مقدمه‌ای کوتاه بر فمینیسم (Feminism: A Very Short Introduction)

نویسنده: مارگارت والترز

انتشارات: آکسفورد

مترجم: معصومه عرفانی

بخش دوازدهم

قرن هجدهم: آمازون‌های نویسنده- 4

ولستانکرافت تنها چند روز را در مدرسه‌ای در یورکشایر گذراند؛ اما در واقع او تنها آموزگار خودش بود. البته همسایگی با یک مرد مذهبی که کتاب‌هایش را به او امانت می‌داد هم در فرایند آموزش او تأثیر مهمی داشت. او این کتاب‌ها را با دقت و اشتیاق زیادی می‌خواند و به خود اجازه‌ی انجام هیچ‌ کاری «تنها با هدف سرگرمی» نمی‌داد، حتا خواندن شعر، بلکه تلاش می‌کرد به جای آن «متمرکز بر کارها و متونی باشد که شعور و منطق انسان را خطاب قرار می‌دادند».

او نیز مانند بسیاری از دختران دیگر در آن دوران که تنها آموزش اندکی دیده بودند، با چالش‌های بسیاری برای یافتن راهی برای کسب درآمد مواجه شد. در 19 سالگی، او شغلی در شهر باث به عنوان پرستار زنی سال‌خورده آغاز کرد و مدتی بعد برای پرستاری از مادر در حال مرگش به خانه بازگشت. پس از آن، از طریق کارهایی مثل سوزن‌دوزی و قلاب‌بافی درآمد اندکی به دست می‌آورد. او همراه با خواهرانش و نزدیک‌ترین دوستش، فانی بلاد، مدرسه‌ای را در شمال لندن تأسیس کرد که خیلی زود با شکست روبه‌رو شد که البته با توجه به این‌که هیچ‌کدام آن‌ها تجربه و آموزش مناسبی نداشتند، قابل پیش‌بینی بود. با این وجود، تجربه‌ی تأسیس مدرسه باعث شد که او بتواند دوستانی را میان گروهی از روشنفکران دگراندیش که در این منطقه زندگی می‌کردند، بیابد. فانی خیلی زود ازدواج کرد و با همسرش به پرتگال رفت. در 1785 هنگامی فانی که ماه‌های آخر بارداری‌اش را می‌گذراند، ولستانکرافت برای دیدارش به لیزبون رفت؛ اما بعد از این‌که دوستش را سر زایمان فرزندش از دست داد، دچار شوک عاطفی عمیقی شد. در 1789، او برای مدت کوتاهی به عنوان معلم خانگی برای خانواده‌ی کینگزبرو، از اشرافیان ایرلند، کار کرد. این دوران برای او که منتقد شیوه‌ی زندگی آن‌ها و متنفر از صاحب خانه بود، به دشواری و با احساس سرخوردگی گذشت. ولستانکرافت به خانه بازگشت تا از خواهرش که بعد از زایمان دچار وضعیت جسمانی بدی بود، پرستاری کند.

در اوایل سی سالگی، پیش‌نهاد جوزف جانسون، یک ناشر رادیکال، در مورد چاپ نوشته‌هاییش در نشریه‌ی «بررسی تحلیلی»،‌ ولستانکرافت را از افسردگی ویران‌کننده‌ای که او را زمین‌گیر کرده بود، نجات داد. او به طور منظم برای این نشریه ترجمه و مقاله‌های انتقادی و تحلیلی می‌نوشت. روشن است که دانش و آگاهی او تنها از طریق خودآموزی و مطالعه و نویسندگی به طور منظم حاصل شده بود. افزون بر این، کارش در نشریه و دوستی با حلقه‌ی روشنفکران رادیکالی که از طریق جانسون با آن‌ها آشنا شده بود، اعتماد به‌نفس او به عنوان یک نویسنده را شکل دادند. او نخستین کتابش، «اندیشه‌هایی در آموزش دختران»، را در 1787 منتشر کرد. این کتاب یکی از مهم‌ترین استدلال‌ها در زمینه‌ی ضرورت مسئله‌ی دادن فرصتی برای پرورش استعدادهای خدادادی دختران را مطرح میکند. با این‌حال، قدرت و تأثیرگذاری اصلی کتاب ناشی از جریان پنهانی از احساسات و تجربیات شخصی خود ولستانکرافت است که به نیاز اساسی دختران به آموزش و دشواری‌هایی که آن‌ها برای دسترسی به آموزشی مناسب با آن روبه‌رو بودند، اشاره می‌کند. مسئله‌ی مورد توجه دیگر در این کتاب، نگاه تحقیرآمیز او به زندگی پوچ و تجملی اکثر زنان اشرافی در آن زمان است. بعد از مدتی کوتاه، کتاب «ماری، یک افسانه» منتشر شد که با تمام سادگی‌اش، به عنوان داستانی قابل توجه و تأثیرگذار در باره‌ی چگونگی رشد و پرورش دختران در جامعه‌ای که چشم‌انداز محدود و حمایت اندکی به آن‌ها ارائه می‌کرد، باقی مانده است. ماری، با هوش فراوان و سرشار از «احساسات»، برای تحقق آرزوها و خواسته‌هایش در جامعه‌ای که به او فرصت‌های اندکی می‌دهد، تلاش می‌کند. (عنوان هر دو کتابش، «ماری، یک افسانه» و کتاب ناتمام «ماریا، یا زن اشتباهی»، بدون شک نشان‌دهنده‌ی این هستند که این داستان‌ها ریشه در زندگی و تجربیات شخصی خودش دارند). ولستانکرافت وجود بعضی تناقضات احساسی فریبنده را تأیید کرده و آغاز به تحلیل و بررسی آن‌ها می‌کند. قهرمان او به‌شدت علیه نفوذ و تسلط و خشونت مردانه اعتراض می‌کند؛ با این‌حال، رویای داشتن عشق پدرانه و حمایت‌کننده‌ای می‌بیند؛ او هم دلش برای مادر قربانی‌شده‌اش می‌سوزد و هم سرشار از خشم است. زن سال‌مند در این داستان، به عنوان یک آدم تنبل به تصویر کشیده شده است که وقتش را با خواندن رمان‌های احساسی هدر می‌دهد و در آن صحنه‌های عشقی زندگی می‌کند. در پایان، بعد از یک‌سری شکست، ماری تصمیم می‌گیرد تا برای دیگران زندگی کند، یک زن وظیفه‌شناس با خصلت‌های «زنانه» باشد، که زندگی‌اش، متأسفانه، بازتابی از زندگی مادرش است. ولستانکرافت ممکن است توانایی پرورش کامل شخصیت‌هایش را نداشته و کتابش خوانندگان زیادی نداشته باشد؛ اما این کتاب تلاش آشکارکننده و مهمی برای بررسی بخشی از وضعیت‌های دشواری که او شخصاً با آن مقابل شده است، باقی می‌ماند.

در 1790 ولستانکرافت احساس می‌کند اعتماد به‌نفس کافی برای وارد‌شدن به عرصه‌ی سیاست پیدا کرده است. رساله‌ی «استیفای حقوق مردان» او حمله‌ای شدید- گاهی به شکلی ناخوشایند شخصی- بر کتاب ادموند بورک محافظه‌کار، «بازتابی بر انقلاب فرانسه»، است. او بورک را متهم به داشتن برخورد احساسی بیش از حد و در واقع نوعی از «زنانگی تحریف‌شده» می‌کند و او را با «ملکه‌ی زیبایی» که با بیتابی برای تحسین‌شدن انتظار می‌کشد، مقایسه می‌کند: او یک خیال‌پرداز است، نه یک متفکر جدی.