گاهی اوقات با اصطلاحات ترکیبیای چون «فلسفهی اسلامی»، «فلسفهی مسیحی»، «فلسفهی یهودی»، «فلسفهی بودیسم» و امثال آن حتما برخوردهاید. این اصطلاحات به چه معنا است و چه چیزی را برای ما بیان میکند؟
بگذارید از ظاهر قضیه شروع کنیم. مثلا اصطلاح «فلسفهی اسلامی» در ظاهر امر، این مفهوم را در ذهن ما تداعی میکند که گویی اسلام یک عنصر فکری-فرهنگیای دارد بهنام فلسفه. به این معنا که اسلام یک کلیت فرهنگی است که در بطن این کلیت فرهنگی یک عنصر فکری و فرهنگیای پدید آمده است که نام آن را گذاشتهاند فلسفه. از اینرو، فلسفهای که در بستر فرهنگی اسلام پدید آمده، از آنِ خودش نیست، بلکه از آنِ اسلام است. عین همین قاعده در مورد فلسفهی مسیحی، یهودی، بودیسم و… هم هست. اما چالش اساسی فهم موضوع این است که آیا اساسا فلسفه چیزی هست که از آنِ یک دین شود یا خیر؟
این پرسش ما را در موقعیتی قرار میدهد که برای قبول یا رد آن، در مسیرهای متفاوت و متضاد گام برداریم. مثلا کسانی که منشأ کار فلسفه را امر سکولار (مانند عقل) میدانند و کار فلسفی را سکولاریزه کردن امور جهان میدانند، منکر آن هستند که فلسفه بتواند از آنِ یک دین شود. چرا که دین از منشأ غیرسکولار آب میخورد و تن به منشأ سکولار نمیدهد. درحالیکه در اینسوی ماجرا فلسفه از منشأ سکولار (عقل) آب میخورد و از کار سکولاریزه کردن امور جهان دست بر نمیدارد. در نتیجه، دین به راهش میرود و فلسفه هم به راه خود- ولی نه آرام؛ همواره آمیخته با تنش. در نتیجهی تنشهای تاریخی یا دین مغلوب فلسفه میشود یا فلسفه مغلوب دین. اگر دین مغلوب فلسفه شد، سکولار میشود، بدون آنکه از بین برود. اما اگر فلسفه مغلوب دین شود، دینی نمیشود، بلکه از بین میرود. به این معنا که در آنصورت فلسفه دیگر فلسفه نیست، بلکه یک نحلهی دینی است. این دسته از آدمها، چه بهطور صریح و چه بهطور ضمنی، منکر وجود چیزهای مثل فلسفهی اسلامی، فلسفهی یهودی، فلسفهی مسیحی و امثال اینها است.
اما کسانی که منشأ فلسفه را عقل میدانند و عقل را منشأ حکمت/دانایی و کار عقل را، عقلانی کردن امور جهان میدانند، معتقد هستند که فلسفه میتواند از آنِ یک دین شود. چرا؟ چون در این رویکرد، عقل بیش از آنکه یک مفهوم مجرد بنیادین باشد، یک پدیدار تعاملی است که منشأ پدیداری آن، روابط زبانی انسانها است. به چه معنا؟ به این معنا که عقل در گفتوگوهای مستمر انسانها زاده میشود و در گفتوگوهای مستمر انسانها نیز رشد میکند. در نتیجه صاحبان عقل، طرفهای گفتوگو، بهطور مشترک اند. نه اینکه عقل پدیدهی مجرد ذاتی در انسانها باشد که انسانها از آن در فهم و شناخت امور جهان از طریق گفتوگو و… کار بگیرد. از این نظر بستر شکلگیری فلسفه (در یونان) نه یک فرهنگ فلسفی سکولارشده، بلکه فرهنگ عمیقا اساطیری و دینی بود. یونان باستان قبل از آنکه فلسفی بوده باشد، اساطیری و دینی بود. اما انسانها در بستر این فرهنگ اساطیری و دینی، مجال گفتوگو ایجاد کردند و این مجال گفتوگو را رفته رفته به عنصر مهم فکری-فرهنگی تبدیل کردند. بنابراین، ادیان نیز میتوانند بهمثابهی بسترهای گفتوگویی میان طرفهای مختلف انسانی قرار گیرند. بهگونهای که انسانها در بطن بستر دینی میتوانند در مورد خود بستر نیز گفتوگوهای نامحدود ولی همسو یا ناهمسو (منتقدانه) انجام دهند که در نتیجهی آن فلسفهی منسوب به آن بستر نیز مجال پدیدار شدن پیدا کند. مثلا گفتوگوهایی که در بستر دین به طرز نامحدود صورت میگیرد، ممکن است موافق آموزههای دین استدلال خلق کنند و ممکن است در نقد آموزههای دین استدلال خلق کنند. آرای فکری متفکران نامدار مسلمان مانند ابن سینا و فارابی و ابن رشد و خیام و دیگران از آنجایی که نسبت به امور جهان، بهشمول دین، گفتوگویی و عقلانی بوده اند، فلسفی اند و از این نظر که در بستر فرهنگ اسلامی خلق شدهاند، فلسفهی اسلامی اند. بنابراین، فلسفه میتواند از آنِ یک دین شود و فلسفهی خاص آن دین را خلق کند، مانند فلسفهی اسلامی، یا فلسفهی مسیحی، یا فلسفهی یهودی و امثالهم. و همینطور دین نیز میتواند از آن یک فلسفه شود.