قرن بیستم، در کنار تحولات بزرگ دیگرش، قرن مستقل شدن کشورها نیز بود. یکی از آن «استقلال»ها، حداقل در روایتهای محبوب افغانی، استقلال افغانستان بود. استقلال در مفهوم قرن بیستمیاش سیاسی و جغرافیایی بود. به این معنا که وقتی مردمان یک کشور میتوانستند حدود جغرافیایی مشخصی را از آنِ خود بخوانند (بدون آن که دیگران حق داشته باشند در آن مورد اقامهی دعوا کنند) و ادارهی امور آن جغرافیا با ارادهی ساکنان آن جغرافیا باشد و نه با امر بیرونیان، در آن صورت آن کشور مستقل بود. به بیانی روشنتر، استقلال در دلالت قرن بیستمی خود یعنی «این آب و خاک، در این محدودهی مشخص، از ماست و ادارهاش نیز با خود ماست». اما در دهههای پایانی قرن بیستم این نگرش دگرگون شد و چارچوب سادهی «خاک از ماست، ادارهاش با ماست» کفایت خود را برای تشخیص استقلال از عدم استقلال از دست داد. با رشد تکنولوژی در عرصههای اطلاعات، ارتباطات، صنعت، جنگافزار و تجارت، جنس بازیهای کلان جهانی و منطقهای نیز دگرگون شد. اگر افغانستان در دههی سوم قرن بیستم میتوانست بگوید «من، افغانستان، کشور مستقلی هستم»، در دههی سوم قرن بیستویکم باید از خود بپرسد: «حالا من چیستم؟» دلیل این بازپرسی از خود، تغییر بازیهای کلان در اطراف افغانستان است؛ بازیهای کلانی که مناسبات قدرت و سلطه را دیگر نه از طریق مستعمرهسازی جغرافیا بلکه توسط شبکهای از کنشهای پیچیدهی اطلاعاتی، اقتصادی و سیاسی جدید ممکن میسازند. اما فهم درست این تغییر رادیکالی که در بازیهای کلان در جهان و اطراف افغانستان رخ داده، نه تنها در میان حاکمان گذشتهگرای فعلی افغانستان که حتا در میان بسیاری از فعالان سیاسی مخالف طالبان نیز غایب است.
روزگاری بود که یک کشور واقعا مستعمره (یا مملکتی که خود را در وضعیت مستعمرگی میدید) همین که میتوانست یوغ استعمار را از گردن خود بیندازد و بر گرد خود خطوط سرحدی روشنی بکشد، کار بزرگی کرده بود. در آن روزگار، کسانی که از چنین کشوری مثلا به «یوروپ» میرفتند -به قول علامه اقبال لاهوری- انتباه اصلیای که با خود از این سفر پس میآوردند این بود که کاش ما هم در امور دنیوی مثل آنان ترقی کنیم. این نگرانی دیگر رفع شده بود که ممکن است انگلیس باز به کشوری چون افغانستان لشکرکشی کند یا بخواهد دوباره هند را مستعمرهی خود بسازد. در نیمهی قرن بیستم نهادی به نام سازمان ملل متحد به وجود آمد که ضوابط و مقرراتش عملا سنت اشغال به قصد استعمار را برای همگان ممنوع میساخت. یعنی از آن پس اکثر کشورهای جهان (به استثنای چند مورد تحت مناقشه) میتوانستند خاطرجمع باشند که دیگر مستعمره نمیشوند و اصل «خاک از ماست، ادارهاش با ماست» به هیأت یک اصل مسلم جهانی در میآید.
آنچه در این میان برای عامهی مردم در کشورهای موصوف به جهان سومی پنهان بود این بود که چارچوب «یک کشور-یک جغرافیا-یک حکومت» پایان کار مناسبات مردمان جهان با همدیگر نیست؛ یعنی با استقلال جغرافیایی و اعلام استقلال سیاسی کشورها جهان به آخرین مرحلهی استقرار خود نرسیده است. در کشورهای مستقلشده نیز کمتر کسی میتوانست ببیند که چه روابط تازهای ممکن است میان ممالک دنیا شکل بگیرند و چه هنجارها و قطببندیهای جدیدی از دل تحولاتِ هنوزنیامده بیرون بیایند. اما دگرگونیهای عمیق در راه بودند. هرچند بعضی از اندیشهوران، مخصوصا در کشورهای استعمارزده، اینجا و آنجا از مفهومی به نام «استعمار نوین» سخن گفتند و کوشیدند چارچوب فهم تازهای برای مناسبات پدیدآمده در جهان ایجاد کنند، این مفهوم نیز نتوانست طبیعت تحولات بزرگ در مناسبات جهانی را به صورت درست بازتاب دهد. علت این نارسایی یا عدم کفایت این بود که مفهوم «استعمار نوین» به یک بازی جدید جهانی اشاره میکرد، اما آن را یک پروژهی خبیثانهی سراسر سیاسی میدید؛ به این ترتیب، از فهم روندی که عناصر علمی، تکنولوژیک و ارتباطی بسیار جدی نیز داشت، باز میماند.
اکنون، کشوری چون افغانستان را در نظر بگیرید. افغانستان در دهههای نخستین قرن بیستم کشوری شد مستقل- در همان معنایی که در بالا آمد؛ مملکتی با مرزهای جغرافیایی مشخص که ادارهاش با حاکمان خود همین ملک بود نه با کشورهای دیگر. حال، اگر شما تصور خود این مملکت و مردمانش از استقلال را ثابت نگه دارید، اما وضعیت پیرامون این مملکت را در منطقه و جهان به صورت رادیکال تغییر بدهید، به تصور درستی از ناسازگاری جهانبینی افغانی با دگرگونیهای جهانی دست مییابید. به عبارتی دیگر، افغانستان از زمان شاه امانالله تا امروز فرضیهی نسبتا ثابتی در بارهی جهان دارد و طبعا انتظاراتش از جهان امروز نیز تحت تأثیر همان فرضیات منجمدشده در اوایل قرن بیستم است. اما جهان پیرامون دیگر آن جهان نیمهی اول قرن بیستم نیست. به این میماند که قبلا در فراسوی مرزهای افغانستان سرزمینهای خشک و خاکی بوده باشند و از مدتی به بعد این سرزمینها به دریا بدل شده باشند، اما افغانستان همچنان فکر کند که دوروبرش خاک و خشکه است. مقصود از این تمثیل، نشان دادن تفاوتی است که در بازیهای کلان در جهان و اطراف افغانستان رخ داده، اما انتظارات افغانستان هنوز در همان چارچوب «این خاک ماست، ادارهاش نیز با ماست» قدیمی منجمد شده است.
بازی کلان یعنی چه؟
بازی کلان عبارتی است برای توصیف تعاملات بزرگ قدرتها در منطقه و جهان. در روابط جهانی کشورها با همدیگر، هر کشوری سعی میکند در مرحلهی اول خطرها را از خود دور کند، در مرحلهی دوم موقعیت خود به عنوان یک قدرت معتبر در منطقه یا جهان را تثبیت و تحکیم کند و در مرحلهی سوم ساحت نفوذ برونمرزی خود را توسعه بدهد. اما همهی کشورها در این کارها به یک اندازه کامیاب نیستند. به بیانی دیگر، میدان بازی همهی کشورها به یک اندازه نیست. بسیاری از کشورها در میدانهای کوچکتر یا در گوشهای از میدانهای بزرگتر بازی میکنند. بعضی از کشورها، به دلیل قدرتی که از دیرباز داشتهاند یا به تازگی به دست آوردهاند، در میدانهای بزرگتر بازی میکنند. بازی کلان اشاره به فعالیتهای همین دستهی اخیر دارد که طبعا بر سرنوشت بازیگران خُرد نیز تأثیر میگذارد.
البته بازیهای کلان قدرتهای بزرگ منطقهای و جهانی در طول سدهها پیوسته متحول شدهاند. هم بازیگران تغییر کردهاند، هم میدانهای بازی و هم عناصر و شیوههای بازی. در دوران پیشامدرن، اگر یک امپراطوری فرو میپاشید، این فروپاشی بیشتر خاندانهای حاکم متصل به امپراطوری را متأثر میکرد. از نظر سطح رفاه و ساختارهای اقتصادی، رعایا نه در امپراطوری سقوطکرده چیز زیادی را از دست میدادند و نه در امپراطوری جدید چیز زیادی به دست میآوردند؛ چرا که در آن دورهها اولا رعایا حقوق چندانی نداشتند و ثانیا، سقف تولید اسباب رفاه و معیشت بسیار پایین بود و حتا در سایهی سلاطین و اربابان عادل نیز مردم امکانات رفاهی چندانی نمیتوانستند داشته باشند. در روزگار مدرن و عصر صنعتی شدن کشورها بود که تغییرات بزرگ در حاکمیت ملی کشورها یا تغییر مناسبات یک کشور با دیگران به شکل بیسابقهای پرهزینه شد. به این معنا که در این دوره اگر کشوری در یک بازی کلان (مثلا در تحول بزرگی چون جنگ دوم جهانی) میباخت، این باخت پیامدهای بسیار پردامنه برای حاکمان و شهروندان آن کشور به بار میآورد. دلیل سادهاش این است که یک کشور صنعتی همانگونه که در ایام بهروزی ثمرهی پیشرفتگی در ساختارهای صنعتی خود را میچیند، در هنگام بحران یا باخت در بازیهای کلان چیزهای زیادی هم برای از دست دادن دارد. به همین خاطر هم هست که در هشتاد سال گذشته شیوهی بازی قدرتهای بزرگ نیز تغییر کرده و بینش سیاسی در میان بازیگران بزرگ دگرگون شده است. روزگاری بود که امریکا (به عنوان یک نمونه) میتوانست شهرهای جاپان را با بمب اتمی به خاکستر تبدیل کند. امروز امریکا حتا وقتی تعرفههای تجاری سنگین بر کشوری مثل چین وضع میکند، این کار را نمیتواند بدون ضربه زدن به اقتصاد خود اجرا کند. بههمپیوستگی عناصر سازندهی دنیای جدید (از امریکا تا برازیل تا چین تا انگلستان تا هند تا ایران تا روسیه تا ویتنام تا امریکای لاتین) چنان است که حتا بازیگران بزرگ در میدانهای کلان جهانی را وادار کرده که مدلهای قدیمی بازی را کنار بگذارند و شیوهها و ابزارهای تازه را به میدان بیاورند.
افغانستان در کجای این بازی است؟
افغانستان همواره با اندیشهی «چیزی نداشته باش تا چیزی نبازی» اداره شده است. افسانهی شکستناپذیری و اشغالناپذیری این مملکت نیز از همین جا مایه میگیرد. هر بار که یکی از کشورهای قدرتمند دنیا با افغانستان درگیر شده، آن کشور شکست نظامی خورده است. صورت کلان و سطحی ماجرا همین است؛ اما جزئیات و شرایط این «شکست» را هم باید دید. افغانستان در جنگهایی که با بیرونیان کرده است، همه چیز خود را از دست داده است (همان همه چیز اندکی را که داشته است) و زمانی که طرف مقابل را شکست داده است خود چیز بیشتری نداشته تا از دست بدهد. یعنی اگر افغانستان در این جنگها از نظر امکانات رفاهی و ساختارهای لازم برای بهروزی چیز زیادی را از دست نداده است، علتش این بوده است که آن امکانات و ساختارها را از ابتدا نداشته است. پیروزی افغانستان در مقابله با مداخلات نظامی کشورهای دیگر فقط در تعریفها و مدلهای قدیمی پیروزی است و نه در تعریفها و مدلهای نو.

در مدلهای قدیمی، لشکر یک پادشاه بر قلمرو حکمرانی یک پادشاه دیگر حمله میکرد؛ اگر پادشاه متجاوز میتوانست آن دیگری را از مسند به زیر بکشد، خزانهی حکومت او را تصرف کند، قلمروش را به غارت ببرد، خانههای منطقهی تحت حکمرانی او را به آتش بکشد و زنان سرزمین او را به کنیزی بگیرد، آن پادشاه پیروز بود. اگر مجبور میشد عقب بنشیند (حتا پس از تحمیل هزینههای کمرشکن بر پادشاه مقابل)، شکست خورده بود. پیروز آن پادشاهی بود که نگذاشته بود (حتا با تحمل هزینههای بزرگ) که پادشاه متجاوز قلمرو او را از چنگش بیرون بیاورد. این مدل تفکر در بارهی شکست و پیروزی هنوز بر افغانستان حاکم و در میان اکثر شهروندان افغانستان شایع است؛ این در حالی است که امروز سود بردن و زیان دیدن و ضربه زدن و لطمه خوردن معانی و ابعاد دیگر یافته است و در چارچوب آن مدل قدیمی شناسایی و اندازهگیری نمیشود. در مَثَل، در گذشته پادشاهی که رقیب متجاوز را از قلمرو خود بیرون کرده بود و در عین حال قلمروش با خاک یکسان شده بود، این سوال را طرح نمیکرد که «با این جنگ چند سال از برنامهی دهسالهی توسعهی خود عقب ماندیم؟» اما حالا این محاسبه در کار است و به همین خاطر حتا بسیاری از کشورهای بسیار قوی یا نسبتا قدرتمند نیز تنها با این فکر با دیگران وارد منازعهی نظامی نمیشوند که چانس پیروزی در میدان جنگ چهقدر است.
اکنون، سوال این است: آیا امروز کسی هوای اشغال افغانستان (طبق آن مدل قدیمی) را در سر دارد تا بخواهیم او را شکست بدهیم؟ چه کسی خواسته زن و مرد و کودک و پیر افغانستان را نابود کند و نتوانسته نابود کند تا ما از پیروزی خود بر او سخن بگوییم؟ چه کسی خواسته پرچم کشور خود را در پایتخت یا ولایتها و ولسوالیهای افغانستان برافرازد که ما نگذاشتهایم به آن هدف خود برسد و بنابراین پیروز هستیم؟ چه کسی قصد کرده که ما را غلام و بردهی خود بسازد که ما این قصد او را عقیم کردهایم و به همین خاطر پیروز به شمار میآییم؟ چه کسی به افغانستان آمده تا دختران و زنان ما را به کنیزی ببرد که ما این هدف شوم او را با دادن خون خود خنثا کردهایم و به همین دلیل پیروزیم؟
مدل نو چه میگوید؟
مدل نو اندیشیدن در بارهی پیروزی و شکست در بازیهای کلان جدید عناصر تازهای دارد. در این مدل نو، سوال این نیست که آیا کسی بر خاک شما حمله کرده و خزانهی حکومتی و داراییهای موجود در بازار محلیتان را غارت کرده است یا نه. در عوض، سوال این است: آیا در نظم جدیدی که در جهان رونما شده، شما ناگزیر هستید که خزانهی ملی خود را با دستان خود به فلان دولت تقدیم کنید یا نه؟ دیگر پرسش این نیست که آیا میتوانید جلو غارتگران خارجی را بگیرید و نگذارید که منابع گرانقیمت وطنتان را به زور شمشیر تاراج کنند. پرسش حالا این است: آیا میتوانید در نظم بینالمللی موجود یا در حال شکلگیری طوری بازی کنید که مثلا مورد تحریمهای اقتصادی کمرشکن قرار نگیرید و منابع گرانبهایتان در حد خسوخاشاک بیارزش نشوند؟
ابزارهای نفوذ و تأثیرگذاری نیز تغییر کردهاند. اگر در گذشتههای دور اطلاعات و ابزارهای آن میتوانستند به یک امیر یا پادشاه یک ملک تا حدی «یاری» برسانند که تصمیمهای بهتری بگیرند، امروز اطلاعات و ابزارهای حامل آن به «سلاح»های مرکزی در تقابلها و تعاملهای جهانی تبدیل شدهاند. سلاحهای سایبری و دیجیتالی که امروز کشورها به کار میبرند، زیرساختها و ستونهای حیات مدرن را هدف میگیرند. به این معنا که اگر سلاحهای سایبری یک طرف کارآمد باشد، طرف مقابل آسیب خواهد دید. اما آسیب در کجا؟ آسیب در همان ساحت یا زیرساختی که قرار بود به آن طرف آسیبدیده اجازه دهد که وارد حیات مدرن و تعاملات آن شود اما حالا از میان رفته یا از کار افتاده است.
یکی از راههای مطمئن برای شکست نخوردن در حوزههای مرتبط با گسترش افزارهای هوشمند، مثلا در عرصهی تکنولوژیهای سایبری و دیجیتال و هوش مصنوعی، این است که در کشور خود هیچ زیرساخت سایبری یا دیجیتال نداشته باشیم. شما اگر در کشور خود کامپیوتر نداشته باشید، کامپیوتری که ندارید هک هم نمیشود. هوش مصنوعی اگر خدا هم بشود و در خدمت قدرتهای جهانی درآید، ممکن است شما را به امر ارباب سنگدل خود به دنیای نیستی براند؛ اما بیش از نابود کردن شما که کاری از دستش بر نمیآید. عیب این دیدگاه البته این است که اگر شما برای گریز از عوارض این تکنولوژیها به آنها کاملا پشت کنید، در آن صورت از آن مزایایی که با آنها میآیند نیز بیبهره خواهید بود و چیزی به نام زندگی (آنگونه که توسط شهروندان عادی کشورهای توسعهیافته تجربه میشود) نیز از دسترستان خارج خواهد بود. قصهی تحریمهای بینالمللی هم همینطور است. تحریم اقتصادی شدن یک کشور فقط وقتی مهم است و به عنوان یک چالش بزرگ مطرح میشود که مردمان آن کشور بخواهند در سطح کشورهای مرفه و قوی دیگر بالا بیایند و رفاه و بهزیستی را در درجات بالاتر تجربه کنند. وگرنه، وقتی مردم یک کشور زندگی کردن در پایینترین درجهی رفاه را کافی بدانند و میزان بسیار بالایی از بیماری و مرگ و رنج و حرمان را به عنوان یک واقعیت طبیعی بپذیرند، تحریم شدن توسط کشورهای دیگر نیز معنای خود را از دست میدهد. در آن صورت میتوان گفت «من به مردن راضیام؛ شما تا میتوانید به من آب و نان ندهید».
یک نمونهی زنده از این رویکرد را در نگاه طالبان میبینیم. رویکرد طالبان به زبان ساده این است که «ما چیزی برای شکسته شدن نداریم تا شما بخواهید آن را بشکنید. به همین خاطر ما شکستناپذیر هستیم». مدل شکست و پیروزیشان همان مدل قدیمی است. امریکا و ناتو را شکست دادهاند و از جغرافیای طبیعی افغانستان بیرون راندهاند (طبق روایت خودشان). ادارهی افغانستان را نیز در دست گرفتهاند. یعنی اگر بازی همانی باشد که طالبان مدلش را در ذهن خود دارند، بازی را بردهاند و پیروز شدهاند. بر مبنای این مدل، افغانستان فعلا آزاد و مستقل است و ساکنان این جغرافیا حیات اسلامی خود را در چارچوب ضوابط و روابط قابل قبول برای یک کشور اسلامی ادامه میدهند. دیگر چیزی نمانده که حکومت نگران حصول یا از دست دادنش باشد. آن «دیگر چه میخواهید؟»ی که باری رییسالوزرای حکومت طالبان خطاب به مردم افغانستان بر زبان آورد، محصول همین تفکر در چارچوب همین مدل بود.
در تفکر طالبانی، و در اندیشهی بسیاری از مخالفان مسلمانشان، افغانستان یک جغرافیای مشخص است با دستهای از خصوصیات فرهنگی کاملا روشن و ثابت. تا زمانی که این جغرافیا عملا در اشغال مستقیم و نظامی اجنبی نباشد و تا زمانی که فرهنگ اسلامی (در هیأت نماز، روزه، زکات، مسجد، ریش، چادر، اذان، حج، نکاح و…) برقرار باشد، دیگر هیچ خطری در برابر این ملک وجود ندارد. در این وضعیت، سامانهی خطرسنجی که باید وضعیت منطقهای و جهانی را رصد کند، بسیاری از عناصر و عوامل نوظهور در روابط جهانی را اساسا درک و احساس نمیکند. در این تفکر، وقتی گزارش میرسد که هیچ اجنبیای با نیت اشغال پا در وطن ما نگذاشته، استقلال جغرافیایی محفوظ محسوب میشود؛ همین که گزارش شود اذان اسلامی در سرتاسر کشور از بلندگوهای مساجد پخش میشوند و زنان چادرهای خود را میپوشند، استقلال فرهنگی تضمین است؛ همین که یک انگلیس یا امریکایی (یا یک دستنشاندهی بیرقیشان) در ارگ کابل ننشسته و حکم نراند، استقلال سیاسی حاصل است. نتیجه: وضعیت مطلوب است.
اما جهان بیرون از افغانستان، در سطوح و درجات گوناگون، دیری است که از این مدل خودشناسی و دیگرشناسی عبور کرده است. دیری است که جهان فرصتسنجها و خطرسنجهای خود را نوسازی کرده و شاخصهای ارزیابی شکست و پیروزی خود را بهروز ساخته است. به همین خاطر، در بازی کلانی که امروز در جهان و اطراف افغانستان جریان دارد، مسالهی اصلی این نیست که این کشور چند بار گورستان چند لشکر خارجی شده است؛ مساله این است که افغانستان از نظام بانکی و شبکهی تجاری جهان کنار گذاشته شده است. مساله امروز این نیست که در کابل یا قندهار یک افغان مسلمان (با دستاری ششمتری بر سر) حاکم است و از هیچ خارجی دستور نمیگیرد. مساله این است که پاسپورتی که از جانب حکومت این حاکم افغان صادر میشود، بیاعتبارترین پاسپورت جهان است. مساله دیگر این نیست که تانکهای یک کشور خارجی از مرزهای افغانستان، به قصد اشغال این خاک، وارد این کشور میشود یا نمیشود؛ مساله این است که از این پس پهپادهای دیگران وارد آسمان افغانستان خواهند شد -برای حمله یا نظارت و جاسوسی- و حاکمان افغانستان در برابرشان هیچ کاری نخواهند توانست. مساله دیگر این نیست که اگر دولتهای دیگر به قصد اشغال افغانستان وارد این سرزمین شوند، مردم افغانستان در برابر این تجاوز چهقدر جانفشانی خواهند کرد. مساله این است که اگر دیگران حتا یک سرباز به جنگ افغانستان نفرستند، چه کارهای دیگری ازشان بر میآید که ممکن است افغانستان را تا لبهی فروپاشی کامل اقتصادی و اجتماعی براند؟
گم شدن در گرد کاروان
امروز افغانستان تنها از این جهت عقب نمانده است که مثلا نمیتواند پهپاد را با پهپاد پاسخ دهد. وجه عمیقتر این عقبماندگی این است که فرمانروایان این ملک (و بسیاری از مخالفینشان) حتا از شناسایی و فهم صحیح موقعیت این کشور در جهان امروزی نیز عاجزاند. عقبماندگی -در حدی که اکنون ملک ما از آن رنج میبرد- با عقبماندگی در گذشتههای دور و نزدیک فرق دارد. دلیلش هم این است که حرکت ممالک دیگر به سوی توسعه دیگر مثل گذشته نیست. اگر در نیمهی اول قرن بیستم افغانستان میتوانست بگوید «جهان فلان دانشها و ابزارها را دارد؛ ما نیز کمتر و ضعیفترش را داریم»، همین افغانستان نمیتواند در نیمهی اول قرن بیستویکم چنان سخنی را بگوید. چرا؟ برای این که در آن زمان اگر جهان موتر داشت، افغانستان کمتر و ضعیفترش را داشت؛ اگر جهان داکتر و شفاخانه داشت، افغانستان کمتر و ضعیفترش را داشت و بر همین قیاس.

اما امروز بسیاری از کشورهای پیشرفتهی جهان، به عنوان نمونه، تصمیم دارند هوش مصنوعی را در حجمی وسیع وارد نظام صحی خود کنند (و تا حدی کردهاند) و افغانستان حتا جریان رشد «هوش انسانی» خود را تعطیل کرده است. جهان دریافته است که عامل صحت عمومی به اندازهی پیشرفت آموزشی در رشد اقتصادی کشورها و توسعهی درآمد ملیشان نقش بازی کرده است. افغانستان تحت حاکمیت طالبان نه فقط از نظر صحت عمومی واپس لغزیده است که آن نیمهی دیگر قضیه، یعنی آموزش عمومی، را نیز از دست داده است. امروز این گونه نیست که جهان از هوش مصنوعی برای بهتر کردن نظام صحی خود استفاده کند و افغانستان همان ابزار را در سطحی ضعیفتر و محدودتر به کار ببرد. افغانستان اساسا از هر دانشی محروم شده است، چه رسد به هوش مصنوعی. این طور نیست که در ممالک توسعهیافته طبیبان زن از زمینههای علمی و امکانات فنی بهتری برخوردار باشند و زنان متخصص افغانستان همان زمینههای علمی و امکانات فنی را در سطحی بسیار محدودتر و ضعیفتر داشته باشند. به زنان افغانستان دستور داده شده که دیگر حتا حق ندارند از سواد ابتدایی بهرهمند شوند. در افغانستان زنی که بتواند به صنف هفتم مکتب برود، دیگر نیست. به بیانی دیگر، قضیه دیگر کمی عقب ماندن، مدتی با بحران سر کردن و تا حدودی محروم شدن نیست. این بار، تفاوت ما با جهان تفاوت یک کشور عقبمانده با یک کشور پیشرفته نیست. این بار، تفاوت وحشتناکتر است. تفاوت ما با جهان، تفاوتِ ظلمت کامل با روشنی است؛ تفاوت صفر با صد.
در آغاز و انجام این نوشته اشارهای به مخالفان طالبان هم شد (و این که بسیاری از مخالفان طالبان نیز از نظر فهم موقعیت افغانستان و بازیهایی که در سطح جهان و منطقه جاری است با طالبان اشتراک پارادایمی دارند). اهمیت این اشاره در این نکته است که حتا اگر طالبان بروند، مشکل بنیادین افغانستان، یعنی همان روند نامربوط شدن و به حاشیهی ابدی رانده شدنش در قرن بیستویکم، سر جای خود باقی خواهد ماند، مگر این که مخالفان طالبان برای افغانستان چشمانداز بهتری بیندیشند که متمرکز بر توسعه، مناسبات شهروندی و کنار گذاشتن رویکردهای ایدئولوژیک جهادی یا کمونیستی باشد.