفته در رمان «نقش شکار آهو»، توطئه‌ی قتل احمدخان با همکاری تلیسه و مستانه است. دو زنی که هیچ علاقه‌ای به احمدخان ندارند، اما جبر روزگار آن دو را زیر پای احمدخان خوابانده. تلیسه سرگذشت هم‌خوابی‌ها با احمدخان و فشرده شدن در بغل او را «صد قصه‌ی بی‌شرم» (همان، ص ۱۰۱) توصیف کرده و مستانه هم که به آرزوی زمین‌دارشدن پدرش از قِبَل ازدواج با احمدخان نرسیده، حالا کاملا دلسرد شده است از معامله‌ی همسری با او و در صدد رهایی از سیطره‌ی او هست.

در چارچوب این همکاری رهایی‌بخش، مستانه رفتن به عیادت لالایش را بهانه می‌کند با این توضیح که پیش از نماز شام برمی‌گردد. احمدخان موافقت می‌کند و می‌افزاید که بچه‌ها را هم با خود ببرد. مستانه بیخ گوش تلیسه می‌گوید که خانه‌ی پسر کاکای خود می‌رود و بعد علاوه می‌کند که؛ «خیلی دور نیستم بخواهید می‌رسم. هر وقت بخواهید برای هر کاری» (همان، ص ۷۳). به تلیسه یاد می‌دهد که به همه بگویند که وقتی مستانه اجازه‌ی رفتن گرفت احمدخان جورتیار بود. و این‌که احمدخان می‌خواسته برود شهر. اما آخر شب بی‌خبر پس آمده.

مستانه با بردن بچه‌هایش از خانه زمینه‌ی کم‌خطرشدن طرح زهر دادن احمدخان را فراهم می‌کند. او که از جوانی پسر کاکایش، قیس را به‌عنوان شریک زندگی می‌خواسته و احمدخان مانع این کار شده بوده، حالا بعد از سیزده سال به خانه‌ی او می‌رود تا شب را در آن‌جا سپری کند. آن‌ شب، شب سرنوشت‌سازی هست. شبی که نازبو خون‌ریزی دارد و تلیسه هم‌زمان پرستاری او را هم می‌کند؛ با دست و زبان تلاش می‌کند به او روحیه بدهد که از پس کار دشوار زاییدن به سلامت براید؛ «جان تلیسه! بگذار دستمال را بردارم دوباره گرمش کنم. این نبات داغ را سر بکش. پهلویت را نرم می‌کند. دهانت را باز کن. یک تکه گل قند بگذار زیر زبانت… بخور، خون رفته از تو. پا و پاچه‌ات به خون غوطه زد» (همان، ص ۴۳ و ۴۴). تلیسه امیدوار است که نازبو تا صبح بچه‌اش را بزاید و احمدخان رگ‌به‌رگ بمیرد.

داستان زهردادن احمد، بدون سهم‌گیری یک زن دیگر نمی‌توانست سامان بگیرد؛ همکاری زنی کوچی که سمارق زهری خورده و یک دستش چوب شده. زن که از خواست و پرسش‌های تلیسه درباره‌ی سمارق زهری شک می‌کند، مصر است بداند که تلیسه سمارق را برای چی می‌خواهد و زمانی که تلیسه سربسته و شرمسار از رابطه‌ی خود و نازبو با احمدخان می‌گوید، زن کوچی با همدلی تمام هم سمارق برایش فراهم می‌کند و هم نحوه‌ی تیارکردن آن را موبه‌مو برای تلیسه شرح می‌دهد؛ «سیردمش کن روی خاکستر تنور. کسی نبیند. بریز به یک شیشه، سرش را ببند تا به کارت بیاید… دست‌ودلت نلرزد دختر. [احمدخان] همه چیزت را از تو گرفته. لگد کرده رویت و تیر شده. هوشت به خواهرت باشد» (همان، ص ۵۰). زن کوچی سمارق زهری را که به تلیسه می‌دهد می‌گوید که نصف آن هم اگر جوشانده شود، کفایت می‌کند. اما تلیسه همه‌ی آن را خالی می‌کند درون چاینک چای سیاه. زهر در آن شبی که نازبو را درد زاییدن گرفته، به جان احمدخان کار می‌کند. از گپ زدن مانده. از راه رفتن مانده. فقط خود را تاب‌وپیچ می‌دهد؛ همچون مار می‌خزد و صدای خفه‌ای دارد؛ وضعیتی که برای حس انتقام‌جویانه‌ی تلیسه خوشایند است. اما داستان پایان باز دارد و مای خواننده نمی‌دانیم تلیسه به آرزوی مرگ احمدخان می‌رسد یا نه.

منابع:

  1. رحیمی، عتیق (۱۳۸۹)، هزارخانه‌ی خواب و اختناق، کابل، انتشارات تاک.
  2. سیامک هروی، احمدضیا (۱۳۹۱)، سرزمین جمیله، کابل، مطبعه طباعتی شبیر.
  3. قادری، حمیرا (۱۳۹۰)، نقش شکار آهو، کابل، انتشارات تاک.

پایان