محمدباقر قلندری
«مرا از جنگ برگردان» فریاد خواهشگونهی انسان بیپناه افغانستانی است برای پناه بردن از آدمی به آدمی دیگر. آدمی که جنگ تمام زندگیاش را نابود کرده است و بیاینکه اندکی التیام یافته باشد میخواهد خود را در پناه عشق ادامه دهد- که اگر بخت یارش بود تکیهگاهی برای محبوب و خانوادهاش بشود. ای دریغ که پدرانش از حافظهی تاریخیِ خوبی برخوردار نبودند و او حالا باید تاریخ پدرانش را از سر بگذراند تا حافظهای بشود برای آیندگان. در شعر سیوچهارم از این مجموعه میخوانیم:
«بالغ شدی، عاشق شدی، با جنگ سر خوردی
تنها چنار روستا! از کی تبر خوردی؟
دنیا نفس پشت نفس از تو طلب دارد
تاوان نانی را که با خون جگر خوردی
گنجشکها در پیش چشمت تیر میخوردند
خشکت زد و چون جنگلی آرام در خوردی»
و حالا با زخمهایی بزرگتر و عمیقتر از قبل، دوباره از ناحیهی دین، مذهب، قومیت و… به خونبختیِ خود با تأسف خیره است و میگوید:
«این بار هم خوردیم زخم از دین گل لاله
بیرنگ شد یک کشور رنگین گل لاله
میخواستم در سینهام پنهان شوی از جنگ
سر میزدی با سرفهای خونین گل لاله»
از آنجایی که بهباور بسیاری از اندیشمندان، شعر و شاعر/هنر و هنرمند آیینهدار جامعه هستند، شاعر این مجموعه کوشیده تا از پس این مهم به خوبی بر آید و چیزی غیر از واقعیت موجود ننگارد. و به تعقیب آن هرگز بهدنبال دادن امید واهی برای مردمانی که سالها است خورشید زندگی برایشان غروب کرده، نباشد.
«سفرهها از گرسنگی پر بود از خود از هر چه سیر، ما بودیم
کار هر روز ما تحمل بود “کم بخور و نمیر” ما بودیم!
شهرهای خراب در ما بود صد رقم اضطراب در ما بود
شاهد خودکشیِ زنها و مردهای فقیر ما بودیم
زندگی گریههای پنهان در کوچههای غریب کابل بود
پایتختی مدام خونین و مردن نا گزیر ما بودیم»
به عقیدهی من، انسان هنرمند و شاعر هرچند طبیب نیست اما باید حواسش جمع باشد تا چیزی را به اشتباه تجویز نکند. اگر اجتماعی کار میکند شعرهایش باید همخوان با متن جامعهای باشد که در آن زندگی میکند. چرا که شعر، قویتر و معتبرتر از هر تاریخی است که تا به حال نوشته و به حافظهها سپرده شده است.
«مرا از جنگ برگردان» برای انسان امروزیِ همیشه در جنگ، تداعیگر معانی بسیاری است، جنگِ با درون، جنگ با تحمیلات، جنگ با فقر، جنگ با تنهایی، جنگ با بیپناهی… و انسانی که مجبور است همچنان بایستد و همهی اینها را به تنهایی بر دوش کشد. اما تا کی؟
حال آنکه:
«آدمی هر قدر قدرتمند باشد باز هم
پیش تنهاییِ خود یک روز کم میآورد»
و در آن دم که از پای میافتد دوست دارد خودش را در آغوشی ببیند و برای لحظهای هم که شده از همه چیز رها شود. حتا اگر بهای نزدیک شدن به آن و آرام گرفتن در آن، سنگسار شدن باشد.
«ما مثل دو موسیچه از هرجا هراسانیم
تو لااقل آغوش آرامی برایم باش!
راهی برای بازگشتن سوی شادی نیست
بیدست و پا در بین جنگم دست و پایم باش!»
آغوشی که خود نیز کبود است اما با همهی کبودیاش هنوز هم میتواند مُسکن خوبی برای دردهای هزاران هزارسالهی همنوعش باشد. او را باز دارد از پرت شدن از بام خانهای در کابل. منصرفش کند از سم خوردن. جستوجو کندش بین جسدهای برچی، خون روی پیشانیاش را با لَچَک گُلگُلی سفیدش پاک کند، خردهشیشههای عینکش را از زمین جمع کند، دستش را بگیرد و به زندگی برگرداندش.
«فقط تو میتوانی همدم تنهاییام باشی
مرا از سوتوکوری در دل آهنگ برگردان
پر از کابوسهای قتلعام و تیربارانم
نمیفهمم چطور اما مرا از جنگ برگردان!»
جنگی که آخر بر سر او زور میشود و او را مجبور به ترک درس و یار و دیار میکند. ولی او باز هم دست از نوشتن برای «حافظهشدن» بر نمیدارد و نوشتن را تنها راهی برای تحمل و ادامهی زندگی میداند. در کولهپشتیِ کوچکی تمام آنچه از زندگی برایش مانده را برمیدارد، از دیوارها و سیمهای خاردار و گلولهها عبور میکند و آنطرف مرز از دزدان کمین میخورد. هفتهها شکنجه میشود اما درد خودش را در برابر دردهای محبوبش ناچیز میداند و مینویسد:
«بر هم زدم با ذهن ویران خاطراتش را
برداشتم با دست بیجان خاطراتش را
با دلهره، با بغض، با آشفتگی چیدم
در کولهپشتی با کمی نان خاطراتش را
او در میان جنگها جان داد، من را باش!
آوردم از وحشت هراسان خاطراتش را
با اشکهایم ریختم اما دو چندان شد
از دایکندی تا به تهران خاطراتش را»
و حالا باید خودش را در غربت ادامه دهد، غربتی که بسان نمک است به جان زخمهایش. برای او که:
«سرباز مرمیخورده روی ماینواری بود
صبرش تباهی بود و پایان فرارش هم
مردی که خود را عاقبت از داربست آویخت
از کشورش آواره بود از قلب یارش هم»
کار در اینجا تمام نمیشود. او برای اینکه بتواند روایتگر صادقی باشد باید تا عمق فاجعه برود و خود را در بطن حوادث قرار دهد. مثل یک مهاجر فکر کند، حرف بزند و زندگی کند.
«تمام راهروها شاهد بغض و غریبی بود
تو را ترسیدن از موی رها وقت چکر میکشت
تمام زخمهامان را مساوی رنج میبردیم
مرا آوارگیِ خندههایت بیشتر میکشت»
هر صبح در اتاقهای بیدروپیکر کارگری چشم بگشاید و دوباره به زندگی برخیزد. با هر خشت و آجری بیتی و با هر دیوار، شعر ناتکمیلی را برای محبوبش بنویسد.
«هر صبح بیرون میزدم از یک در سنگی
قلبم برایت میتپید از پیکر سنگی
تو تخت ابریشم برایت ناظریفی داشت
من گریه میکردم به روی بستر سنگی»
محبوبی که در این همه خونبختی تنها شعر توانسته است جلودارش شود و راه رفتنش را سد باشد.
«در دلم کورهکوره آجر بود
بغلم بوی سرب و آهن داشت
زندگی، لحظهلحظهاش حس-
راه رفتن به دشت سوزن داشت
یار دیوانهام در این اوضاع
هوس شعر تازه از من داشت»
بعد نصف شبی غرقِ خواب، خودش را از زیر باتومهای پولیس جمع کند و در بغل بگیرد. در اردوگاه زاهدان بیدار شود و بعد از ده روز دوباره به خاکی برگردد که برای زنده ماندن از آنجا فرار کرده بود.
و بعد در کابل ایستاده بر فراز کوهی خطاب به خودش بگوید:
«حالا نگاه کن پل سرخ غریب را
این شهر، شهر خاطرههای قدیم نیست
نه یار و نه وقار و نه آغوش آشنا
هرگز کسی به شدتم اینجا یتیم نیست»
از کابل بالا شود، دلگیر و غریبانه از این ولایت به آن ولایت بهدنبال تکهای از وطن بگردد و هر جایی که پای بگذارد بازهم ببیند که:
«در سینهات دو اسب جنون شیهه میکشند
در دامنت هزار گل تازه مردهاند
ای سرزمین رفته در آغوش ناکسان
جز من چقدر از تو همه سهم بردهاند»
به خودش نگاه کند! خودش چطور است؟ بعد از این همه بدبیاری کجای زندگی قرار دارد؟ برانداز کند خودش را، چه چیزی از او باقی مانده است؟
«در سینهام صد آرزوی مرده مدفون است
یک گور کوچک در میان دوستان هستم
آیینهای بر روی دیوار پل چرخی
یادآور تنهاییِ زندانیان هستم
محبوب من! آزردهخاطر میشوی از من؟
من با خودم هم آدمی نامهربان هستم»
محبوبش چه شد؟ همانی که در بیوطنی وطنش بود و قرار بود آغوش امنی برایش باشد و بماند!
به چارسو نگاه میکند جز خرابههای بسیار چیزی به چشمش نمیخورد. زیر لب آهسته میخواند و میزند زیر گریه:
«تو را میخوانم و آواز غمگین در گلو دارم
غریبی بیشتر از این؟ که با خود گفتوگو دارم
چه کرده جنگ با من، خانهام کو؟ دوستانم کو؟
مرا محکم بغل کن سال سختی پیش رو دارم»
محبوبی که حالا رهایش کرده است و رفته است. اینبار خودش است و جنگهایی که به تنهایی باید با آنها روبهرو شود. دلش آرام نمیگیرد با هیچ چیزی؛ حتا با شعر.
«از شعر بیرون ریختم خود را
محبوب خوب قصههایم نیست
در خاک و خون آوار آوارم
گپ میزنم اما صدایم نیست
من شهر را طاقت نمیآرم
آن قریهی در مه رهایم نیست»
دیگر هیچ راه بازگشتی برایش نمانده است. او باید برود بجنگد. آنقدر بجنگد که دیگر برنگردد.
من چاپ این اثر را به حسین توحیدی عزیز، بچههای انجمن ادبی چشمه و جامعهی ادبی افغانستان تبریک عرض میکنم و برایش آرزوی موفقیت در ادامهی مسیر را دارم.
در پایان این یادداشت بیتی از اقبال لاهوری را میآورم و تأکید میکنم که این مجموعه آغاز خوبی است برای شعرها و مجموعههای بعدی او.
«گمان مبَر که به پایان رسید کارِ مُغان
هزار بادهی ناخورده در رگِ تاک است»