داعش! بیا مرا گردن بزن

دیروز مقام‌های مافوق مقام خیلی ناراحت بودند. اصلاً نمی‌شد طرف‌شان نگاه بکنیم. من که خود ناراضی‌ام، دزدکی، خلاف قانون و عرف مقامات‌سالاری، طرف‌شان نگاه کردم. برای یک لحظه فکر کردم که دانه‌های بلورین خشم، نزدیک است از زیر پوست این‌ها بیرون شوند. هنوز سه ثانیه از این فکرم نگذشته بود‌ که رنگ‌های صورت‌شان تغییر کرد. فکر کردم شاید تمام بدخشان را سر بریده باشند. شاید تمام آن 31 مسافر ربوده‌شده را سوزانده باشند. فکر کردم حتماً این بار دختری را جلو یک مسجد دیگر سوزانده‌اند. فکر کردم نکند باز در خوست انتحاری شده و شصت‌و‌چند نفر را به خاک سیاه نشانده. فکر کردم ممکن است پاکستان حمله کرده باشد و ولسوالی دانگام را با خاک یک‌سان کرده باشد. گفتم نکند 2000 مهاجر ما را ایران اعدام کرده باشد. فکر کردم عربستان دستور صادر کرده که تا آخر همین هفته، باید یک لشکر 10 هزار نفری افغانستان در یمن حاضر باشد و مقابل حوثی‌های یمن بجنگند. فکر کردم ارگون را باز هم زیر و رو کرده…

فکرهای زیادی از این دست به ذهنم رسیدند. نمی‌دانستم کدامش درست است و کدامش نادرست. ولی مطمئن بودم که یکی از همین مسئله‌ها، خیمه‌های شادی و خوش‌حالی را از دشت پیشانی این مقام‌ها کوچانده که اکنون جز سرگین غم، چیزی دیگری در بساط ندارند.

هنوز یک دقیقه از این فکرهای مزخرفم نگذشته بود که احساس عجیبی را میان موج نگاه یکی از این مقام‌ها خواندم. نخواندم، فقط آنتنم آن را دریافت نمود. این موج، شبیه ساطوری بر ناخن‌های احساسم فرود آمد و آن را قطع نمود. برای یک لحظه فکر کردم که فردا انتخابات است و من دنبال کارت رای‌دهی‌ام لای کتاب‌های تلنبار‌شده در تاق اتاقم می‌گردم. با آن‌که می‌دانم رای‌دادن من مشروط به ارغوانی‌کردن انگشتم است و سفر هم پیش‌رو دارم، سفر در مسیری‌ که پر از طالب است، طالبانی که عاشق انگشتان ارغوانی اند و برای بریدن آن ثانیه‌شماری می‌کنند. من برای یک لحظه فکر کردم که انتخابات است و من به عنوان رای‌دهنده، هزینه‌ی اشتراک در انتخابات را پرداخت می‌کنم. اسیر طالبان شده‌ام. طالبان انگشتم را ساطور می‌کنند. بعد کمی خودم را لرزاندم که بی‌جا آنتن ندهم. خودم را روبه‌روی مقام‌ها یافتم. مقاماتی که یک سال بعد از ارغوانی‌شدن انگشتان هم‌وطنانم و بریده‌شدن بعضی انگشت‌ها به دست طالبان، هنوز دوست ندارند چیزی برای شهروندان بگویند. نه حرفی در مورد سربریدن فرزندان این وطن دارند، نه خبری از ربوده‌شده‌ها. تصمیم گرفتم به انتخابات فکر نکنم، رنگ انگشتان و صحنه‌ی ساطور‌کردن انگشتان رای‌دهند‌‌گان به دست طالبان را نیز از ذهنم پاک کنم، اما نمی‌شد.

با آن‌که من درگیر فکرهای خودم بودم و با خودم کلنجار می‌رفتم، متوجه شدم که کاروان عرق از گونه‌های مقام‌ها به راه افتاد. هلهله‌کنان رو به سقوط بودند. کاروان عرق می‌فهمد که سقوط خواهد کرد، با آن‌هم هلهله و سرود سر می‌دهند. این‌که چه رازی در این امر نهفته است، من نمی‌دانم. به‌شدت احساس می‌کردم که تشنه‌ام. به این فکر افتادم که ممکن این رهبران هم تشنه باشند. یک بوتل آب داشتم، کمی از آن سر کشیدم. وجدانم قبول نکرد که به آن‌ها هم جرعه‌ای نبخشم. رفتم که آب تعارف کنم، با مردان آهنینی روبه‌رو شدم. همه گفتند کجا؟ خیریت است؟ گفتم آن‌ها تشنه‌اند، نیاز به آب دارند، می‌خواهم یک جرعه آب بدهم. پوزخندی زدند و گفتند، کمیسیون رفع تشنگی مقام‌ها مواظب آن‌ها هستند. تو برو، ما راضی به زحمت شما نیستیم. دو-سه قهقه‌‌ هم کردند و دوباره مشغول چشم‌چرانی شدند. این‌جا یقینم ثابت شد که حتماً مسئله‌‌‌ فراتر و دردناک‌تر از بدخشان و گروگان‌گیری 31 مسافر است که چنین طبع خوش و ذوق گرم مقام‌های ما را خراب و سیاه کرده است. به چند جا تماس گرفتم که خبری از اوضاع بگیرم، چیزی خاصی دست‌گیرم نشد.

من هم داشتم مثل آن‌ها مغموم و دربدر می‌شدم که یکی از آن‌ها ترقید و با صدای بلند گفت: تقصیر توست! نگفتم نباید تعداد همراهانت از 30 نفر بیش‌تر شوند؟ نگفتم؟! گفتم. چرا فلانی‌ها را در لیست سفر شامل کردی؟ حالا خیالت راحت شد؟ نگفتم که این مردم مثل سابق سخی نیستند که هرچه لشکر بزرگ‌تر کشیدیم، حرفی نزنند و حسابی از ما نگیرند؟ او هم از آن‌طرف با صدای مملو از خشم فرمود: بر پدر دنیا را لعنت! که آمده سر که قال می‌خواند. مرتیکه حسابی، لشکر خودت 10 نفر اضافه‌تر از ماست. اگر قیماق لیلی خوردی، اول از خود شروع کن.

هیچ‌چه دیگر. من بدبخت تازه فهمیدم که چین و چروک‌های پیشانی و رنگ سیاه صورت‌شان، از لغو‌شدن سفر‌شان به کانادا می‌باشد. اصلاً تمام افغانستان را آتش بسوازند، این‌ها نه داغ می‌کنند نه عرقی از‌شان بدر می‌شود. حالا من به این فکرم که چطور من نتوانستم نگرانی این مقام‌ها را حدس بزنم. خیلی بالای خودم قهر و عصبانی هستم، دلم می‌شود که همین حالا چیز بزنم و بگویم که داعش! بیا مرا گردن بزن.